Quantcast
Channel: خاطرات جبهه
Viewing all 377 articles
Browse latest View live

پسرک اسکاچ فروش

$
0
0

نمی دونم چند سالش بود، ولی جوون بود. اسمش؟ نه اسمش رو هم نمی دونم. شاید حمید بود، مجید یا ...
ولی مطمئنا "بابک زنجانی" یا "خاوری" نبود.
نه دلار رو می شناخت، نه بوی نفت می داد، و نه از بیت المال نشانی می دونست!
خیلی قبل بود. شاید مال دوره پارینه سنگی که هنوز "بی.آر.تی" اختراع نشده بود!
خط اتوبوس "تهران نو به انقلاب" پاتوق هر روزه ام برای رفتن به سر کار بود. یعنی که هر روز می دیدمش.
همه راننده اتوبوسها می شناختنش. یه گونی پلاستیکی بزرگ دوشش بود، توی ایستگاه سوار می شد و تا ایستگاه بعدی به تبلیغ و فروش می پرداخت.
نه، دلار می فروخت، نه ...
دو تا اسکاچ و ابر ظرفشویی (از اونایی که آقایونی مثل من! خوب بلد بودن چه جوری باهاش ظرف بشورن. البته قبل از اختراع و کشف ماشین ظرفشویی) دستش می گرفت، اول وارد قسمت مردونه می شد و با لحنی زیبا و خنده رو می گفت:
"آقایونِ خونه دار و بچه دار ... از این اسکاچا بخرین. هم قیمتش خوبه و به صرفه است، هم خوب باهاش ظرفا تمیز میشن"
آقایون هم با لبخند و خوشی دست در جیب می بردن و چندتایی می خریدن.

سپس یاالله گویان وارد قسمت خواهران اتوبوس می شد. با همان لحن، چیزهای دیگری به طنز می گفت تا بلکه چندتایی اسکاچ هم به خانمها بفروشه.
هرچی گفت، خانمها فقط خندیدن و نگاش کردن. شاید تا اون روز اون قدر به چارلی چاپلین نخندیده بودن که به اون خندیدن!
نشد. حتی نتونست دل یکی از خانمها رو به رحم بیاره و یه اسکاچ صد تومنی بهشون بفروشه!
لحنش از طنز خارج شد و خیلی جدی رو به خانمها گفت:
"ببخشین خواهرای من، مادرای من، من با این کار شیکم چندنفر رو سیر می کنم. اگه برم موادمخدر بفروشم یا دزدی کنم خوبه؟ حالا که یه شغل حلال و آبرومندانه دارم، چرا کمکم نمی کنید؟"

و باز خانمها تبسم کردن و دست هیچکس در کیف نرفت که نرفت.
اتوبوس به ایستگاه رسیده بود و او طبق روال همیشه، پیاده می شد و با اتوبوسی که مسیر خلاف می رفت، به ایستگاه قبلی برمی گشت و داستان همان داستان قبلی.
رفت دم پله ها که پیاده بشه. نگاه خانمها خیلی براش سنگین اومد. درحالی که داشت پیاده می شد، رو کرد به اونا و گفت:
"ایشالله بچه تون اسکاچ فروش بشه تا درد منو بفهمید ..."
و رفت.

نمی دونم کدومیک از اون خانمها و آقایون، بچه شون اسکاچ فروش شد!
الله اعلم.
راستی، امروز باید پسرک اسکاچ فروش خیلی بزرگ شده باشه. بعید می دونم مغازه، سوپرمارکت یا حجره ای توی بازار زده باشه.
اگه شما (بخصوص آقایون خونه دار و بچه دار) در خطوط تندروی اتوبوسرانی پایتخت، خود اون، یا بچه هاش رو دیدین، حتما یه اسکاچ ازشون بخرین. هم قیمتش رو خوب میده، هم خوب ظرفارو پاک میکنه!


شهادت فرمانده دلیر مقاومت اسلامی لبنان

$
0
0

سردار دلیر مقاومت اسلامی لبنان "حسان اللقیس" (که پسرش در جنگ 33 روزه در سال 1385 به شهادت رسیده بود) شب گذشته توسط مزدوران اسرائیل، در مقابل منزلش در بیروت مورد حمله تروریستی قرار گرفت و به شهادت رسید.

 

http://davodabadi.persiangig.com/1%20hassan%20%281%29.JPG

http://davodabadi.persiangig.com/1%20hassan.jpg

شهید علی اللقیس فرزند شهید حسان اللقیس

حسان اللقیس از شجاع مردان حزب الله بود که از اولین روزهای تجاوز اسرائیل به لبنان در خرداد 1361 مردانه در عملیات علیه اشغالگران حضور مستقیم داشت. حدود 30 سال آمریکا و اسرائیل سایه به سایه دنبال بودند تا زهر خود را به او بریزند.

نقش فعال او در آزادسازی جنوب لبنان و فرماندهی عملیات مهم علیه اشغالگران صهیونیست، داغ به دل جنایتکاران گذاشته بود.

http://davodabadi.persiangig.com/1%20hassan%20%285%29.jpg

http://davodabadi.persiangig.com/1%20hassan%20%283%29.jpg

http://davodabadi.persiangig.com/1%20hassan%20%282%29.jpg

سالها پیش، یکی از کارشناسان آمریکایی، در کتاب خود درباره حسان اللقیس آورده است:
"به راحتی سر کشیدن یک لیوان آب که ما می خوریم، حسان اللقیس به آمریکا می آید و پیشرفته ترین تجهیزات نظامی و امنیتی را برای مقاومت اسلامی لبنان تهیه می کند!"
"مئیر داگان" رئیس سابق سازمان جاسوسی موساد اسرائیل، چندسال پیش در سخنرانی بازنشستگی خود، مستقیما از حسان اللقیس نام برد و اعلام کرد که آرزوی دستگیری یا ترور حسان بر دل او به عنوان رئیس موساد مانده است."
شهادت عماد مغنیه و حسان اللقیس، خلل چندانی بر حزب الله وارد نخواهد آورد چرا که آن دلاورمردان صدها و هزاران جوان را همچون خود تربیت کرده اند که جای آنها را پر خواهند کرد و روزگار را بر متجاوزان سیاه خواهند کرد.

