Quantcast
Channel: خاطرات جبهه
Viewing all 377 articles
Browse latest View live

نزدیکترین دشمن، خائن ترین دوست!

0
0
"عبدالحلیم خدام" متولد 1311 (1932 میلادی) شهر بانیاس سوریه، بیش از 40 سال، نزدیکترین دوست، همرزم و معاون اول حافظ اسد رئیس جمهوری فقید سوریه بود. حافظ اسد به خدام شدیدا اعتماد و اطمینان داشت و از او به عنوان مورد اطمینان ترین دوست و سیاستمدار یاد می کرد و همواره از مشورتها و کمکهای وی بهره می برد. چرا که به اعتقاد حافظ اسد، عبدالحلیم خدام خود و خانواده خویش را کاملا وقف کشور سوریه و حکومت آن کرده بود و از دریغ جان و مال برای رهبر آن ابایی نداشت! و این تصویری بود که خدام بیش از چهل سال از خود و خانواده اش در مقابل دیدگان اسد و ملت سوریه ساخته بود.

خدام چنان به حافظ اسد نزدیک بود و آن قدر نسبت به او ابراز وفاداری نشان داده بود که از وی به عنوان "الحرس القدیم" (محافظ قدیمی) یاد می شد.

 

http://davodabadi.persiangig.com/1-khaddam%20%285%29.jpg


طی چهل سال همراهی خدام با دولت سوریه، همواره نقش اصلی او در مهمترین حوادث و بحرانها به چشم می خورد. و این بر اعتماد حافظ اسد به او می افزود. خدام در حکومت سوریه جایگاه ویژه ای داشت و مسائل مهمی چون فعالیت امنیتی نظامی و حضور ارتش سوریه در لبنان، مستقیم زیر نظر او انجام می شد.

در بحرانهایی همچون بسیاری حوادث لبنان و ... که بعدها برای سوریه مشکل ساز شد، همواره ردی از عبدالحلیم خدام به چشم می خورد. بحرانهایی چون سرکوب تظاهرات مخالفین در شهر "حما" در سال 1363، حوادث و حملات تروریستی و انفجارها در لبنان، ترور مخالفین دولت سوریه در داخل و خارج کشور و ... همان اتفاقات و توطئه ها بود که بعدها دستاویز کشورهای غربی و عربی برای مقابله با حکومت سوریه گردید.

 

http://davodabadi.persiangig.com/1-khaddam%20%286%29.jpg


سال 1384 هنگامی که خدام از سوریه گریخت و به آغوش غرب پناهنده شد، اعلام کرد که نه امروز، بلکه از سالیان دور نقش یک نفوذی فعال را در کنار حافظ اسد و در قلب حکومت سوریه ایفا کرده است!

شاید اگر امروز حافظ اسد زنده بود، اصلا باورش نمی شد یارغار و دوست دیرینه اش، دهها سال عامل نفوذی دشمن صهیونیستی و غرب در کنار او بوده تا ضمن بحران آفرینی برای سوریه، سری ترین اطلاعات کشور را نیز با افتخار و شادمانی تحویل دشمنان سوریه بدهد و سرانجام با خوشحالی و لبخند بر لب، به آغوش غرب پناه برده و با افتخار از خیانت و جاسوسی خود به عنوان خدمت به اربابانش یاد کند!

غافل از آنکه برای سیاست بازانی چون عبدالحلیم خدام، پیشتر و بیشتر از آنکه منافع و مصلحت کشور و دین مطرح باشد، منافع خانواده و فرزندان مطرح و هدف بوده است. و همین موضوع آنان را به این عاقبت کشانده که وطن و آرمانهایی را که چه بسا روزگاری برای رسیدن به آن مبارزه کرده و دیگران را نیز تشویق به مبارزه می کردند، فدای مصالح خانوادگی و فرزندان خویش کنند! 

 

http://davodabadi.persiangig.com/1-khaddam.jpg


چه بسا عبدالحلیم خدام طی دهها سال حضور در مهمترین پست حکومتی سوریه، بخصوص در دهه 60 میلادی که استاندار قنیطره بود و در جنگ با اشغالگران صهیونیست شرکت کرد، در معرض خطرناکترین حملات تروریستی نیز قرار داشته که تصور حافظ اسد و دیگر سیاستمداران این بوده که خدام در راه استقلال و شرافت سوریه از بذل جان دریغ ندارد و با افتخار آماده فداکاری در راه وطن خویش است!
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا


هنوز به اسلام و انقلاب بدهکاریم ...

0
0

دیروزهای نه چندان دور، در شلمچه یا فکه، مجنون یا فاو، پس از آن که خمپاره دشمن بی رحمانه فرود آمد و عده ای را آسمانی کرد، او که داشت می رفت، کاغذ و قلم از جیب درآورد و برای امروز ما نوشت:

 

http://davodabadi.persiangig.com/1%20-%20shahid.jpg

نوشت که گول فرزندانمان را نخوریم.
ما هم عزیز مادر بودیم، ولی مادرمان طلبکار انقلاب نشد!

نوشت اسلام و انقلاب را فدای منافع شخصی نکنیم.
ما هم مصلحت را تشخیص دادیم که چند برادر، نوبت به نوبت، جان خویش بی هیچ چشمداشت، فدای نظام کردیم!

نوشت خانواده خود را حیثیت نظام ندانیم.
که مادر ما، با تقدیم چند فرزند شهید به اسلام، همچنان خود را بدهکار و مدیون انقلاب اسلامی می دانست تا جان به جان آفرین تسلیم کرد!

نوشت برای این آب و خاک خونها ریخته شده، به هیچ بهایی ولو گزاف، نفروشیمش.
که اگر قرار بود رو برگردانیم و رهایش کنیم، آن زمان که زیر چکمه کثیف بعثی ها بود، در سوئیس و لندن به اصطلاح کسب علم می کردیم!

و نوشت:
هر آنکس که از اسلام و انقلاب برید، دیگر بریده. رهایش کنید برود.
می خواهد در نیویورک ساکن شود و سنگ دین و هدایت به سینه زند، یا در لندن آب از دست ملکه بریتانیای کبیر بنوشد و برای نظام خط و نشان بکشد و انقلاب و کشور را ارث پدر خویش شمارد!
ولو فرزند دلبند من باشد!

و نوشت:
شاید به خیالتان من و ما نیستیم که مزاحم اوقات ....تان شویم!
خدا که هست و مرگ بر سرتان سایه افکنده!
دیروز و امروز نشد، فردا حتما احوالی از شما نیز خواهد گرفت!

آن روز فرزندانت هر یک کجایند و بر چه مرام و در کدام خط؟!
در کوله بارت چه داری؟!

قربون کبوترای حرمت امام رضا (ع)

0
0

یه کاغذ گذاشته بودن کنار پیکر که روش نوشته بود:
احتمالا غواص
تاریخ شهادت 19/10/1365
محل شهادت شلمچه

هیچی نداشت. نه پلاک، نه کارت شناسایی! هیچ جای لباسش هم نوشته ای به چشم نمی خورد که بشود شناسایی اش کرد. واسه همین تمام لباساش رو درآوردن بلکه جاییش اسم و مشخصاتش رو نوشته باشه.
فقط معلوم بود از غواصان کربلای پنجی بوده.
بالاجبار به عنوان شهید گمنام، در بهشت زهرا (س) دفن شد.

چند سال که گذشت، برحسب اتفاق، مادری که دنبال فرزند مفقودش می گشت، عکس او را دید و پسرش را شناسایی کرد.
از آن روز به بعد روی سنگ مزار، بجای "شهید گمنام" نوشتند:
"شهید سیدجلال حسینی"

و از آن روز تا امروز، خانواده شهید "سیدجلال حسینی" از مشهد الرضا، برای زیارت مزار فرزندشان به بهشت زهرای تهران می آیند.

هفته دفاع مقدس مبارک باد؟!!!

0
0
31 شهریور 1359، با دستور صدام حسین رئیس جمهور معدوم عراق و با حمایت قدرتهای جنایت کار شرق و غرب، ارتش بعث عراق فرودگاه ها، مراکز اقتصادی و حساس و اماکن مسکونی جمهوری اسلامی ایران را بمباران کردند و با این تجاوز و جنایت، یکی از طولانی ترین جنگها و جنایات قرن بیستم را رقم زدند.

از آن روز به بعد، 31 شهریور یاد آور آن ایام تلخ و دردآور است که شهرهایمان یکی پس از دیگری به اشغال متجاوزین درآمد و سرانجام با فداکاری و شهادت بسیاری از ملت ایران، توانستیم آنها را آزاد کنیم، دشمن را به پشت مرز برانیم و یک وجب از خاک پاک میهنمان به دشمن ندهیم.
همه اینها درست، ولی:

چه کسی سالگرد تجاوز به کشورش را تبریک می گوید؟!
که این روزها در رادیو و تلویزیون و پیامکها، همه این ایام را به همدیگر تبریک می گویند؟!!


از آن بدتر، این بدسلیقگی هاست:
این یادمان، متعق به سربازان آمریکایی در نبرد "یوجیما"ی ژاپن است که در آمریکا ساخته شده و همه ساله در کنار آن مراسم یادبود برگزار می شود.

http://davodabadi.persiangig.com/1-tarh%20%284%29.jpg

http://davodabadi.persiangig.com/1-tarh%20%282%29.jpg

جالب اینجاست که هم عراقی ها، و هم ما، از این طرح کپی کرده و پرچم کشور خود را بالای آن به اهتزاز درآورده ایم!

http://davodabadi.persiangig.com/1-tarh%20%285%29.jpg

http://davodabadi.persiangig.com/1-tarh.jpg

http://davodabadi.persiangig.com/1-tarh%20%281%29.jpg

یعنی واقعا باید پذیرفت که ما، دوتا طراح و گرافیست وطنی نداریم؟!

حلالیت طلبی خودم

0
0

با اجازه بزرگترها،این دو سه روزه رو توی یه جای نه چندان باحال گیر افتادم. دوستان قدیمی خوب میدونن که مهرماه برای من ماه حالگیری و غمه. امسال هم همین. درد و مرض قلب و ریه و ... دست به دست هم دادن تا منو روی تخت بیمارستان بنشونند! بد نیست آدم هرچندوقت یک بار یه تکونی بخوره!

 


الان هم از روی تخت و اینترنت رایگان و پرسرعت بیمارستان در خدمتتون هستم. احتمالا امروز مرخص میشم ولی ....

خلاصه حلال کنید که سخت محتاجم. محتاج حلالیت دوستان و دعای خیر همه.

فقط دعا کنید که عاقبت بخیر بشیم!

یا حق

الحمدلله به لطف خدا و دعای دوستان عصر دیروز پنجشنبه از بیمارستان مرخص شدم.

عکسی برای ترساندن بچه ها!

0
0

اگه بچه تون خیلی نق می زنه، اگه بچه تون خیلی اذیت می کنه، اگه ...

و هزار تا اگه دیگه!

برای این که بترسونیدش، این عکس رو بذارید جلوش!

فقط مواظب باشین بیچاره ... بند نشه و از غذا نیفته!

ترسناک بودم، ترسناکتر شدم!

چه میبکنه این بیمارستان و ادا و اطواراش با آدم!

چه خوشگل شدم اون شب!

وعده دیدار ...

0
0

وعده دیدار، فردا دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 15 تا 17 همزمان با سی و یکمین سالگرد شهادت مصطفی کاظم زاده بر سر مزار پاکش
بهشت زهرا (س) قطعه 26 ردیف 94 شماره 9
هر کی دوست داشت و تشریف آورد، قدمش روی چشم





 

حکایت امروز من و مصطفی!

0
0
استاد بزرگوار آقا "مرتضی سرهنگی" تعریف می کرد:
قرار بود برای کنگره سرداران و شهدای کرمان کتاب بنویسیم، کتابی هم درباره شهید "حسین یوسف الهی" نوشته بودیم. می دانستم حاج قاسم سلیمانی علاقه و دلبستگی خاص به آن شهید دارد.
متن آماده شده را برای حاج قاسم فرستادم و بعد از مدتی که آن را خواند، برایم پس فرستاد. خوب که دقت کردم، دیدم روی کتاب کاعذی گذاشته و نوشته است:
"اگر بفهمم کسی با خواندن این کتاب، بیشتر از من حسین یوسف الهی را دوست خواهد داشت، دق می کنم."
و این است حکایت امروز من و مصطفی!

http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1392/6/18/401771_703.jpg


شهید محمد حسین یوسف الهی          
قائم مقام فرمانده واحداطلاعات وعملیات لشگر 41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
 در سال 1340 هجری شمسی در شهر «کرمان» متولد شد، پدرش فرهنگی بود و در آموزش و پرورش خدمت می کرد. محیط خانواده کاملا فرهنگی بود و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قرآن آشنا می شدند . علاقه زیاد و ارتباط عمیق محمد حسین با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران دارد. در روزهای انقلاب محمد حسین دبیرستانی بود و حضوری فعال داشت و یکی از عاملان حرکتهای دانش آموزان در شهر کرمان بود. آغاز جنگ عراق علیه ایران در لشکر 41 ثارالله واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت خود ادامه داد و بعدها به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ پنج مرتبه به سختی مجروح شد و بالاخره آخرین بار در عملیات والفجر هشت به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیست و هفتم بهمن ماه سال 1364 در بیمارستان لبافی نژاد تهران به وجه الله نظر کرد. زندگی سراسر معنوی او برای همه کسانی که اهل حق و حقیقت اند درسی ابدی و انسان ساز است.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت می دهم که خدا یکی است و محمد (ص)فرستاده و آخرین پیامبر است و علی(ع) ولی الله است و جانشین پیامبر اسلام و اولین امام است، قیامت راست است و جزاء و پاداش کلیه اعمال نیز صادق است، انسان از خاک آفریده شده و به خاک بر میگردد و باز از خاک سر بر میدارد و به اندازه خردلی به کسی ظلم نمی شود و نفس هرکس در گرو اعمال خودش می باشد.
مادر عزیزم خجالت میکشم که چیزی بنویسم و خود را فرزندت بدانم زیرا کاریکه شایسته و بایسته یک فرزند بوده انجام نداده ام. مادریکه شب تا صبح بر بالینمن می نشستی و خواب را از چشمان خود می گرفتی و به من آموختنیهایی آموختی، مرا ببخش و...
همچنین از شما پدرم که با کمک مادرم تمام زندگیتان را صرف بچه هایتان کردید خداوند اجرتان را به شما عطا کند و درجات شما را متعالی کند و بهشت را جایگاهتان قرار دهد. ای پدر و مادر عزیز و گرامی چه خوب به وظیفه خود عمل کردید و من چقدر فرزند بدی برای شما بودم. شما فرزند خود را برای خدا بزرگ کردید و برای خدا هم او را به جبهه فرستادید و در راه خدا اگر سعادت باشد میرود.
از خواهران و برادران خود که در رشد من سهم به سزایی داشتند تشکر می کنم و از خداوند متعال پیروزی، سعادت و سلامت را برای ایشان خواستارم و ای پدر و مادر و ای خوهران و برادران عزیزم این رسالت را شما باید زینب وار به دوش کشید و از عهده آن به خوبی بر میائید و می توانید چون پتک بر سر دشمنان داخلی و خارجی فرود آئید و خون ما را هم چون رود سازید تا هرچه بر سر راه دارد بردارد تا به دریای حکومت حضرت محمد(ص)برگردد.
امیدورام که خداوند عمر رهبر عزیزمان را تا انقلاب مهدی طولانی بگرداند و ظهور حضرت مهدی(عج) را نزدیک بگرداند تا مستضعفین جهان به نوائی برسند و صالحین وارثین زمین شوند.
ای مردم بدانید تا وقتی که از رهبری اطاعت کنید، مسلمان، مومن و پیروزید وگرنه هرکدام راهی به غیر از این دارید آب را به آسیاب دشمن میریزید، همچنان تا کنون بوده اید باشید تا مانند گذشته پیروز باشید و این میسر نیست به جز یاری خواستن از خدا و دعا کردن.
امیدوارم که خداوند متعال به حق پنج تن آل محمد(ص) و به حق آقا امام زمان(عج)ایران را از دست شیاطین و به خصوص شیطان بزرگ نجات دهد و از این وضع بیرون بیاورد که بدون خدا هیچ چیز نمی تواند وجود داشته باشد. به امید اینکه تمام دوستان گناهان مرا ببخشند، التماس دعای عاجزانه را از همگی دارم.
 محمد حسین یوسف الهی24/12/1364

http://img7.irna.ir/1392/13920602/80785872/80785872-4789979.jpg
 
آثار باقی مانده از شهید
خوشا به حال کسی که سبک بال و بدون بال دنیای فانی را پشت سر گذاشته و بسوی آخرت می شتابد و چه با سعادتند آنان که از دنیا مهمان را گرفتند که به درد آخرتشان میخورد و بقیه را برای اهل دنیا واگذار کردند. چه خوش سعادتند آنانکه برای دنیایشان آنچنان کار می کنند و میکوشند که از کاری تا ابد زنده خواهند ماند و برای آخرتشان آنچنان کار می کنند که گویی فردا خواهند مرد و خوشا به حال کسی که مرگ را که هیچ گونه شکلی در آن نیست در جلوی چشمش می بندد و بنابراین مرگ ترمزی برای گناهانش خواهد بود، خوشا به حال کسی که چون بر سر دو راهی قرار گرفت با توکل و یاری خدا خیلی صریح و قاطع به باطل(لا) گوید و از باطل برتاباند، همان (لائیکه) اسلام با آن آغاز شد و بدون شک به حق رو آورد اگرچه حق به قول مولا علی(ع)گواراست ولی سنگین و باطل در اوان شیرین و سبک ولی تلخ و پست است.