اسرائیل مغز پهپادی حزب‌الله را هدف گرفت

$
0
0

گفت‌و گوی اختصاصی فارس با هم رزم شهید حسان اللقیس
حسان مسئولیت کلیه کارهای انفورماتیک و ارتباطات حزب الله را بر عهده داشت. به راحتی تمام در کشورهای آمریکای لاتین و خود ایالات متحده تردد می کرد و پیشرفته ترین تجهیزات را برای حزب الله تهیه کرده و علیه اسرائیل استفاده می‌کرد.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، یکی از همرزمان شهید حسان اللقیس در گفت‌و گو با فارس گفت: حسان اللقیس یکی از فرماندهان میدانی مبارزه با رژیم صهیونیستی بود که حدود 15 سال پیش زمانی که حزب الله علیه اسرائیل حمله نظامی در جنوب انجام می‌داد که مجری آن هم شهید حسین انیس ایوب بود، این عملیات با مسئولیت حاج حسان انجام شد.
وی افزود: حسان مسئولیت کلیه کارهای انفورماتیک و ارتباطات حزب الله را بر عهده داشت و به همین خاطر رژیم صهیونیستی شدیدا به دنبال او بود. چون به راحتی تمام در کشورهای آمریکای لاتین و حتی خود ایالات متحده تردد می کرد و پیشرفته ترین تجهیزات را برای حزب الله تهیه کرده و علیه اسرائیل استفاده می‌کرد. 
همرزم شهید حسان خاطرنشان کرد: یکی از بزرگترین این عملیات‌ها عملیات پهپادی بود که علیه اسرائیل انجام‌شد و حتی ربودن اطلاعات پهپادهای اسرائیلی که به سوی لبنان می آمدند همه طراحی حاج حسان بود.
وی گفت:در جنگ 33 روزه هم خانه این شهید عزیز در بیروت و بعلبک مورد حمله موشکی اسرائیل قرار گرفت. یک مغازه فروش تجهیزات کامپیوتری در بیروت نیز داشت که آن را هم هدف قرار دادند.
این همرزم شهید ادامه داد: سه مرتبه خودرو حاج حسان را در بیروت مورد هدف قرار دادند که این نشان می دهد اسرائیل چه بغض شدیدی از او داشته است. حتی یکبار یکی از دوستان حاج حسن ماشین او را قرض می‌گیرد که اسرائیل به اشتباه او را به شهادت می رساند و ماشین را منفجر می‌کند و اعلام‌ می‌کند که با موفقیت حسان را کشته ایم که بعد فهمیدند اشتباه بوده است. 
وی با رد بعضی از ادعاها که به منظور اختلاف افکنی میان شیعه و سنی مطرح می شود، گفت: این ترور، کار صهیونیست ها بود چرا که بارها دست به کشتن این فرمانده بزرگ مقاومت زدند اما موفق نشده بودند. 
این همرزم شهید خاطر نشان کرد: قریب 30 سال اسرائیل دنبال او بود اما حتی یک تصویر هم از وی نداشتند.حسان نیروهای عظیمی را مانند خودش تربیت کرده بود و جایگزین های زیادی لیاقت نشستن بر جای وی را دارند.

تیتر هاآرتض پس از ترور فرمانده مقاومت

$
0
0

یک روزنامه صهیونیستی با انتشار خبری به ترور "حسان اللقیس" فرمانده حزب الله لبنان در بیروت واکنش نشان داد.
 به نقل از پایگاه لبنانی العهد، روزنامه صهیونیستی هاآرتض در واکنش به ترور فرمانده حزب الله لبنان نوشت:
"اللقیس در واقع مغز متفکری بود که مسئولیتی مشابه رئیس بخش پژوهش و تحقیقات ارتش اسرائیل را در حزب الله لبنان داشت."

هاآرتض همچنین این عملیات تروریستی را دومین عملیات بزرگ تروریستی علیه مقاومت پس از ترور "عماد مغنیه" دانسته است.
این روزنامه در اخبر مذکور به برخی سوابق اللقیس اشاره کرد که در آن رگه هایی از ابراز خرسندی صهیونیستها از ترور فرمانده حزب الله لبنان دیده می شود.

کارت ویزیت شهید حسان اللقیس!

$
0
0
برخلاف تصور صهیونیستها، مغز متفکر جنگ الکترونیک حزب الله، بسیار عادی و بدون هرگونه هراس و بازی های امنیتی، به سادگی تمام زندگی می کرد.
درست برخلاف دشمن اشغالگر صهیونیستی، که همواره در خوف و هراس زندگی می کنند.
حسان اللقیس، مغازه ای در بیروت و شعبه ای هم در بعلبک داشت که لوازم و تجهیزات کامپیوتر، موبایل و دیگر وسایل ارتباطاتی را دراختیار مشتریانش می گذاشت.
جالب اینکه غالبا خود حاج حسان در مغازه بود و کار مشتریان را راه می انداخت!
این هم کارت ویزیت "دیجیکوم" متعلق به شهید حسان اللقیس که در دست بسیاری از لبنانی ها موجود است.

http://davodabadi.persiangig.com/1%20-%20visit.jpg

 

وصیت نامه شهید حسان اللقیس

$
0
0

 

بسم رب الشهداء والصدیقین

سپاس خدای را که اول است و چیزی پیش از او نیست، و آخر است و چیزی بعد از او نیست. ظاهر است و باطن، و هیچ چیزی ورای او وجود ندارد. سپاس خدای را برای هر آنچه که عطا کرد و هر آنچه که پس گرفت. برای هر صنع نیکویش و هر امتحانی که به آن مبتلایمان ساخت. شکر خداوند را برای هدایت ما و برای نعمت ولایت که بزرگترین نعمت اوست برای ما.

شهادت می دهم که محمد(ص) بنده خدا و رسول و حبیب اوست، خداوند او را به حق به پیامبری بر انگیخت تا بندگانش را از پرستش بت ها به پرستش خدا رهنمون شود، و از اطاعت شیطان به اطاعت خداوند و اولیای خدا بازشان دارد. شهادت می دهم علی(ع) ولی برگزیده خدا و حجت بر همه خلایق است و امامان از نسل او، رهبران مردم و ائمه هدایتند. خداوند ما را در زمره آنان محشور گرداند و به اندازه یک چشم بر هم زدنی بین ما و آنان جدایی نیفکند.

بارالها! این جان من است که هنگام خلقتم آن را نزد من به امانت سپردی، امانتی پاک و مطهر و بری از هر گونه آلودگی! تو را به محبوبترین بندگان در پیشگاهت، محمد و اهل بیت طاهرینش قسم می دهم که این امانتت را در حالی از من قبول کنی که در خون خود آغشته ام، تا بدین وسیله آن را از همه آلودگی هایی که به واسطه اعمالم در این دنیای پست بر آن نشسته است پاک گردانی. و با همه وجود امید دارم خیانتم در حفظ امانتت را مورد عفو قرار دهی و آن را از من بپذیری همانطور که از ساحران فرعون پذیرفتی. امید آن دارم که قسم مرا به محبوبترین بنده ات رد نکنی و از من در گذری، ای مهربانترین مهربانان و بهترین بخشندگان!

سلام بر تو ای آقا و مولایم، یا ابا عبدالله الحسین! ای پیشوای آزادگان و انقلابیین! تویی که راه شهادت را پیمودی و سید شهیدان گشتی. ای کسی که قربانی کردن جان و فدا کردن خانواده را به ما آموختی و آتش شوق به ملاقات پروردگار را در حالی که در خون خود غوطه وریم در دلهای ما برافروختی. همانگونه که خود نیز چنین بودی! از خداوند مسالت می کنیم شهادت را بر ما ارزانی دارد تا بدین وسیله با فاطمه زهرا (س) همدردی کرده باشیم و در زمره قافله نورانی تو در آییم که قافله عزتمندی و کرامت شهادت است، در آن روزی که جز اعمال صالح، چیزی به فریاد انسان نمی رسد. به خدا قسم که همه ایثارگری های شیعیان تو در طول تاریخ با هیچ یک از قربانی هایی که در روز عاشورا تقدیم کردی برابری نمی کند و حقیقتا هیچ روزی در سختی و شدت، مثل روز تو نیست!

السلام علیک یا سیدی و مولای یا صاحب الزمان! سلام بر تو که خلیفة الرحمن و حجة الله و بقیة الله در عالم و کشتی نجات این امت هستی. جان من و همه عالمیان فدای تو باد! خداوند فرج و ظهور تو را نزدیک گرداند و ما را به واسطه شما بر دشمنان جدتان نصرت عطا فرماید و دینی را که مورد رضای اوست بر عالم بگستراند و زمین را پس از آنکه از ظلم و عدوان لبریز شده، از عدالت سرشار گرداند. اگر خداوند پیش از ظهور شما شهادت را روزی ام فرمود، از خداوند می خواهم مرا با بقیه شهیدان، برای یاری تو به این دنیا بر گرداند تا در زیر پرچم تو با دشمنانت بجنگیم و یک بار دیگر شیرینی شهادت را در زیر لوای شما تجربه کنیم. به درستی که خداوند شنوا و اجابت کننده است.