یادواره شهید کاظم زاده از تهران تا سومار و مشهد

0
0
امسال سی و یکمین سالگرد شهید مصطفی کاظم زاده، حال و هوای دیگری داشت.
چهار مراسم مختلف در چهار جا برگزار شد. همه هم خودجوش و اکثرا از سوی نسل امروزی ها و رفقای جدید مصطفی!
اتفاقا دوستان قدیمی مصطفی کاملا جایشان خالی بود.

 

مراسم اول:
تهران، عصر روز دوشنبه 22 مهر بر سر مزار شهید مصطفی کاظم زاده در بهشت زهرا (س) با حضور تعدادی اندک!

مراسم دوم:
تهران، عصر روز سه شنبه 23 مهر در تالار حجله واقع در خیابان پیروزی، بلوار ابوذر از سوی گروهی فرهنگی نسل امروزی که به همت خانم پورحکیمی، با حضور تعداد زیادی از نوجوانان و جوانان در قالب مراسم فرهنگی مختلف برگزار شد.

مراسم سوم:
سومار، عصر روز سه شنبه 23 مهر. مراسم پرفیض دعای عرفه، با حضور جمعیت زیادی از مشتاقان فرهنگ جبهه، به همت جواد تاجیک، در سومار برگزار شد. محل بمباران سومار و همچنین محل شهادت مصطفی در ارتفاعات گیسکه، از جاهایی بود که دوستان با روایت شهادت مصطفی از روی کتاب "دیدم که جانم می رود"، یاد او و همه شهدای عملیات مسلم بن عقیل را گرامی داشتند.

مراسم چهارم:
مشهد، عصر روز سه شنبه 23 تا صبح جمعه 26 مهر کاروان زیارتی موسسه شهید احمد کاظمی از نجف آباد و بخصوص روستای دورک، با نام شهید مصطفی کاظم زاده یاد او را گرامی داشتند. جمع جوان و باصفایی که از کتاب "دیدم که جانم می رود" و "از معراج برگشتگان" با مصطفی آشنا شده بودند، با ذکر خاطرات آن عزیز و دیگر شهدا، اردوی فرهنگی خود را برگزار کردند.

در یک کلام:
امسال نوجوانان و جوانان نسل امروزی، گوی سبقت را از داعیه داران فرهنگ جبهه ربودند و پای کار و استوار در این راه قدم گذاشتند و همه ما مدعیان خسته را شرمنده ساختند.

همیشه گفته ام و باز می گویم:
"نسل امروز ما را پشت سر خواهد گذاشت و از ما می گذرد. چرا که غیرت، حساسیت و دلسوزیشان به فرهنگ جبهه، بسیار بیشتر از ماست!"

همراه مصطفی، با بچه های نجف آباد در مشهد الرضا (ع)

0
0

دوشنبه 22 مهر امسال هم مثل سال گذشته، تعدادی اندک از اونایی که عشق مصطفی رو داشتند، سر مزارش جمع شدند. شاید تعدادشون به انگشتان دو دست نمی رسید! ولی همه شون اونایی بودند که در عشق، اهل لاف گزاف نبودند!
البته سال گذشته چندتایی بیشتر بودند ولی خب ...
ملالی نیست.
آن که آمد و آن که نیامد، خود داند.

بذارید بشمرم چند نفر بودیم:
من و خانمم، خواهر مصطفی و شوهرش آقاهاشم، "حامد قاسمی" دوست دیرینه و رفیق مصطفی، آقا "ناصر رخ" رزمنده قدیمی گردان حمزه، آقا "مجید جعفرآبادی" رزمنده قدیمی گردان تخریب، چهار خانم از کسانی که مصطفی رو فقط از خاطرات کتاب شناخته اند (که یکیشون خانم پورحکیمی انصافا کلی زحمت برای مراسم کشید و اگر او نبود از خیلی چیزا مثل بنر، عکس و حتی خرما و حلوا و شیرینی خبری نبود)، پنج تا پسر جوون که اونا هم مصطفی رو از خاطرات من حقیر شناختند ولی بیشتر از من به او وفادار شدند ...
همین دیگه؛ زیادی شلوغش نکنیم. مجلس خودمونیه!
هیچ خبری هم نشد. بازدوباره بنده یکی دوتا خاطره تکراری و کوچولو از مصطفی گفتم و والسلام.
چیزی غیر از این هم انتظار نداشتم.
من دنبال رفیقای قدیمی مصطفی سر قبرش نمی گردم. اونا سرشون گرم زندگی خودشونه.
من دنبال مصطفی توی دل اونایی می گردم که اولا سن و سالشون اصلا به دیدن و شناختن نه تنها مصطفی که به هیچ شهیدی و جنگ قد نمیده، دوما مصطفی رو فقط از دل خاطرات و حسنات و وجنات خودش شناختن و دنبال مرام و منشش هستند نه عکس و پوستر و مراسم و سنگ مزار!

هفته قبلش دوست عزیز "حمید خلیلی" رئیس باصفای موسسه شهید احمد کاظمی - که ظاهرا در نجف آباد فعالیت دارند ولی ترکششون همه جای کشور رو گرفته - گفته بود قراره برای روز عرفه، کاروانی از نجف آباد به مشهدالرضا ببره. خواسته بود تا باهاشون برم. نه این که کلاس بذارم، نه، خدا نکنه. هم برای امام رضا رو می گم هم برای بچه های نجف آباد. اوضاع جسمیم خوب نبود. هرطوری بود بهش قول دادم ولی شد اونچه نباید می شد!
کارم کشید به بستری شدن در "سی.سی.یو" بیمارستان خاتم و باقی قضایا.

هر طوری بود واسه پنجشنبه شب 18 مهر که قرار بود چندتایی رفیقای قدیمی مصطفی مهمون خانواده مصطفی باشیم، خودمو مرخص کردم و رسوندم.
همون شب به آقای خلیلی پیامک زدم که بلیط منو واسه سه شنبه صبح بگیره و در این اوضاع وانفسای تهیه بلیط، اونم در سه روز تعطیلی و عرفه و عید قربان و اون هم برای مشهد! خلیلی که از هیچ کاری درنمی مونه، معجزه کرد و برای خودم و خانمم بلیط طیاره گرفت.

و شد که صبح روز سه شنبه 23 مهر رفتیم برای فرودگاه و پرواز به مشهد مقدس.
در فرودگاه توفیقی دست داد و چشمم به جمال مبارک بزرگمردی افتاد که از دیدنش کلی لذت بردم.
حاج "قاسم سلیمانی" فرمانده دلیر و شجاع سپاه قدس، همراه خانواده عازم کرمان بود. چون همه مشکی پوش بودند، احتمال دادم برای اربعین مادر بزرگوارش عازم هستند.
حیف که به خاطر بودن خانواده اش نشد بروم جلو و دست بوسش که سخت آرزویم است. همان جا سلام و علیکی کردم و حالی بردم و گذشتیم.

و رفتیم.
در مهمانسرای امام رضا (ع) در وسط ترمینال مسافربری مشهد، به گروه ملحق شدیم. گروهی که نزدیک 20 ساعت با اتوبوس هایی فکستنی از نجف آباد اصفهان آمده بودند.
بعدازظهر، رفتیم حرم تا مراسم پرفیض دعای روز عرفه را آنجا باشیم. از "باب الجواد" که خواستیم برویم، اصلا نمی شد رفت طرف حرم.

الله اکبر. رهبر معظم انقلاب همین چیزها را دیده که درباره ملت عزیزان این گونه امید داره و ازشون تعریف میکنه.
پیر و جوون، زن و مرد، دختر و پسر. کیپ تا کیپ توی پیاده رو و هر جایی که به حرم ختم میشه، نشسته و داشتن مناجات اباعبدالله الحسین (ع) در روز عرفه رو می خوندن. انگاری خودشون توی صحرای عرفات هستن!
مجبوری همانجا کنار مردم نشستیم و خواندیم و همنوا با آنها گریستیم.
دعا هم که تمام شد، جمعیت دو گروه شدند. یک عده رفتند طرف حرم، یک عده طرف محل اسکان خود در مسافرخانه ها و هتل ها.
امروز نشد بریم زیارت. مثل خیلیهای دیگه، از همانجا سلام و عرض ارادتی و حرکت به طرف مهمانسرا.

عجب جمع باصفایی هستند این موسسه شهید احمد کاظمی. توی این ده بیست سال گذشته، موسسه فرهنگی زیاد دیدم. بخصوص اونایی که ادعا داشتند برای ترویج فرهنگ دفاع مقدس کار می کنند. ولی این یکی با بقیه 180 درجه فرق داره.
در همه موسساتی که تا حالا دیدم و خیلی هاشون هنوز فعال هستند و از بیت المال مسلمین نشخوار می کنند، به راحتی می شود تشخیص داد که طرف عقده های حقارت کودکی خویش را در آنجا باز می کند. ماشین مدل بالا، دفتر و دستک با هزینه بالا، منشی های مختلف، و خلاصه هرآنچه رئیس را از مردم جدا کند به چشم می آید. در بالا نشستن، به خیال خام خود طرح های بزرگی دادن که مثلا همه مشکلات فرهنگی مملکت را حل می کند و غارت بیت المال و هدر دادن بودجه های کلان و خروجی؟ صفر اندر صفر!

ولی در موسسه شهید کاظمی، بین پیر و جوان، رزمنده و دانشجو، رئیس و مرئوس هیچ فرقی نمی بینی.
از "خدابنده" آن رزمنده جانباز که بقولی عشق حاج احمد کاظمی بوده تا آن آزاده سپیدموی که بار سالها اسارت در زندانهای وحشتناک بعثی را بر دوش دارد.
همه و همه در کنار هم، می پرسند، پاسخ می گیرند، می خندند، اشک می ریزند و زندگی می کنند.

ادب، احترام و اخلاق حسنه بچه های موسسه که همگی اهل نجف آباد اصفهان هستند، مرا محو خود می کند. انگاری قانونی نانوشته بر آنها حکمفرماست که خط قرمز ادب و احترام را رد نکنند.
چند سال پیش، با کاروانی عازم منطقه جنگی جنوب شدم. غالبا هم با خانواده شرفیاب شده بودند. و جالبتر اینکه خود از مسئولینی بودند که بار کاروانهای راهیان نور مثلا بر دوش آنها بود. خلاصه اینکه اگرچه سنشان بچه بود ولی ریش انبوه و چفیه بر گردنشان نشان از رئیس بودنشان داشت!
اصلا انگار نه انگار به شلمچه و خرمشهر رفته اند که تجدید روحیه کنند و از خون شهدا شرم! من یکی از اخلاق زشت و رفتار بد و ... آن قدر شاکی شدم که دیگه توبه کار شدم با اونا همکلام و همقدم بشم.
بگذریم و بریم به همون مشهد.

سر ناهار، هنگام استراحت و یا هر لحظه ای که در جمع جوانان موسسه گرفتار می شدم، انبوهی از سوال و تشنگی از فرهنگ جبهه بر سرم می بارید!
جوانانی که مات و مبهوت منتظر بودند تا کلامی درباره مصطفی یا هر شهید دیگری به گوش رسد.
نه اینکه جوّزده و هیجانی باشند؛ اصلا. اینها جوانانی هستند که در هر زمینه خوش درخشیده اند. در کسب علم و دانش، در المپیادهای علمی بخصوص در زمینه روباتیک و از همه مهمتر ادب، فرهنگ و اخلاق اسلامی.

صفای زیارت حضرت ثامن الحجج با حضور در این جمع، دوچندان شد. انگاری مصطفی با چهره هایی روشن و گوناگون مقابلم نشسته و امتحان می گیرد!
می خواهد بفهمد من که این همه ادعای دوستی با او را دارم، امروز همچنان به کردار و سیرت آنان وفادارم یا فقط شعاری است بی هیچ شعور!
و به حق باید اعتراف کنم در آخرین ساعات اردو، آنقدر مصطفی کاظم زاده، سعید طوقانی، سیدمحمد هاتف، محمدرضا تعقلی و ... به چشم دیدم که به یکباره خود را نه در مشهدالرضا (ع)، که در شلمچه و سومار یافتم!
نه فقط چهره، که خلق و خوی و منش و رفتاری.
شکر خداوند منان.

پس حق دارم از اینکه نویسنده "دیدم که جانم می رود" باشم، بر خود ببالم. وقتی می بینم این همه مصطفی با خواندن آن کتاب پیدا شده. نه ببخشید، گم نبوده اند، که دیده نمی شدند. همچون مصطفی در زمان و میان دوستان خود.

نمازجماعت در حرم رضوی، بسیار صفا داشت. انبوه جمعیتی که دوان دوان می رفتند تا خود را به نماز اول وقت آن هم به جماعت برسانند، اشک در چشمانم دواند. پیر و جوان، دختر و پسر، خوش تیپ و بدتیپ مثل من!
همه و همه حواسشان بود که با شعور و درک به زیارت بیایند. که اگر این نبود، این گونه برای نماز نمی دویدند که لحظه ای از گفت وگو با خدا جای نمانند.

همراه بچه های باصفای نجف آباد و دورک

و آن شد که با همت و عنایت آقای حمید خلیلی و همراهی عزیزان موسسه شهید احمد کاظمی نجف آباد، توفیق زیارت پس از سالها دوری حاصل شد و به قول معروف با روحیه ای دوچندان، به خانه بازگشتم.
آن چنان که هر بار به کتاب های خود نگاه می کنم، بر خود می بالم که خداوند سبحان، در میان میلیاردها مخلوق خویش، توفیق حضور، دیدن و نگارش آن را فقط به من داده است و اگر امروز عزت دارم و در دید دیگران عزیز هستم، نه از شخص من، که فقط و فقط بخاطر همنشینی و همکلامی با امثال مصطفی است.
و این خود از عنایات ارحم الراحمین است که مرا عزیز گردانیده وگرنه من که لیاقت اینها را ندارم.
الحمدلله رب العالمین

هر کی معنی این خبر رو فهمید، به منم بگه!

0
0
این که یک مشت تروریست وحشی و تندروی سلفی، به ظاهر با دغدغه اسلام و در اصل برای نابودی اسلام، از گوشه و کنار دنیا، از افغانستان گرفته تا قلب اروپا و آمریکا، جمع شده اند در سوریه تا به نام اسلام، هر جنایتی مرتکب بشوند تا هم این دین مظلوم را خدشه دار کنند و هم با هدف قراردادن قلب مقاومت در سوریه و لبنان، ضمن تامین امنیت رژیم صهیونیستی، دشمنان دیرینه اسلام را دل شاد کنند، حرفی نیست؛ ولی:
راستش من که نگرفتم منظور از انتشار این خبر، چی بود!

"خبرگزاری فارس: بدعت جدید داعش: تدریس معلمان مرد برای دانش‌آموزان دختر، ممنوع
به گزارش خبرنگار خبرگزاری فارس از دمشق، تروریست‌های «داعش» یا همان امارت اسلامی در شام و عراق، به منظور جلوگیری از تدریس معلمان مرد برای دانش‌آموزان دختر، به مدرسه «یوسف حزوانی» در ریف حلب واقع در شمال سوریه، یورش برده و آن را تصرف کردند.
این مدرسه در محله «طریق الباب» قرار دارد و داعش با حمله به آن، تمام 20 کادر آموزشی آن را اخراج کرد تا از تدریس معلمان مرد برای دانش‌آموزان دختر در مرحله راهنمایی و متوسطه جلوگیری کند.
همچنین داعش ضمن تعطیل کردن مدرسه حزوانی، اعلام کرد که این مدرسه از این پس کاملا دخترانه خواهد بود."
خبرگزاری فارس 10/8/1392

http://davodabadi.persiangig.com/khabar.jpg

- یعنی اینکه با این کارشان، یک بدعت در دین اسلام آوردند؟!
- یعنی کار بدی مرتکب شدند که گفتند "معلم مرد نباید برای دختران دوره راهنمایی و دبیرستانی درس بدهد"؟!
- یعنی این که یک مرد نباید برای دخترهای جوان راهنمایی و دبیرستان درس بدهد، "بدعت" است؟!
- یعنی این که یک مدرسه کاملا دخترانه بشود، کار بدی است؟!
- یعنی واقعا کار خیلی زشت و بدی مرتکب شدند که گفتند: "معلم مرد نباید برای دختران دوره راهنمایی و دبیرستانی درس بدهد"؟!
- یعنی ما هم که از سال 1357 و با پیروزی انقلاب اسلامی، اجازه ندادیم معلم مرد در مدارس دخترانه تدریس کند، کار خیلی بدی مرتکب شده ایم؟!
- یا اینکه چون آنها این جوری اعلام کردند، کار بدی شده؟!