سلام بر بت شکن زمان ما، و زنده کننده دین پیامبر خاتم و بیدارگر ما و رهبر کبیر انقلاب، امام خمینی(قدس)، و سلام بر رهبر و ولی فقیه مان، سید علی خامنه ای (حفظه الله) که خداوند عمر طولانی به او عطا فرماید و حکومت اسلامی و پاسداران آن و مردمش را حفظ و حراست فرماید.

سلام بر سرور شهیدان مقاومت اسلامی حزب الله، سید عباس موسوی و سایر شهیدان مقاومت اسلامی که با خون پاکشان از مقاومت حراست کردند و باعث عزت و افتخار برای مقاومت شدند.

وصیت من به رهبرم، جناب سید حسن نصرالله 
سلام من به تو ای سید مقاومت و رهبر و حافظ و نگهبان مقاومت، که پیوسته آن را به انتصارات رهنمون شدی و یکی پس از دیگری افتخار برای مقاومت اسلامی رقم زدی. سید ما، جان های ما همه فدای تو باد! اگر روز و شب، خداوند را به جهت رهبری تو در مسیر مقاومت شکر گذار باشیم حق سپاسگذاری را ادا نکرده ایم. تو تمثیل این جمله در مناجات هستی که: “آنکس که تو را یافت چه گم کرد؟ و آنکس که تو را گم کرد چه یافت؟!” ما تحت رهبری تو در این مسیر مقاومت، -به اذن الله- هرگز راه را گم نخواهیم کرد.

ای صادق امین! مجاهدت در زیر لوای تو آنقدر شیرین است و آنچنان اطمینان و اعتماد قلبی به انسان می دهد که هیچ چیزی بر روی زمین قادر به از بین بردن آن نیست. خداوند تو را با دیده همیشه بیدارش حفظ و حراست فرماید. همانطور که فرزندم علی پیش از آنکه در عملیات “الوعد الصادق” در زیر لوای شما به شرف شهادت نایل آید، در مراسم عمومی، وظیفه حراست و حفاظت از شما را بر عهده داشت، پس از شهادت او را در خواب دیدیم که با عده ای از شهدا، همچنان عهده دار حفاظت از شما هستند.

اگر خداوند توفیق شهادت را روزی ام گرداند، اهل آسمان را باخبر خواهم کرد که خداوند چطور شیعیان لبنان را به وجود رهبری چون تو که مجاهدی پرهیزگار و صادق و حکیم و شجاع و متواضع و صبور و پیروز و سرفراز هستی امتیاز بخشیده است. و نیز خواهم گفت که چگونه تو را به وجود مردمی شریف و شجاع و صبور مختص گردانیده است که بسیاری از پیامبران و امامان در طول تاریخ از آن بی بهره بودند. مردمی که دوستت دارند و اطمینان به تو دارند و یاری ات می کنند و روز و شب پیوسته دعایت می کنند. خوشا به حال تو و خوشا به سعادت آنان! از خداوند می خواهم شما را و آنان را حفظ کند و شما را نصرت عطا فرماید و آنان را به سبب شما یاری دهد، و این امت را با عطای عمر طولانی برای شما متنعم سازد، و مجاهدت طولانی ات را همانند اجداد مطهرت به شهادت ختم فرماید، تا در بهشت نیز در زمره فرماندهان و امرا باشی همان گونه که در زمین امیر و فرمانده ما بودی؛ به راستی که خداوند شنوا و اجابت کننده است.

خواهش من از شما این است در مورد کوتاهی هایی که از من در دوران خدمتم سر زد مرا مورد عفو و بخشش قرار دهی، چرا که رضایت شما به معنی رضایت خدا و رسولش و ناخشنودی شما نارضایتی خدا و رسولش است. از خدا می خواهم که من و بقیه شهیدان را با شما در کنار اباعبدالله الحسین و یارانش محشور گرداند.

در خاتمه، از جنابعالی به جهت محبت ویژه و اهتمام خاص تان به بنده و خانواده ام مخصوصا بعد از جنگ تموز (۳۳ روزه) تشکر می کنم. ان شاء الله هیچگاه شما را از یاد نخواهیم برد. خداوند بهترین پاداش را از طرف این امت نصیبتان گرداند.

خادم شما که هرگز فراموشتان نخواهد کرد: حسان اللقیس

وصیت من به برادران مجاهدم
به همه کسانی که خداوند توفیقم بخشید با آنها زندگی کرده و در کنار آنها جهاد کنم، و خدمتگذار آنان باشم، کسانی که محتاج دعای آنها هستم و از خدا می خواهم که از بین آنها شهادت را روزی ام گرداند.

برادرانم! دنیا محل گذر است و مکان توقف نیست. خداوند آن را برای این قرار داده است تا با اعمال خود مهیای آخرت شویم. ما در این دنیا مهمان هایی بیش نیستیم و در زمانی زندگی می کنیم که هجوم همه جانبه جهانی بر پیروان اسلام ناب محمدی شدت گرفته است. “یریدون لیطفئوا نور الله بأفواههم” می خواهند نور خدا را با دهانهایشان خاموش کنند، اما خداوند با وجود امثال شما که از صدق و صبر و ثبات قدم اصحاب اباعبدالله برخوردار هستید ابا دارد و نورش را کامل خواهد کرد.:”یأبی الله الا أن یتم نوره ولو کره المشرکون”.

وصیت من به شما برادران این است که به جهاد با نفس بپردازید. چه بسیار برنده ای که باخت به سبب اینکه دنیا او را فریفته خود ساخت و گرفتار عجب و غرور و آرزوهای طولانی گرداند. برحذر باشید برادرانم! رضایت خدا جز با اطاعت او و اطاعت اولیایش به دست نمی آید و تقوی جز با پرهیز از محرمات الهی حاصل نمی گردد و به نیکی نمی توان رسید مگر با گذشتن از دل بخواهی ها و بخشیدن آنچه که دوست می داریم. آیا می خواهیم از راهی جز این راه به رضایت الهی دست یابیم و جزو اولیایش گردیم؟؟ هیهات! رضایت خدا و بهشت الهی برای آن بندگانی آماده شده است که تقوی پیشه کنند. و درجات اعلی برای آنان است که مال و جانشان را صادقانه در مسیر او به کار گیرند تا از خاصان اولیایش گردند:

“أن الله اشتری من المومنین أنفسهم وأموالهم بأن لهم الجنة”. خداوند جانها و اموال مومنان را از آنان خرید تا در مقابل،  بهشت برای آنها باشد… بهشتی که پهنای آن، آسمانها و زمین است، وبرای پرهیزکاران آماده شده است:”وجنة عرضها السموات والأرض أعدت للمتقین”.

پس تقوای خدا پیشه کنید و برای تقوی پیشگی، از صبر کمک بگیرید. چرا که تقوا، امروز حرز و سپر شماست و فردا در قیامت راه شما به سوی بهشت است.

مومن باید با برادر مومن خود مهربان باشد و به خاطر عیب یا خطایی او را رسوا نسازد، چه بسا او با وجود آن خطا یا لغزش مورد غفران الهی قرار گیرد. و در مورد خود، حتی گناه کوچک را سبک نشمارد چه بسا به واسطه همان گناه عذاب شامل حالش شود. و باید که در مورد رفتار برادرانش حمل بر وجه نیکو کند چه بسا کسی که چیزی درباره کسی نقل کرده، مرتکب اشتباه شده باشد و بعدا باطل بودن سخن او آشکار شود. خداوند شنوا و بیناست. پس هیچ کدام از شما عیب جویی از برادرش نکند و هرکس باید مشغول سپاس و شکرگذاری از خداوند باشد بایت ایمن داشتنش از بلاهایی که دیگران را به آن مبتلا ساخته است.