باور کنید من تحملش را دارم!
درست است که شاید عقلم به اندازه برخی عقلای سیاسی که هر روز یک جور حرف می زنند و "دیانتشان مثل سیاستشان شده" نرسد!
اگر چیز دیگری هست که من تا امروز حالیم نشده، بگویید تا خیال من هم راحت شود!!!

شهید مصطفی کاظم زاده در روستای دورک!

0
0
من که نمی دونم چی بگم. مصطفی کاظم زاده کی بود و چی کرد؟
هر چی که بود، اوج اوجش، یه بچه شیعه بود که این آیه ارزشمند و زیبا رو به یاد همه مون آورد:
"الم یعلم بان الله یری"
آیا نمی دانند خداوند می بیندشان؟

بهار 1362 وقتی نیروهای اعزامی سپاه به لبنان و سوریه، به حرم حضرت زینب (س) در دمشق می رفتند، با تعجب عکس مصطفی رو می دیدند که به ستون و دیوار حرم نصب بود و نگاه نافذش رو به زائران دوخته بود.
خب کار خودم بود ولی:
"سیدجواد صحافیان" معروف به عبدالرزاق، (از رانده شدگان عراقی که همراه خانوادش به دمشق مهاجرت کرده بودند) پنج شنبه هر هفته منتظر بود تا من از بعلبک به دمشق بیام و اون که خادم حرم حضرت زینب (س) بود، عکس مصطفی رو به دیوار بچسبونه. انگاری اون بیشتر از من مشتاق مصطفی شده بود.

http://davodabadi.persiangig.com/1%20mostafa%20soryeh.jpg
حمید داودآبادی - حمید داستانی - سیدجواد صحافیان

پاییز 1362 که عملیات والفجر 4 در پنجوین و کانی مانگای عراق انجام شد، بچه بسیجی ها تا رسیدند به پادگان گرمک عراق (اگر اسم اونو اشتباه نکنم) متوجه شدن زودتر از اینکه اونا پاشون به داخل پادگان برسه، عکس های مصطفی به در و دیوار بود و به اونا نگاه میکرد. همه تعجب کردن که عراقیا مصطفی رو از کجا می شناسن؟!
نه داداش. کار "داوود جعفری" از بچه محل ها و رفیق مصطفی بود که همیشه توی کوله پشتیش یه مشت عکس و پوستر مصطفی داشت. وسط عملیات، تا خط شکست و به عنوان اولین نفرات پاش رسید به داخل مواضع عراق، قبل از این که اونجا رو پاکسازی کنه، در و دیوار رو پر کرد از عکس مصطفی.

همه اینارو گفتم تا بگم در آستانه عاشورای حسینی، امروز یکی برام یه پیغام گذاشت که بدجوری تکونم داد.
روستای "دورک" (درست مثل اسمش!) یکی از دورافتاده ترین و محروم و مظلوم ترین روستاهای فریدون شهر اصفهانه. از فریدون شهر تا اونجا، حداقل 5 ساعت راه اونم با وانت تویوتاهای زمان جنگه. عمرا این ماشینای امروزی بکشن تا اونجا.

حمید خلیلی مسئول موسسه فرهنگی شهید احمد کاظمی تعریف می کرد:
"برای اینکه بتونیم در دورک مسجد بسازیم، زحمات و هزینه بسیاری متحمل شدیم. مثلا یک بار کامیون ماسه می خریدیم 60 هزار تومن، برای بردن اون به دورک، حدود دویست سیصدهزار تومن کرایه راه میدادیم."

خلاصه این طوری شد که نوجوانان و جوانان باصفا و مخلص موسسه شهید کاظمی نجف آباد، در اوج گمنامی و بدون اینکه قرار باشه به کسی یا جایی گزارش کار بدن، یا حق ماموریتی بگیرند! خالصانه و بسیجی وار در اردوی جهادی که الحمدلله این سالها فراگیر شده، تونستن برای اون جا مسجد بسازن.

حالا مسجد فاطمه الزهرا (س) در دورک ساخته شده، خودتون بقیه اش رو بخونید. من رو که بدجوری تحت تاثیر قرار داد و در این روزای عزا، چشمام رو بارونی کرد.
صفای دست و بازوی بچه های موسسه شهید کاظمی و قدم اهالی محروم و محبوب دورک ...
صلوات

سلام اقای داوودابادی مسجد فاطمه الزهرا دورک امسال برای اولین بار مراسم عزاداریش با همه سالها فرق دارد سالهای قبل توی سرما روی پشت بام ها برگزار میشد و از سرما مجبور بودند برای سینه زنی دستهایشان را با اتش گرم کنند ولی امسال دیگر سرپناه دارند مسجد فاطمه الزهرا و مراسم های پرشور با حضور همه اهالی روستا و جالب اینکه چهار تصویر در این مسجد نظر هر کسی را جلب میکند عکس حضرت امام/امام خامنه ای/شهید کاظمی و شهید کاظم زاده این چهار تصویر در بین سیاه پوش های مسجد خودنمایی میکند و جالب اینکه امسال یکی از بچه های روستا که مشهد با شما بودند شب سوم محرم قسمتهایی از کتاب دیدم که جانم میرود را در مراسم عزاداری قسمتهایی از انرا خواندند
لاچینانی از سپاه منطقه فریدونشهر

خاطره ای جالب از شهید عماد مغنیه در تهران

0
0

یکی از دوستان لبنانیم که با شهید عماد مغنیه همرزم و دوست قدیمی بوده، خاطره جالبی از عماد تعریف کرد که خیلی برام قشنگ اومد. می گفت:

http://www.aviny.com/occasion/Sayer/Hezbollah/87/Images/6250_936.jpg

سال 1364 بود که با عماد در تهران زندگی می کردیم. خانه ای در زیر پل حافظ داشتیم. محل کارمان هم پادگان امام حسین (ع) (بالای فلکه چهارم تهرانپارس – دانشگاه امام حسین (ع) فعلی) بود که تعدادی نیروهای لبنانی را آموزش می دادیم.
عصر یکی از روزها، سوار بر ماشین پیکانم داشتم از در پادگان خارج می شدم که عماد را دیدم. قدم زنان داشت به طرف بیرون پادگان می رفت. ایستادم و با او سلام و احوال پرسی کردم. پرسید که به خانه می روم؟ وقتی جواب مثبت دادم، سوار شد تا با هم برویم.
در راه درباره وضعیت آموزش نیروها حرف می زدیم. نزدیکی میدان امام حسین (ع) بودیم و صحبتمون گل انداخته بود. یک دفعه عماد مکثی کرد و با تعجب گفت:
- ای وای ... من صبح با ماشین رفتم پادگان.
زدم زیر خنده. صبح با ماشین رفته پادگان و یادش رفته بود. ناگهان داد زد:
- نگه دار ... نگه دار ...
گفتم: "خب مسئله ای نیست که. ماشینت توی پارکینگ پادگانه. فردا صبح هم با هم میریم اون جا."
که گفت: "نه. نه. زود وایسا ... باید سریع برگردم پادگان."
با تعجب پرسیدم: "مگه چیز توی ماشین جا گذاشتی که باید بری بیاری؟"
خنده ای کرد و گفت:
- آره. من صبح با زنم رفتم پادگان. به اون گفتم توی ماشین بمون، من الان برمی گردم. توی پادگان که رفتم، اون قدر سرم شلوغ شد که اصلا یادم رفت زنم دم در منتظرمه."
بدجور خنده ام گرفت. زنش از صبح تا غروب توی ماشین مونده بود. وقتی وایسادم، گفت:
- نخند ... خب یادم رفت با اون رفته بودم پادگان.
و یک ماشین دربست گرفت تا بره پادگان و زن و ماشینش رو بیاره.

(بدون عنوان)

0
0

http://davodabadi.persiangig.com/1emad%20%281%29.jpg

http://davodabadi.persiangig.com/1emad%20%282%29.jpg

شهید عماد مغنیه در خانه ای در شمال ایران


http://davodabadi.persiangig.com/1emad.jpg

شهید عماد مغنیه همراه با سیدحسن نصرالله در خانه ای در شمال ایران


http://davodabadi.persiangig.com/1emad%20%283%29.jpg

سیدحسن نصرالله در خانه ای در شمال ایران


http://davodabadi.persiangig.com/1emad%20%285%29.bmp

 

http://davodabadi.persiangig.com/1emad%20%284%29.bmp

شهید عماد مغنیه در یکی از رستورانهای تهران

 

سایت "جستجوی مزار شهدا"

0
0

یک سایت بسیار مهم و ارزشمند
قطعا برای شما هم پیش آمده که به دنبال نام و نشانی از مزار دوست یا آشنای شهید خود بگردید.
به همت جمعی از بزرگواران، این مشکل حل شده است.
سایت "جستجوی مزار شهدا" که فعلا برای بهشت زهرا (س) تهران راه اندازی شده، کار بسیار مهم و ارزشمندی انجام داده.
نام هر شهید را که جستجو کنید، تصویری هم از مزار آن شهید برایتان ارائه می دهد.
من که کلی از آن استفاده کردم.
خدا به عزیزانی که از مزار همه شهدا عکس گرفته اند و چنین کار بزرگی انجام دادند، اجر همنشینی با شهدا را در محشر عطا کند


سایت "جستجوی مزار شهدا"


آلبوم تصاویر شهید مصطفی کاظم زاده

0
0

قابل توجه دوستانی که دنبال تصاویری از شهید مصطفی کاظم زاده هستند.
آلبوم کاملی از کلیه تصاویر شهید کاظم زاده اعم از دوران کودکی، نوجوانی، خانواده و شهادت و تشییع پیکر در تهران، با کیفیت نسبتا خوب در سایت ساجد قرار دارد که می توانید از آن بهره مند شوید.
این هم نشانی آلبوم شهید مصطفی کاظم زاده در سایت ساجد:

آلبوم تصاویر شهید مصطفی کاظم زاده

یاد باد آن روزگارن، یاد باد ...

0
0

زمستان 1364 هنگام برگشتن از 20 روز نبرد سخت در بندر فاو
نفرات جلو از راست:
شهید جمشید پیروز مفتخری – یوسفی – حمید داودآبادی – شهید یوسف محمدی – جانباز حاج حسن نوروزیان.

آخ که چه روزهای آفتابی قشنگی داشتیم.

20 روز نبرد سخت ولی لذت بخش:
با یاد روزهای قبل که فریدون عباسیان در جمعمان بود و با آن صدای قشنگش، زیر بارش خمپاره و کاتیوشا می خواند:
یار دبستانی من
با من و همراه منی ...
که خود رفیق نیمه راه گشت و در پایگاه موشکی، جلوی هلی کوپتر عراقی مردانه برخاست، آر.پی.جی به دست گرفت و ...
سینه اش آماج گلوله های کین گشت و ... یار دبستانی پرید!
بدون یک بار طهارت راحت؛ و اصلا یک بار خدمت جناب صدام رسیدن! با آرامش خاطر!
بدون یک بار تجربه لذت جاری شدن آب گرم حمام از سر تا پا! آن هم در اوج سوختن بدن از شدت گرما، سوزن سوزن شدن بدن از عرق کردن زیر بادگیر پلاستیکی و زندگی میان نمکزارهای کارخانه نمک فاو.
بدون بلعیدن یک وعده غذای گرم! و اگر هم غذایی بود، ترس از بارش خمپاره اجازه نمی داد بخوریم که مجبور شویم فقط دقایقی بسیار کوتاه زیر بارش بمب و آتش، به آرامش رویم و ...!
بدون یک شب آرام سر بر بالش گذاشتن! اصلا بدون بالش و فقط سر بر کلوخها گذاشتن و میان لجنهای کنار خورعبدالله خفتن و همنشینی با تکه های اجساد دشمن!
همنفس شدن با بوی گند سیب و سیر و گاز و ... شب تا صبح؛ بی خیال آن که امروز خون بال بیاوری و دکتر فوق تخصص بگوید: آسم داری!
نیمه شب هنگام نگهبانی در سنگر چُرت زدن و ... هنگام صبح برخاستن درحالی که میان آب نمک های نمکزارهای فاو غرقه باشی!

وای که دلم برای همه اونا تنگ شده.
وای کجایی یوسف، جمشید، عابدی، فریدون، مصطفی، سعید، علی، نادر، عباس ...
دلم براتون تنگ شده ...
اصلا می فهمید؟
می شنوید؟
دارم دق میکنم.
ما که رفیق نیمه راه نبودیم. بعد از شما هم باز رفتیم، ترکش خوردیم، تیر نوش جان کردیم، گاز تنفس کردیم و باز رفتیم.

ولی شما ...
گذاشتید رفتید و حتی به خوابمون هم نمیایید.
بابا دلم تنگه میدونی یعنی چی؟
دلم تنگه. واسه همتون.
واسه خنده هاتون. واسه جیم شدن از صبحگاه. واسه سینه خیز رفتن و غلت زدن. واسه کش رفتن کمپوت. واسه خنده ها و شیطنتهاتون توی رزم شبانه. واسه گریه هاتون توی نماز. واسه همتون.

دارم دق میکنم. آره گفتم. بازم میگم.
دارم دق میکنم.
اونقدر میگم تا یکیتون بگه: "چه مرگته؟!"

اونوقت منم داد بزنم:
دارم دق میکنم. از تنهایی. از یاد شما. از نبود خدا توی زندگیم. از همرنگ شدن با جماعت. از همنشینی سر سفره این و اون. از رقصیدن به ساز همه. از ... بی غیرتی و تناول مال حروم.

آره.
حالا فهمیدین چرا دارم دق میکنم؟!
بازم نمیخوایید به دادم برسین؟!
پس همون بهتر که ...

چنان زندگی کن که فردا برای رفتنت وحشتی نداشته باشی

0
0
کل نفس ذائقة الموت
هر نفسی مزه مرگ را خواهد چشید.
آنان که به هزاران دلیل زندگی می‌کنند، نمی‌توانند به یک دلیل بمیرند و آنان که به یک دلیل زندگی می‌کنند با همان دلیل نیز می‌میرند.
بعد از یک عمر گناه، حال باید در آزمایش الهی آماده سفر مرگ بشوی.
بعد از یک عمر معصیت، حال باید افسوس یک عمر خطا را بخوری.
بعد از یک عمر خنده، حال باید نشست و بر یک عمر اشتباه رفتن و نفهمیدن گریست.
دیگر جای خنده نیست. آخر دلیلی بر خندیدن نیست. آخر در کجای دنیا انسانی که بین بهشت و جهنم در رفت و آمد است، خود را به خندیدن خوشحال می‌کند؟
هر نفسی مزه مرگ را خواهد چشید.
برای عده ای، مرگ گلوبند زیبایی است بر گلوی دختران، و برای عده ای، مرگ خاری است در گلو که هرگز پایین نمی‌رود.
عجیب است حال انسانهایی که می‌دانند می‌میرند و می‌دانند در پای میز محاکمه به بند کشیده خواهند شد، اما باز نشسته‌اند و دست بر روی دست، می‌خورند و می‌خوابند، آسوده و بی خیال.
چه عجیب است داستان آدمی که می داند بعد از مرگ، او را بازخواست می کنند، اما بی خیال، از یک زندگی آسوده روز را به معصیت می‌گذراند و شب آسوده همراه شیفتگان رؤیاها به خواب می‌رود.
بعد از یک عمر حساب نکردن، حال باید حساب پس داد، حاسِبوا قَبْلَ اَنْ تُحاسَبوا.
دیگر چاره‌ای نیست جز گریه، گریه به حال خویش و گذشته‌هایی که هرگز به عقب برنمی‌گردد.
گناهانی که تا ابد وسیله شکنجه روح تو شده.
دیگر هیچ چاره‌ای نیست جز دعا که خداوندا، با عدلت با من رفتار نکن که جز آتش جهنم نصیبم نیست، با عفوت از من گذر که بجز عفو تو امیدی نیست.
خدایا، گناهکارم، خطا از من است، می‌دانم همیشه مغلوب نفسم شده‌ام.
خدایا از من درگذر که جز گذشت تو منزلگاه من جز دوزخ چیزی نیست.
خدایا ای مهربان‌ترین مهربانها، ای عزیزترین عزیزانم، ای زیباترین زیبا رویان در نزدم، ای پاکترین پاکان، ای نوید دهنده، ای برپا کننده، ای همیشه زنده، ای میراننده، ای سریع الرضا، ای کاشف البلاء، ای گذرنده:
به هر نحو می‌خواهی بکشیم، بکشم. به هر گونه می‌خواهی ببریم، ببرم.
اگر یک بار به مرگم راضی نیستی، هر بار بکشم. زنده‌ام کن باز بکشم، حاضرم، راضیم فقط یک چیز از تو می‌خواهم:
ای عزیز از من بگذر، گناهانم را محو کن، آتش جهنم را یار من مکن.
خدایا، بار الها، معبودا، ایزدا، ای یار صالحان، ای دشمن کافران، ای همراه متقیان، ای عدو ظالمین، ای با مؤمنین یار و با مشرکین خصم، جز به تو امید نیست ای خالق، ای حاکم، با عدلت با من حکم مکن.
ای همیشه زنده، زندگی آن دنیا را برایم در دوزخ مخواه.
ای میراننده‌، مرگ مرا زندگی برای دیگران ساز، برای ملتم، دینم و امتم. برای آن سیاه دربند، برای آن سفید بی چیز، برای فقیر غمین، برای آنان که جز اشک سلاحی ندارند و جز ذکر تو دوایی.
برادرم، خواهرم، مادرم، ای پرورش دهنده روحم، پدرم، ما را فراری از مرگ نیست و با مردن نیز فراری از حکم خدا نیست.