بسیار استغفار کنید که “یرسل علیکم مدرارا”، “و بالشکر تدوم النعم” و با شکر گذاری است که نعمت ها استمرار می یابد، (مخصوصا نعمت ولایت)، بکوشید تذلل بندگی بر سرتان سایه افکن باشد، و گردن افرازی و تکبر را از خود دور سازید، چرا که “الکبر رداء الله، ومن نازعه فی ردائه قصمه” (کبریایی، ردایی در خور شان پروردگار و مختص اوست، هر کس در این خصوص با او منازعه کند خداوند او را در هم می کوبد و هلاک می گرداند!)، و”عاجزترین مردم کسی است که از یافتن دوستان ناتوان باشد”. بر حذر باشید که خداوند بندگان مستکبرش را با دوستان خود که ضعیف شمرده شده اند به امتحان می کشد. خداوند متعال به پیامبر خود موسی (ع) در بیان علت برگزیده شدنش به پیامبری وحی فرمود: “ای موسی! من به بندگانم نظر افکندم، و در بین آنان، متواضع تر از تو نیافتم.”

برادرانم! همانطور که خداوند پیامبران و اولیای خود را برگزید، این امت عظیم را نیز از بین همه امت ها برگزید. سرسخت ترین دشمنان را در مواجهه با آن قرار داد و با انواع و اقسام حرمان ها و قهر و عذاب و جنگ ها و سختی ها و نقص در اموال و جان ها به امتحان کشید، این امت صبوری کرد و مورد بشارت قرار گرفت. خداوند بهترین رهبران را در طول تاریخ به امامت این امت برگزید که یکی پس از دیگری پیروزی و انتصار و عزت و افتخار برای آن به ارمغان آوردند و باعث مباهات این امت به سایر امت ها در دنیا شدند. و رسول اعظم نیز در آخرت به این امت در مقابل دیگر خلایق مباهات می کند. رهبرانی که استحکام اسلام را به آن باز گرداندند پس از آن که گمراهان آن را دچار انحراف ساخته بودند، و طراوات و شیرینی جهاد در راه خدا را یک بار دیگر زنده کردند. خداوند برای مجاهدین در راهش، پر افتخارترین دروازه مجاهدت را گشود، خوشا به حال آنان که به سوی جهاد فراخوانده شدند و این دعوت را لبیک گفتند، به رهبرشان که مورد تائید و نصرت الهی بود اطمینان کردند و از او اطاعت و فرمانبری کردند. بر سختی کارزار صبوری ورزیدند و ثابت قدم ماندند و جمجمه شان را به خدا سپردند و فراوان ذکر خدا را گفتند. برخی از آنها از سوی خدا برای دینش انتخاب شدند و سختی و عذاب را به جان خریدند و سرانجام در جایگاه امن خود در کنار محمد و آلش مأوا گرفتند… شما نیز جزو منتظرانی باشید که بر وعده شان با خدا ثابت قدم ماندند و دچار تغییر نشدند.

خداوند متعال می فرماید: “هذا یوم ینفع الصادقین صدقهم لهم جنات تجری من تحتها الأنهار خالدین فیها أبدا”؛ امروز روزی است که راستگویان از صدق خود بهره مند می شوند، برای آنان باغ هایی است که از زیر آن نهرها جاری است، و در آن تا ابد جاودانه خواهند ماند.

برادرانم! شما را سفارش می کنم به ادامه دادن راه جهاد در مسیر حزب الله، که مسیر عزت و کرامت است، و سفارش می کنم به یاری رهبر حزب الله، سید حسن نصرالله، که به خدا قسم راهی را به سوی خدا نیافتم که سریعتر از این راه به رضایت خداوند منتهی شود، و رهبری را نیافتم که همچون ایشان بر مسیر هدایت قرار داشته باشد تا از او پیروی و تبعیت کنم. همه ما به چشم دیدیم چگونه خداوند این امت را با رهبری مبارکش پیروزی بخشید، در حالی که او این ندا را سر داده بود: “ولی زمن الهزائم” (روزگار شکست ها به سر آمد!) و همچنان ما را به پیروزی بشارت می دهد. خداوند او را مورد تاییدات خود قرار داده و نصرتش را شامل حالش گرداند و عمر مبارکش را تا زمان ظهور امام مهدی (ارواحنا لمقدمه الفداء) طولانی گردادند. مبادا خدای نکرده روزی همانند ابا عبدالله الحسین(ع) به خداوند شکایت برد که “وا قلة ناصراه” که در آن صورت غضب خداوند تا روز قیامت دامنگیرمان خواهد شد.

در خاتمه، از خداوند برای شما مغفرت و رضا و شهادت پس از عمری طولانی طلب می کنم و از شما طلب بخشش می کنم. برای من و بقیه برادرانتان که پیش از من در این مسیر به فیض شهادت نایل آمدند دعا کنید. مبارک باد بر حزب الله لبنان، این رهبری و این شیعیان و این مجاهدان و این شهیدانش!

فقیر رحمت پروردگار:
حسان اللقیس

آخرین شهیدی که بر دستش بوسه زدم!

$
0
0
بله درست خوندین:
"آخرین شهیدی که بر دستش بوسه زدم!"
اونایی که کتاب "از معراج برگشتگان" بنده رو خوندن، خوب می دونن منظورم چیه!
نمیگم، تا خودتون برید بخونید!

باهاش اون قدرایی که بخوام امروز قیافه بگیرم، رفیق نبودم. فقط می شناختمش و صمیمانه و صادقانه دوستش داشتم. چون ارتباط کاری که نداشتم، دوستی ای زورکی بود آن هم از جانب من! درست مثل همه دوستانم که پریدند!

مهر ماه 1388 که برای آخرین بار حاج حسان رو دیدم، از صمیم قلب، بر دستانش بوسه زدم و قصد داشتم بر پاهایش که در نبرد با دشمن، استوار و مردانه ایستاده بودند، بوسه بزنم که نگذاشت!
وقتی امام بر دست و بازوی رزمندگان اسلام بوسه می زد، من در برابر ابرمردی که پوزه دشمن صهیونیست را به خاک مالیده بود، باید چه میکردم؟!

این که احوالش چگونه بود و من چه، بماند.
فقط بگویم، انگاری بر دست شهیدان عزیز "مصطفی کاظم زاده" در سومار، "سعید طوقانی" در دوکوهه، "اصغر علی اکبری" در قلاویزان، "سیدرضا دستواره" و "محسن صباغچی" در مهران، "سیدمحمد هاتف" و "مسعود کارگر" در شلمچه و ... بوسه می زدم!

چه عطر شهادتی داشت حاجی!
و آن شد که بر صفحه اول منتخب مفاتیح الجنان، که به یاد پسر شهیدش "علی رضا" و دختر مرحومه اش "آیه" منتشر کرده بود، این گونه نگاشت و به یادگار سپرد، تا امروز با آن پز بدهم که "من هم بعله ...!"

http://davodabadi.persiangig.com/1-lakis.jpg

باسمه تعالی
برادر بزرگوار حمید داوودآبادی
سالهای باعزت زندگی کردیم زیر سایه امام خمینی و سیدعباس موسوی و آقای خامنه ای و سیدحسن نصرالله.
امیدوار هستم که قدر این نعمت را حفظ کنید و زیر پرچم امام زمان به شهادت برسید.
27 شوال 1430


او نوشت و من مثل همیشه، عکس بارانش کردم!
درست مثل آخرین روزهای سعید طوقانی قبل از عملیات بدر و جعفرعلی گروسی در دوکوهه!

http://davodabadi.persiangig.com/1-lakis2.jpg

جالب این که آن روز، شنبه 25 مهر 1388 سالروز تولدم و سه روز پس از سالگرد شهادت دوست عزیزم مصطفی کاظم زاده بود!

ولی خودمونیم، فکر نکنم تا امروز، هیچ شهیدی این گونه تحویلم گرفته باشه!
خدا کند که خداوند، به آبروی آن عزیز هم که شده، قلم عفو بر اعمال ناخواسته مان بکشد و ما را هم به حرمت شیعیان آل محمد (ص) و آبروی فاطمه زهرا (س) بپذیرد؛ که سخت دل تنگیم و محتاج زیارت دوست.
و خدا کند آرزوی حاجی که برای خودش به حقیقت پیوست، برای من و ما نیز ... انشاء الله

و همان شد که با شنیدن خبر شهادت حاج حسان، انگاری به یکباره خبر شهادت همه دوستان را بهم دادند!
روحش شاد و یادش گرامی

"آنکه فهمید آنکه نفهمید" با نگاهی به دیروز و امروز رزمندگان منتشر می‌ش

$
0
0
حمید داودآبادی نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس در گفت‌وگو با خبرگزاری دفاع مقدس اظهار داشت: "آنکه فهمید آنکه نفهمید" مجموعه خاطره‌ای است که با زبانی متفاوت و شیوه‌ای جدید بازگو می‌شود.

داودآبادی افزود: این کتاب نگاه رزمندگان دیروز و امروز را با یکدیگر مقایسه می‌کند، کسانی که به شهادت رسیده و کسانی که به فیض شهادت نائل نشده‌اند، تا مخاطب راحت‌تر قضاوت کند که چه کسی فهمید و چه کسی نفهمید.

وی با انتقاد از بعضی از رزمندگانی که امروز در عرصه‌های مختلف ادعا دارند، گفت: این کتاب تلنگری است به کسانی که دیروز در جبهه‌ها در مقابل دشمن ایستادند، ولی امروز به بیراهه رفته و مسیر خود را نشناختند.

داودآبادی با بیان اینکه آیه 9 سوره زمر" هل یستوی الذین یعلمون والذین لا یعلمون انما یتذکر اولوالالباب" جرقه انجام این کار را زده است، خاطرنشان کرد: در سال 1360 در دبیرستان عضو انجمن اسلامی بودم که بالای مهر انجمن این آیه حک شده بود، از آن روز تا به حال خیلی به این آیه و موضوع آن فکر کرده‌ام.

نویسنده کتاب "از معراج برگشتگان" تصریح کرد: گاهی این آیه را برای مقایسه مسلمانان و غیرمسلمانان به کار می‌بریم. این در حالی است که چند سال پیش رفقای رزمنده خودم را دیدم که روزی رزمنده بودند، اما امروز راهی که در پیش گرفته‌اند، بیراهه‌ای بیش نیست.

وی بیان کرد: در بعضی از برخوردها عده‌ای به من خرده می‌گیرند که هنوز در دهه شصت مانده‌ای و مانند آن روزها فکر می‌کنی؛ همین موضوع به من تلنگری زد که شروع به نوشتن در این زمینه کنم.

این نویسنده دفاع مقدس گفت: در این کتاب خاطرات در دو بخش و در 120 صفحه، شامل 15 خاطره نوشته شده است.

داودآبادی با بیان اینکه اطرافیان و برخوردهای روزمره در انتخاب موضوعات به من کمک می‌کردند، اظهار داشت: دوستی به نام پیام داشتیم که در آن دوران در خانواده مرفهی زندگی می کرد. پدر او تعریف می‌کرد که هر صبح سهمیه شکر خود را در ظرفی جداگانه و برای دوستان رزمنده خود در جبهه‌ها نگه می‌داشت. در نهایت در جبهه هم شهد نوشین شهادت را نوشید.
وی ادامه داد: در کنار این فرد، خاطرات رزمنده‌ای ذکر شده که امروز، راه درست دیروز را فراموش کرده است.

نویسنده کتاب‌های دفاع مقدس با اشاره به الگو بودن رزمندگان در جامعه امروزی اذعان کرد: حضرت آقا طی سخنانی با اشاره به شخصیت شمر فرمودند که شمر فردی بود که همرزم امام علی(ع) و جانباز محسوب می‌شد و حتی تا مرز شهادت هم پیش رفت، اما در کربلا و در مقابل امام حسین (ع) ایستاد و خیلی‌ها با الگو قرار دادن شمر، پیرو راه او شدند.

جانباز دوران جنگ تحمیلی افزود: با نوشتن کتاب به دنبال بازگو کردن این مطلب در جامعه امروزی هستم که بعضی از رزمندگان، با سوء استفاده از جایگاهی که دارند، مسیر نادرستی را انتخاب کردند و به دنبال آن بسیاری از جوانان امروز با الگو قرار دادن آنها، راه نادرستی را می پیمایند.

داودآبادی با انتقاد از جامعه‌ گذشته گفت: روی در و دیوار شهر می‌نویسیم که نسل امروز برای شهدا چه کرده است، غافل از اینکه من جانباز و رزمنده دوران دفاع مقدس که همرزم شهید بوده‌ام برای شهدا چه کاری انجام داده‌ام.

وی ادامه داد: باید گفته شود که از حجب و حیا نسل امروز سوء استفاده شده است و کتاب آنکه فهمید آنکه نفهمید به رزمندگانی اشاره دارد که امروز ادعایی دارند، که اولین آنها خودم هستم.

نویسنده کتاب "آنکه فهمید آنکه نفهمید" با بیان اینکه کتاب در 15 بخش تنظیم شده است، خاطرنشان کرد: سعی کردم لحنم در کتاب گزنده نباشد، اما من مطمئن هستم کسانی این مطالب را به خود می‌گیرند که امروز راه ناصوابی را در پیش گرفته‌اند، پس برای من اهمیتی ندارد.

داودآبادی تصریح کرد: وقتی مادری که سه شهید تقدیم انقلاب کرد، در پاسخ به سوال خبرنگاری که می‌پرسد خواسته شما چیست؟ می گوید من خواسته‌ای ندارم، من هنوز بدهکار این انقلاب هستم، یعنی اصلاً از نسل امروز طلبکار نیست.
خبرگزاری دفاع مقدس


عکس منتشر نشده شهید حاج حسان اللقیس

$
0
0
عکس اختصاصی و منتشر نشده از دوران نوزادی شهید حاج حسان اللقیس

http://davodabadi.persiangig.com/1-hassan%20lakis.jpg

 

تصاویر اختصاصی از شهید علی حسان اللقیس

$
0
0

تصاویر اختصاصی از کودکیهای شهید علی حسان اللقیس

فرزند سردار دلیر و شهید حاج حسان اللقیس

عاشورای 1374 - لبنان، بعلبک

http://davodabadi.persiangig.com/1-ali%20lakis.jpg

 

http://davodabadi.persiangig.com/1-ali%20lakis2.jpg

 

کتاب «دیدم که جانم می‌رود» به چاپ هشتم رسید

$
0
0
مدیر مؤسسه شهید کاظمی از تجدید چاپ کتاب «دیدم که جانم می‌رود» در آینده نزدیک خبر داد.

مدیر مؤسسه شهید کاظمی درباره کتاب «دیدم که جانم می‌رود»، گفت: چاپ هشتم این کتاب با نگارش «حمید داوود آبادی»به زودی از سوی این مؤسسه منتشر و روانه بازار نشر می‌شود.
وی گفت: کتاب «دیدم که جانم می‌رود» دربردارنده 273 صفحه است که مضمون آن حاوی خاطرات، تصاویر و اسناد شهید مصطفی کاظم‌زاده، توسط همرزم وی حمید داودآبادی به نگارش درآمده و به سلیقه و همت جوانان نسل امروز و با مشارکت مؤسسه «سرلشکر شهید احمد کاظمی» برای هشتمین بار تجدید چاپ می‌شود.