http://ayandehsaz.com/blog/wp-content/uploads/2010/11/%D8%A8%DB%8C%D8%AF%D8%AE.jpg

خوشا بحال آنان که جز راه خدا راهی ندارند و جز ذکر خدا یادی ندارند.
پدرم، مادرم، برادرم و خواهرم از اینان باشید.
به لحظه مرگ زندگی جز افسوس چیزی نیست خویشتن را بیابید.
به لحظه وداع گناهان معذب روح اند، زندگی را دریابید.
به هنگام مردن از مرگ فراری نیست، خدایی زندگی کنید چنان باشید که به قول امام علی(ع): برای هر لحظه مردن آماده باشید.
دوربین فیلم برداری خدا را که هیچگاه ندیدم، حالا دیدم گویی فرشتگان مأمور درحال گرفتن فیلم از مایند.
برادرم چنان زندگی کن که همیشه دوربین خدا را در حال گرفتن فیلم از خود ببینی.
زیاد مخواب که فردا باید سالها در زیر خاک بخوابی، زیاد مخور که برای خوردن وقت هاست، زیاد مخند که دلیلی بر خندیدن نیست، به هر کجا می روی بدان سرانجام دیدار آن دنیاست.
مرگ را همیشه ببین، با گذشت باش که خدا نیز از تو بگذرد.
پدرم، مادرم، اگر در نزدتان عزیز نبودم و وجودم برایتان جز رنج هدیه ای نبود، خوشحال باشید که رفتم و اگر در نزدتان عزیز و گرامی بودم، بدانید که خدا سفارش فرموده است از آنچه دوست دارید انفاق کنید. مرا انفاق در راه خدا فرض کنید، بهترین انفاقتان.
خواهرم حجاب تو سنگری است آغشته به خون من، می دانم بالاتر از آنی که سفارش به پوشش و حجاب تو را کنم، ولی بدان تفنگی که در دست من است، چادری است که بر سر توست. اگر میل به حفظ سلاحم داری، چادرت را سلاحم بدان.
برادرم زندگی چند صباحی بیش نیست، نیامده می گذرد، آنچنان سریع می‌گذرد که رود به دریا می پیوندد.
چنان زندگی کن که فردا برای رفتنت وحشتی نداشته باشی.
برادر، کوچکتر از آنم که به تو چیزی یاد دهم اما می‌خواهم بگویم داستان قیامت داستان حقیقی است. اگر نمی‌دانی سعی کن بدانی و اگر می‌دانی سعی کن ببینی و اگر می‌بینی سعی کن عمل کنی.
فردا دفترچه‌ اعمالت را جلویت باز می‌کنند و تو چیزی نداری، جوابی نداری جز یک کار، افسوس، افسوس، افسوس بر عمری که گذشت.
در کودکی بازی، در جوانی مستی، در پیری سستی، پس کی خدا پرستی؟
برادرم می خواهم با زبان عاجزم و با قلم ناتوانم برایت سفارش کنم، وصیتی نمایم، پیامی دهم، می خواهم بگویم برادر، روحانیتی که اکنون پرچمدار این انقلاب است، پیشرو این اسلام است، حفظش کن. هر چه به تو گفته اند دروغ است. به خدا آنها را دیده ام بر منبرها و در سنگرها، با زبانشان و با سلاحشان، دیده ام در جبهه ها، جایی که ما را توان و شهامت رفتن نبود آنها رفته اند، به آنها احترام بگذار، البته نه آنهایی که از روحانیت تنها چیزی که دارند عبا و عمامه‌ای است.

برادر، امام را تنها نگذارید که فردا باید به غم این اشتباه افسوس‌ها بخورید.
فقط این را بدانید که اگر او نبود ما هنوز می بایست سر صف سینما‌ها به سر و کول هم بزنیم، در سالن های قمار به دعوا بپردازیم، حس حقارت و کوچکی ما را عذاب دهد.

بخدا من او را افتخار دینم و ملتم می‌دانم و باعث افتخار خودم. با جانم با ذره ذره وجودم در خوابم، در زندگی ام، در شلیکم، در نمازم، به هنگام نیازم، به هر زمان، در هر کجا با هر زبان او را دعا می‌کنم، تو نیز او را دعا کن.
اگر او نبود هنوز ما می‌بایست ذلت پذیرش ظلم را به خاطر مصلحتی پوچ بپذیریم، اگر او نبود ما از مسلمان بودن خویش هیچ نداشتیم جز نمازی که نماز نبود و جز روزه ای که جز گرسنه بودن فایده‌ای در بر نداشت.
نمی‌دانم تو او را چه می‌دانی، من او را مسلمانی مجاهد، مجاهدی مؤمن، مؤمنی عابد، عابدی سرکش، سرکشی متواضع، متواضعی پیروز، پیروزی ساکت، ساکتی خروشان و خروشانی ساکت می‌دانم. او را دعا می‌کنم تو نیز او را دعا کن.
برادر، وکیلت می‌کنم از جانب خودم تا بعد از مرگم و شهادتم راهم را ادامه دهی.
آمریکا را همیشه دشمن بدار، سعی کن همیشه بمبی باشی تا هر کجا خواستی ضامن آن را بکشی و هزاران کثیف را از زندگی که برای آنها چیزی جز نفس کشیدن نیست راحت کنی.
برادر، خون شهدا را همیشه عزیز دار "پیمان مقدس ما خون من است."
از یادم مبر که محتاج بیاد توام. برادر هر شب جمعه بر سر قبرم، منزلگاه ابدیم حاضر شو برایم دعا کن که خدا از من بگذرد.
از کسی کینه‌ای ندارم جز دشمنان خدا، آمریکا، شوروی و ابرقدرتهایی که حاضرند هزاران نفر بمیرند تا خود بر مسندی که مسند نیست، تکیه زنند.
به همه مهر می‌ورزم جز دشمنان دینم، ملتم، مذهبم، مکتبم و راهم.
برادر اگر امانتی نزدم داری از خانواده‌ام بگیر یا در راه خدا گذر کن. هر امانتی نزدت دارم، یا در راه خدا برایم انفاق کن و یا به تو بخشیده می‌شود.
همه را به خدا می‌سپارم، از همه شما طلب عفو و گذشت دارم.
خدایا به حال کسی که جز اشک سلاحی ندارد و جز یاد تو دوایی، رحم کن که محتاج یک راحمم.
حسین بیدخ ـ پادگان دو کوهه
ولادت: ۱۳۴۲ دزفول
شهادت: 2/1/1361 عملیات فتح المبین
محل شهادت: تپه چشمه
محل دفن: شهید آباد  دزفول

جومونگ سر مزار شهید مصطفی کاظم زاده!

0
0

درست 30 سال پیش بود. من و "رضا ابراهیمی" و "علی رضا باشکندی" که هر سه از بچه های مسجد لیله القدر تهران نو بودیم، قصد کردیم بریم قم زیارت حضرت معصومه (س). نه با ماشین شخصی که اون موقع موتور هم نداشتیم، بلکه با اتوبوس.
اول رفتیم بهشت زهرا (س) و سر مزار رفقای شهیدمون فاتحه خوندیم.
مگه می شد آدم بره طرف قم، ولی بهشت زهرا (س) نره؟!
طبق روال معمول هم اولین مزار شهید، "مصطفی کاظم زاده" بود. همون که بچه مسجدمون بود و دوست و رفیق هر سه تامون.
دوربین رو دادم دست رضا که از ما دو تا عکس بگیره. من و باشکندی.
و شد این عکس.

من و علی رضا باشکندی (دوبلور جومونگ) سر مزار مصطفی

علی رضا باشکندی - رضا ابراهیمی - حمید داودآبادی در قم

علی رضا باشکندی در کنار جومونگ در تهران

باشکندی این روزها


بعد 30 سال، هر کدوم یه طرف هستیم.
من این جا در خدمت شما.
رضا در کارهای اقتصادی که خدا بر نون حلالش بیفزاید.
و علی رضا باشکندی که از همون موقع هنر از وجودش می بارید، استادی در انجمن خوشنویسان، تئاتر و ... با اون صدای قشنگش رفت و شد دوبلور تلویزیون. معروفترین صداش هم دوبله جومونگ بود.
یاد اون روزا بخیر

خاطرات ممنوعه هاشمی رفسنجانی!

0
0
در مقطع زمانی سال 1375 تا 1376 توفیقی دست داد تا به خواست حجة الاسلام "روح الله حسینیان" رئیس "مرکز اسناد انقلاب اسلامی" و مدیر مسئول "فصلنامه 15 خرداد"، سردبیری آن مجله را برعهده بگیرم.

 15 خرداد مجله ای تخصصی بود ویژه اسناد انقلاب اسلامی که با تکیه بر اسناد مکتوب، صوتی و تصویری موجود در آرشیو عظیم مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چهار شماره در سال منتشر می شد.

یکی از بخش های مهم مجله، خاطرات شخصیت های مملکتی بود که سال ها قبل توسط حجة الاسلام والمسلمین "سیدحمید روحانی" رئیس سابق مرکز اسناد، با همت بالا و زحمت بسیار زیاد، ثبت و ضبط شده بودند.

یکی از بسته های ویژه، خاطرات حجة الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی بود که سال 1364 در بحبوحه حوادث انقلاب اسلامی، در آن جا ثبت و ضبط شده بود. البته با توجه به شدت حوادث و موضع گیری های مختلف افراد و جریان ها!

آن خاطرات که به لحاظ تاریخی و استنادی ارزش بالایی داشتند (و دارند!)، به همت یکی از کارشناسان زبده تاریخ و فرهنگ (که شاید راضی نباشد نامش را بیاورم) بررسی گردید و قابل انتشار دانسته شد.

آقای حسینیان، برای هر شماره مجله، بخشی از خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی را تحویل بنده می داد که بدون هرگونه دستکاری، ویرایش یا حذف و اضافه، در مجله منتشر می کردم که با استقبال خوبی هم روبه رو می شد.

اولین بخش مصاحبه ها که به تولد و اوضاع خانوادگی می پرداخت، با عنوان "خاطرات حجة الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی" در شماره 21 بهار 1375، دومین بخش در شماره 22 تابستان 1375و آخرین بخش از خاطرات ایشان نیز در شماره 23 پاییز 1375مجله 15 خرداد منتشر شد. همچنین توضیحات عدم انتشار خاطرات آقای هاشمی و نامه محسن هاشمی، در شماره 24 مجله، زمستان 1375 منتشر شد.

قرار بر آن بود تا متن کامل خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی  که سرشار بود از ناگفته های قبل و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، به خصوص موضع گیری های افراد و جناح های مختلف در برابر حوادث متفاوت، در کتابی مستقل منتشر شود.

یکی از روزها، برحسب اتفاق، آقای حسینیان در مجلسی آقای "محسن هاشمی رفسنجانی" را دید و گفت که قصد داریم کتاب خاطرات پدر جنابعالی، آقای هاشمی را منتشر کنیم. محسن هاشمی که اخیرا مسئول ثبت و انتشار آثار پدرش شده بود، از این خبر ناراحت شد و اعلام کرد که به هیچ وجه چنین کاری انجام نشود. حتی نامه ای هم خطاب به مرکز اسناد زد و خواست که خاطرات پدرش در مجله 15 خرداد هم چاپ نشود.

آقای حسینیان با کمک کارشناس یاد شده، دستی بر سر و روی خاطرات آقای هاشمی کشیدند و خلاصه آن را که بسیار صریح و حتی در جاهایی علیه برخی افراد تند هم بود، تلطیف! کرده و خدمت آقا محسن فرستادند که ایشان حتی اجازه انتشار آن خاطرات پاستوریزه شده را هم نداد!

آقا محسن نامه ای به مرکز فکس کرد و آقای حسینیان هم که مدیر مسئول مجله بود، زیر آن برای بنده پاراف کرد که از انتشار خاطرات آقای هاشمی خودداری شود.
 
همه اینها را گفتم تا به این برسم که:
بعدها که خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی در قالب کتب مختلف توسط فرزند ایشان آقای محسن هاشمی منتشر شد، برای من یکی خیلی عجیب و جالب آمد! هم لحن و هم شیوه نگارش خاطرات (ظاهرا در قالب یادداشتهای روزانه)، با آنچه در مجله منتشر می شد، برایم متفاوت آمد و از آن صراحت بیان نمودی ندیدم!

حالا اینکه باید کدام را مورد استناد قرار داد، الله اعلم!
این هم متن نامه آقای محسن هاشمی و پاراف آقای حسینیان:

http://davodabadi.persiangig.com/1%20asnad.jpg

http://davodabadi.persiangig.com/1%20asnad-.jpg
 
بسمه تعالی
دفتر رئیس جمهور
رئیس دفتر
شماره 11/924054  تاریخ 12/11/1375

جناب آقای حسینیان
مرکز اسناد انقلاب اسلامی
با سلام
پیرو مذاکرات تلفنی مقتضی است دستور فرمایید از ادامه چاپ خاطرات حضرت آیت الله هاشمی رفسنجانی در فصلنامه 15 خرداد بدون هماهنگی با این دفتر خودداری گردد.
محسن هاشمی



باسمه تعالی
جناب آقای داوودآبادی
ضمن خودداری از چاپ این شماره خاطره یک نسخه از خاطرات آماده شده را به دفتر جناب آقای مهندس محسن هاشمی ارسال نمایید و اجازه چاپ بگیرید. از حرفهای آنها بدست آوردم دیگر نمیخواهند اجازه چاپ بدهند. اگر پاسخ مثبت نیامد موضوع به شکل زیر به اطلاع خوانندگان برسد:

خاطرات حضرت حجه الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی
در حالیکه خاطرات معظم له (را) آماده چاپ کرده بودیم نامه ذیل به مرکز رسید:
.........
گرچه این خبر برای مجله یک واقعه غم انگیز بوده و محروم شدن مجله از زندگینامه بزرگ مردی که زوایای حیاتش مبارزه و جهاد است و گوشه گوشه زندگی پربارش ورقی از تاریخ عظمت انقلاب اسلامی است، برای مجله غم انگیز بود خبری دیگر نسیم آرامش را بر روح غمناکمان وزیدن گرفت و آن اینکه: خاطرات معظم له توسط دفتر جناب آقای مهندس هاشمی در دو دوره قبل و بعد از انقلاب تنظیم شده است و به زودی در دسترس مشتاقان قرار خواهد گرفت.
البته خاطرات تاریخ ساز این مجاهد بزرگ آماده شده است که پژوهشگران می توانند با مراجعه به این مرکز بعنوان یک منبع مستند استفاده نمایند. ما هم به سهم خود تلاش می نماییم تا اجازه دهند این سند تاریخی را در اختیار جامعه قرار دهیم.
Viewing all 377 articles
Browse latest View live




Latest Images