بر اساس این گزارش، علاقه‌مندان برای خرید کتاب‌ فوق می‌توانند با شماره تلفن 6 الی 37840844 - 025 تماس حاصل کرده و یا به وب سایت www.manvaketab.ir مراجعه کنند.
خبرگزاری فارس

 

قیمت خواص کوفه!

$
0
0

30 هزار دینار، رقمی بود که یزید به هر نفر اهل خواص کوفه داد و دینشان را خرید!
هر دینار چهار و نیم گرم طلا.
هر گرم طلا 88 هزار تومان.
به پول امروز، حدود 12 میلیارد تومان.
اگر در آن زمان بودیم، یار حسین می ماندیم؟!!!

شهدای مظلوم

$
0
0
سلام بر یاران مقاوم و شهدای مظلوم که بر یاری اباعبدالله الحسین (ع) ایستادند.
هر آنچه درباره بی حرمتی سپاه عبیدالله و یزیدیان با عاشورائیان شنیده بودیم، امروز در سوریه، توسط وهابیون و سلفیون تکفیری در حق شیعیان مظلوم و حتی اهل سنتی که حاضر به پذیرش کفر آنان نشدند، شاهدیم.
اهانت تکفیری های سلفی به پیکر شهیدی در سوریه.

1 shahid soryeh.jpg

برای هیچکس خودت رو فدا نکن!

$
0
0

برای هیچکس خودت رو فدا نکن!
برای هیچ دوستی خودت رو قربانی نکن!
برای هیچ عزیزی از جونت مایه نذار!
برای پدر و مادرت خودت رو فدا کنی، دو سه سال بعد مرگت، فراموشت می کنند!
برای همسرت که خودت رو قربانی کنی، به سال نکشیده میره ...
برای بچه هات که از جونت مایه بذاری، به چهلمت نکشیده سر ارث و میراث دعواشون میشه!
برای رفیقات که خودت رو به آب و آتیش بزنی، پولت که تموم بشه دورت رو خالی می کنند!
برای هرکس و هر چیز که در این دنیا خودت رو فدا کنی، راحت فراموشت می کنند.

هرچی باشه ریشه "انسان" از "نسیان" (فراموشی) اومده.
یعنی روت رو برگردونی، یا خیلی خوشبینانه تر، چند روز نباشی یا بری اون دنیا، راحت از یادها می برنت!

خوبیش اینه که خداوند رحمن و رحیم، یک صفت رو نداره که فقط مختص بنده هاشه و بس!
فراموشی!
بله فراموشی! و این صفت فقط مختص انسانه و بس!

پس:
فقط و فقط برای خدا زندگی کن، کار کن، و جونت رو فدا کن. که:
والله لایضیع اجر المومنین.
و خدا اجر مومنان را ضایع نمی کند.

و اون موقعست که خودش مهرت رو توی دل همه میندازه.
مگر نه اینکه عشق پدر و مادر، همسر و فرزند، همه و همه، اگر جای عشق اونو بگیره، هیچ ارزشی نداره؟
چون فقط مال زمینه و بس.

درست خلاف آنچه خلائق مرتکب میشن!
شکر خدا که اون، ذره ذره خیر و شر مارو می بینه و کاراش حساب و کتاب داره.

قلب حریم خداست ...

$
0
0

اَلقلبُ حَرَمُ الله، فَلاتسکُن فی حَرَمُ الله، غَیر الله.

 

قلب حریم خداست، پس در حریم خدا، غیر خدا راه نده.

 

حضرت امام صادق (ع)


فیلمی تکان دهنده از قتلگاه فکه

$
0
0

فیلمی تکان دهنده از شهدای برجای مانده در قتلگاه فکه عملیات والفجر 1

این فیلم، زمان جنگ از تلویزیون عراق پخش شده است

شادی روح شهدای مظلوم و گمنام فکه، فاتحه مع الصلوات

لینک دانلود


 

پیش بینی شهید حسان اللقیس درباره ترور خود توسط اسرائیل

$
0
0
شهید حسان اللقیس که در آخرین عملیات تروریستی رژیم صهیونیستی در بیروت ترور شد، سه – چهار سال پیش از این، نحوه ترورهای رژیم صهیونیستی را شرح داده است. وی در این گفتگوی اختصاصی به زبان فارسی، پیش بینی می کند که چگونه و در آینده نزدیک، توسط جوخه های ترور این رژیم جنایتکار ترور خواهد شد.

 



- الان که زدن شما راحته، چرا نمی زنند؟
حسان اللقیس: خب تصمیم فقط باید بگیرند، هنوز تصمیم نگرفتند.

- خب چرا تصمیم نمی گیرند؟
حسان اللقیس: ببین جنگ بین ما و اسرائیل، این جور نیست که هرجوری که شد ما را حتما بزنند، خب ما هم می زنیم و به جنگ می کشه.

- اونا می دونند که مثلا اگر این چهارتا عنصر رو بزنند در آینده راحتند، چرا الان نمی زنند؟
حسان اللقیس: خب در شرایط جنگ می زنند، الان نمی زنند. ببین، این جور نیست شرایط که ما الان با اسرائیل در حال ... الان ما جنگ سردیم با اسرائیل. اگر بخواهد یک نفر مثل سیدحسن را الان، اگر می تونه، می زنه. مثل حاج عماد، اگر می تونه، می زنه و زد. مثل من، نه. می گه اینا رده دوم، نه. اینا رو می ذاره برای بعد.
خب، حالا اگر تونستند بزنند یک جوری کسی نفهمه که اونا زدن، می کنه این کار رو. ولی الان معروفه دیگه، چون می کشه به جنگ. یعنی این جور کارها، کمک کم می کشه به جنگ.
ولی من بعید نمی دونم توی این نزدیکی ها، یکی از بچه ها رو بکشند. یعنی بزنند. ما خیلی با احتیاط می ریم میاییم. ولی بالاخره پیدا می کنند، می زنند.

یاد اون روزا بخیر ...

$
0
0
سیداکبر
سیداکبر از اون بچه های باحال میدون خراسون تهران بود که شاید خیلی بشه، یه ماهی باهاش توی گردان میثم بودم. اوایل زمستون 1363 قبل از عملیات بدر. با هم توی یه اتاق بودیم. هم اتاقی هامون هم عباس دائم الحضور (شهید) احمد کُرد (شهید) سعید طوقانی (شهید) حسین رجبی (شهید) اصغر بهارلویی و یکی دیگه بودن که اسمش یادم نیست.
میون اون همه آدم، من و سیداکبر بیشتر اهل شوخی و خنده بودیم. اصلا معرکه گردون شرّ بازی اتاق، ما دوتا بودیم.

یکی از خاصیت های جبهه این بود که:
فاصله دوستی ها خیلی کوتاه می شد! شده چند ساعت با کسی رفیق می شدی، ولی اون قدر سریع باهاش خودمونی و عیاق می شدی که خودت احساس می کردی سالهاست می شناسیش و باهاش رفیق هستی!
بدی اون رفاقت های محکم و جون جونی هم این بود که، عمرش خیلی خیلی کوتاه بود! کافی بود یه عملیات بشه، تا کلی از این رفیقا از هم جدا بشن! یکی بپره اون بالا بالاها و یکی این پایین بمونه و زار بزنه تا با یکی دیگه رفیق بشه و باز یه عملیات دیگه و یه دوست تازه و ...
ولش کن. چقدر زدم توی جاده خاکی!

داشتم می گفتم من و سیداکبر همیشه بساط شوخی و خنده اتاق بودیم.
نه اشتباه نگیر. درست برخلاف امروزِ خودم، جوک بی مزه و مسخره، تحقیر و دست انداختن بقیه، یه ترکه و یه رشتیه و از این چیزا نداشتیم. فقط با هم می خندیدیم. اون قدر که از بودن با هم، احساس شادی و لذت می کردیم. چون می دونستیم این شادی با هم بودن، عمر ش خیلی کوتاهه و به عملیات بعدی بسته است!

توی عملیات بدر، همه اونایی که اسمشون رو گفتم که هم اتاق بودیم، توی عملیات بدر پریدند!
یک سالی از رفاقت من و سید اکبر گذشت. گاه گاهی همدیگه رو توی پادگان دوکوهه می دیدیم.
بعد عملیات والفجر 8 توی زمستون 1364 در فاو، شنیدم سیداکبر هم مجروح شده و یه گلوله تک تیرانداز عراقی، به کله اش بوسه زده ولی زنده مونده.

یه سالی از مجروحیت سیداکبر می گذشت. اخبار جورواجوری از احوال اون می شنیدم. مخصوصا این که بخاطر اصابت تیر قناصه به سرش، حافظه اش رو از دست داده و حتی پدر و مادرش رو نمی شناسه.
واسه همین وقتی یکی از بچه ها گیر داد که بریم آسایشگاه یافت آباد ملاقاتش، گفتم:
- ببین آقاجون، وقتی اون پدر و مادرش رو بجا نمی یاره و نمی شناسه، ما بریم چیکار؟ ما رو که اصلا یادش نمیاد.
اون قدر گیر داد که آخرش راضی شدم. با موتور رفتیم آسایشگاه یافت آباد در جنوب تهران. از پرستارها پرسیدیم که نشونی اتاقش رو دادند.

از در که وارد شدیم، چشمم افتاد به پدر و مادر سیداکبر که دور تختش وایساده بودن و مدام باهاش حرف می زدن که اونارو بشناسه.
همین که وارد شدم و چشم سیداکبر افتاد به من، زد زیر خنده. از اون خنده هایی که همراه سعید و عباس می کردیم!
همه تعجب کردند. مخصوصا پدر و مادرش.
جلوتر که رفتم، با لحن سختش گفت:
- سلام حمید ... چطولی؟
جا خوردم. بیشتر از من، خونوادش. آخه اونا یه سالی می شد که جون می کندن سیداکبر اونا رو یادش بیاد، ولی نمی شد که نمی شد!

وقتی باهاش روبوسی کردم، با تعجب گفتم:
- اکبر جون، مگه تو منو می شناسی؟
خنده قشنگی کرد و گفت:
- آره که می شناسمت.
تعجبم بیشتر شد. مخصوصا وقتی پرسیدم:
- من کی هستم؟ منو از کجا می شناسی؟
گفت:
- اهکی ... خب تو حمیدی دیگه.
- من کجا بودم؟
- ای بابا مگه می شه من شوت بازیای تو رو یادم بره؟ با سعید و عباس توی گردان میثم، توی دوکوهه.

اشکم دراومد. اشک همه دراومد.
همون شد که سیداکبر از اون به بعد همه رو یادش اومد.

سیداکبر الان زن گرفته و بچه دار هم شده. یه طرف بدنش یه نموره فلجه و یه جورایی سمت راستش ریپ می زنه و لنگی نمکی داره!
چند وقت پیشا که با سیداکبر نماز جمعه بودم، بهش گفتم:
- سیداکبر، بیا یه کاری کنیم. من یه عینک دودی می زنم به چشمام که مثلا کورم، یه آکاردئون هم می گیرم دستم و باهاش می زنم، تو هم دست منو بگیر و همین جوری که لنگ می زنی، با هم بریم سر تا ته خیابون لاله زار رو بالا پایین کنیم و گدایی کنیم!
همیشه سیداکبر رو که می بینم، همینو بهش میگم.
وای سیداکبر اون قدر قشنگ می خنده که یاد خنده های اولین لحظات آشنایی دوباره در آسایشگاه یافت آباد می افتم.

چقدر باحال بود سیداکبر و سعید و عباس و ....
قربون همشون که این روزا دلم بدجوری براشون تنگ شده.
مخصوص برای خنده عباس و سعید!

بچه مثبت های جبهه!

$
0
0
اون قدیم ندیما که میگن یه جنگی شده بود! یه آدمایی بودن عجیب غریب!
نه. اشتباه نکنید. نه هرکول بودن، نه آرنولد!
نه فیلسوف بودن، نه عارف!
اصلا نه هیکلشون به این حرفا می خورد، نه قیافشون!
از پونزده ساله (شایدم کمتر) گرفته، برو تا پیرمردای ریش سفید.

چهره همشون نورانی بود. نه؛ اون که به همدیگه می گفتن:
"طرف لامپ مهتابی غورط داده!"
فقط یه شوخی بود. حالا اینکه چرا قیافشون نورانی بود، مال یه چیزای دیگه بود.
نماز اول وقت، عبادت، نمازشب، دوری از گناه مخصوصا دروغ، غیبت و تهمت و ...
خب وقتی همه این چیزارو بریزی توی یه جوون شونزده هیفده ساله، معلومه که عین اسید، همه گناهای کرده و نکرده طرف رو می خوره، می شوره و پاک پاکش میکنه.
وای که چقدر دارم جانماز آب می کشم و ادا درمیارم! حالم از دست خودم بد شد.
اینو گفتم که شما غر نزنید!!!

اون روزا، بعضی بچه ها بودن که از بس باحال و معنوی بودن، همه دوست داشتن باهاشون رفیق بشن. از مصطفی گرفته تا تعقلی و سعید و هاتف و بلورچی و استادنظری و ...

خب ما هم آدم ندیده و مومن درک نکرده، تا پامون رسید جبهه، از هول حلیم افتادیم توی دیگ!
آخ که چه حلیم سرشیرهایی داشت دزفول. صبح اول صبح زمستون. با اون نم سرد، عقب وانت بغل همدیگه زیر یه پتوی سربازی بوگندو! بری دزفول و توی یه مغازه فسقلی، هفت هشت ده نفر زورچپون بشینید و یه کاسه حلیم محلی که روش رو خامه ریختن، بخوری. آی می چسبه ...
باز دوباره من حرف دل و درد شکم رو قاطی کردم!
ولش کن بذار زود تمومش کنم وگرنه تا شب بایس از آب هویج بستنی دزفول و چلوکباب شمشیری اهواز و فلافل بگم.

داشتم می گفتم، یه عده بودن که خیلی فازشون بالا بود. یعنی از بس باحال و معنوی بودن، انگاری هی چراغ می زدن.
مثلا یکی از اونا "محمدرضا تعقلی" بچه بازار دوم نازی آباد تهران بود.
یه لحن داش مشدی داشت که نشون دهنده اصالت خونوادگیش بود که شاید از داداشش ارث برده بود.

خلاصه اینکه فروردین 64 بود که توی اردوگاه دز، محمدرضا رو دیدم. توی گردان حمزه بود.
می گفتن به هیشکی رو نمی ده. اصلا همچین اخلاقش تنده، که هیشکی نمی تونه بره طرفش. به قول معروف اصلا به کسی پا نمی ده که بخواد باهاش رفیق بشه.
از اونا توی جبهه کم نبودن.
حالا چرا این جوری می کردن؟ چرا همچین خودشون رو بد نشون می دادن که کسی مثل من آویزونشون نشه؟!
نمی دونم. اینو باید از خودشون بپرسی.
من که با یکی از بچه ها شرط بستم و گفتم:
- وایسا ببین من چه جوری با این پسره تعقلی رفیق می شم.
خب چیکار کنم خیلی نور بالا می زد. داد می زد که می پره.

همون شب رفتم توی چادر دسته و صداش کردم. با تعجب گفت:
- فرمایش ...
گفتم: "شما تشریف بیارین بیرون، فرمایش رو خدمتتون عرض می کنم. برادرا می خوان بخوابن. این جا خوب نیست ..."
و کشیدمش بیرون چادر.
دو سه نفری نشستیم لب رود دز و زدیم به صحبت از هر دری. ضبط صوت کوچیکی که داشتم، روشن کردم. خیلی بد به ضبط نگاه کرد، ولی محل نذاشتم. یعنی این که اصلا نگاه تندت برام اهمیت نداره و عین خیالمم نیست.
خلاصه از این که برادرش مهرداد که سومار شهید شده چه جوری بود و از این چیزا. خیلی جا خورد که این چیزا رو از کجا می دونم. خودشو کشته بود که کسی نفهمه داداشش شهید شده. نمیدونم چرا این اداهارو در میاورد.

آقا؛ اون شب سه چهار ساعت مخش رو کار گرفتم تا اینکه آخراش گفت:
"من محمدرضا تعقلی، قول میدم اگه خدا اذن داد و شهید شدم، حمید داودآبادی رو شفاعت کنم."
هیچی دیگه. طلسمش رو شکوندم.

حالا اینکه بعدش چی شد، بمونه واسه بعد.
هوای دلم بدجوری بارونی شده.
اینارم فقط به لج اونایی نوشتم که می خوان ادای محمدرضا و سعید رو در بیارن.
نوشتم که بشکونمشون!
یا به قول امروزیا، بترکونمشون!

سعید دنبال چی بود؟!

$
0
0
این روزها بدجوری کلافه ام. بی حوصله ام. خسته ام. حس و حال کار ندارم. حتی نشستن پشت کامپیوتر و نوشتن. مسافرت که اصلا! چند وقتیه یه دوست عزیز زمان جنگ، از کرج مدام تماس می گیره که یه سر برم پهلوش، بهش قول می دم ولی نمی تونم برم!

شدید عطش می کنم و در این سرمای زمستون، باید آب یخ بخورم و پشت سرش، سریع بدوم برم دستشویی!
هیچ مسافرت راه نزدیک نمی تونم برم چه برسه به راه دور! استرس، ناراحتی و کلافگی، مرض رو دوچندان می کنه. حسابش رو بکن در این آرامش زندگی و تامین همه جانبه، به دلیل اینکه مدام باید برم دستشویی دارم عذاب می کشم.
همه اینا از مرض دیابت و بالا رفتن قند خونمه!

 

http://ssu.masjedun.com/uploads/toqani3_379591.jpg


29 سال پیش درست در چنین روزهایی، لشکر 27 حضرت رسول در پادگان دوکوهه مستقر بود و آماده برای شرکت در عملیات بدر. گردان میثم در طبقه سوم ساختمان توپخانه مستقر بود. پله های زیاد طبقه سوم جای خود، از دم ساختمون تا "چهارصد دستگاه" (نامی که بچه ها روی دستشویی های پادگان آن سوی حسینیه شهید همت گذاشته بودند) کلی فاصله بود. اگه نصفه شب قلقلکمون می اومد، می ذاشتیم واسه دم اذان که همون جا وضو بگیریم و نماز صبح رو هم در حسینیه بخونیم.

"سعید طوقانی" سال های قبل از انقلاب، در 6 سالگی 300 دور در 3 دقیقه چرخیده و بازوبند پهلوانی ورزش باستانی کشور بر بازویش نشسته بود. سعید از خونه جیم شده و بدون اطلاع خانواده که رفته بودند کاشان، اومده بود جبهه. "عباس دائم الحضور" که مرشد بود و در زورخانه برای سعید ضرب می گرفت، کمکش کرد تا با هم اومدن جبهه.
سعید، در گردان میثم بود. دم دمای عملیات گردان در اردوگاه عملیاتی "قلعه قاسم" در سینه کش کوه های روبه روی دوکوهه، مستقر شده بود. من که با سعید خیلی رفیق بودم، نمی دونستم اوضاع جسمیش چطوره. ظاهرا خانواده اش هم خبر نداشتن.
سعید به دلیل ناراحتی کلیه، گذشته از درد شدید، عطش می کرد و باید آب می خورد. به محض سر کشیدن یک لیوان آب، نمی تونست خودش رو کنترل کنه و باید سریع خود رو به دستشویی می رسوند.
سرانجام با اصرار عباس و بقیه دوستان، سعید در بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک بستری شد تا مداوا بشه.

چیزی به عملیات نمونده بود. سعید که این رو فهمید، توان خفتن در تخت بیمارستان نداشت. هر چه دکترها اصرار کردند که حالت اصلا خوب نیست، قبول نکرد و با رضایت خود، از بیمارستان مرخص شد تا خودش رو به گردان میثم برسونه که راهی منطقه جفیر در جاده خرمشهر برای شرکت در عملیات بود.
باوجود مریضی و عطش و نیاز شدید به دستشویی، سعید در عملیات حضور پیدا کرد.
سعید پیک گروهان بود؛ یعنی در اوج آتش باری تیربارها و دوشکاهای دشمن در دشت وسیع منتهی به شرق دجله در آن سوی جزایر مجنون، همه می تونستند روی زمین دراز بکشن و خیز برن.
آن روزها از موبایل و وایبر و وی چت و این حرفا خبری نبود! سعید که پیک بود، زیر اون آتیش شدید بلند می شد و از ته ستون به سر ستون می دوید تا پیام فرمانده رو برسونه. 

 

http://axgig.com/images/14564400460447487026.jpg


نیمه های شب آخرین روزهای اسفند 63 که مردم شهرها در تب و تاب خرید شب عید 64 بودند، سعید از ستون نیروها جدا شد و به سمت چپ رفت. پشت سری هاش فکر کردن حتما دوباره دستشویی اش گرفته. همین طور که دور می شد، یکی از فرماندهان گروهان دوید پشت سرش. مدام پرسید:
- سعید ... چی شده؟
ولی سعید فقط سرش رو به عقب تکان می داد و بدون اینکه چیزی بگه، فقط صداش به گوش می رسید که:
- هوووم ... هووووم ....
یعنی که هیچی نیست.

سعید چند قدمی جلو رفت و فرمانده پشت سرش. خوب که از نیروها دور شد، دوزانوش بر زمین بوسه زدن و ناگهان با صورت بر زمین افتاد. فرمانده دوید، رویش رو که برگردوند، متوجه شد گلوله دوشکا به زیر شکم سعید خورده و بدن اونو متلاشی کرده. سعید با دستهای کوچیکش جلوی زخم رو گرفته بود تا محتویات شکمش بیرون نزنه. 

 

http://www.basij.ir/uploaded_files/99961/1/3.jpg


نمی دونم سعید اون دقیقه های آخر، چی فکر می کرد که این کار رو انجام داد. یعنی بدون داد و فریاد، از ستون نیروها فاصله گرفت و تا صبح کسی نفهمید سعید شهید شده. سعید که همه بچه ها عاشق اخلاص، صفا، مرام پهلوانی و همه چیزش بودند، رفت تا کسی چون عباس نفهمه چی بر سرش آمده.
صبح که عباس هراسان دنبال سعید می گشت، وقتی بردنش بالای سر سعید، همان جا نشست. به واقع کمرش شکست. همان جا زانو بر زمین کوفت. سر سعید رو به دامن گرفت و شروع کرد به نجوا و گریستن.
ده پونزده سال بعد، پیکر استخوانی عباس و سعید، هر دو با هم به آغوش خانواده ها بازگشتند.

راستی! سعید دنبال چی بود؟
نان، مسکن، آزادی، شهرت، شهوت، ...
یا وصال دوست؟!

Viewing all 377 articles
Browse latest View live