خبرگزاری فارس: داودآبادی کتاب خاطرات شهید "مصطفی کاظمزاده" را برای انتشار به دست ناشر سپرد.
حمید داودآبادی نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس در گفتوگو با خبرنگار کتاب و ادبیات فارس، درباره کتابی که آماده انتشار داد گفت: کتاب «از معراج برگشتگان» که دربردارنده خاطرات من در طی سالهایی ابتدایی انقلاب تا پایان جنگ است، فصلی دارد که به آشنایی من و شهید «مصطفی کاظمزاده» میپردازد. این فصل یکی از بخشهایی بود که خیلی مورد توجه و استقبال مخاطبان قرار گرفت. به همین خاطر تصمیم گرفتم محتوای آن فصل از کتاب را با خاطراتی که از آن شهید از سالهای بعد جنگ دارم ضمیمه کنم و همراه با عکس و اسناد که از این شهید برجای مانده است، به صورت یک کتاب مستقل منتشر کنم.
وی افزود: خاطرات اضافه شده در کتاب جدید، از جمله مواردی بود که به خاطر سیر و ترتیب زمانی که در کتاب از معراج برگشتگان لحاظ شده بود، قابلیت انتشار در آن مجموعه را نداشت.
نویسنده کتاب «کمین جولای 82» درباره عنوانی که برای این کتاب انتخاب کرده است گفت:
شعری هست که میگوید:
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود
بر اساس این شعر، نام «دیدم که جانم میرود» را برای کتاب این شهید انتخاب کردم. چون شهید کاظمزاده برای من جان و روح بود و تنها شهیدی بود که من یک ماه قبل از شهادت، جلوی خود او، تا لحظه جان دادنش، برایش گریه میکردم که از صبح خودش گفت من امروز بعدازظهر شهید میشوم. خیلی داستان مفصل و زیبایی دارد. این که میگویم داستان، نه به معنای خیالی چون تمامش خاطره است، نه رویا است نه تخیل است. خاطره و اتفاقی است که بین من و آن شهید رخ داده است.
داودآبادی گفت: این کتاب را برای انتشار، به موسسه شهید کاظمی سپردهام.
خبرگزاری فارس
کتاب جدید داودآبادی: "دیدم که جانم میرود" خاطرات شهید کاظمزاده
چهل و هشتمین سالروز تولد مصطفی
9 شهریور، چهل و هشتمین سالروز تولد شهید عزیز مصطفی کاظم زاده، گرامی باد.
دمدمای ظهر سهشنبه نهم شهریور ماه 1344 در محلهی شاهپور (وحدت اسلامی) در جنوب تهران، پیرزن قابله همهی بچهها را از اتاق بیرون کرد. محمدکاظم، پهلوی پدرش آقامجتبی نشسته بود؛ ولی مریم و ملکه، مشتاقانه منتظر بودند تا ببینند مامان برایشان خواهر میآورد یا برادری دیگر.
ساعتی بعد صدای گریهای زیبا و دلنشین در خانه پیچید که بچهها را بهطرف اتاق کشاند.
آقامجتبی که بهخانه آمد، درهمان کوچه از همسایهها شنید که اقدس خانم پسری کاکلزری برایش آورده است. همانجا دست شکر بهدرگاه خداوند بلند کرد؛ گلپسر را که درآغوش گرفت، در گوشش اذان گفت و نامش را مصطفی گذاشت.
بعدها آقامجتبی - که کامیوندار بود - وضع مالیشان بهتر شد و خانهای در محلهی جدید تهراننو - در شرق تهران - خرید و به آنجا نقلمکان کردند.
مصطفی دوست داشت همچون دیگر بچه محلهایش، در کوچه و خیابان بازی کند ولی حساسیتهای اخلاقی خانواده، مانع از آن میشد.
امام خمینی که ملت ایران را به انقلاب اسلامی هدایت و رهبری کرد، مصطفی نیز همراه خانواده در تظاهرات شرکت کرد. آنزمان، تهراننو بهلحاظ وجود پادگان نیروی هوایی ارتش (پادگان دوشانتپه معروف به چکّش) و درگیریهای پیرامون آن در آخرین روزهای داغ بهمن 1357 مهمترین سنگر پیروزی انقلابیون شد.
با پیروزی انقلاب اسلامی، دشمنان داخلی و خارجی از پای ننشستند و هریک بهنوعی درپی ضربهزدن برای شکست نهال نوپای نهضت اسلامی تلاش کردند. گروهکهای سیاسی کمونیستها و منافقین، دانشگاهها و بهخصوص دانشگاه تهران و منطقهی مقابل آن را، مرکز فعالیتها و توطئههای خود کرده بودند.
"چادر وحدت" محلی بود درست جلوی درِ اصلی دانشگاه تهران که در آن کتابهای دینی، اخلاقی و سیاسی ارائه میشد. جوانان و نوجوانان حزباللهی که برای مقابله با تحرکات منافقین به آنجا میآمدند، در آن چادر جمع میشدند.
مصطفی هم بهواسطهی حمید داودآبادی و حامد قاسمی، پایش به آنجا باز و یکی از فعالان پرتلاش در مقابله با گروهکهای ضدانقلاب شد.
آخرین روز شهریور 1359 که هواپیماهای عراق شهرهای ایران از جمله تهران را بمباران کردند، مصطفی نیز خونش بهجوش آمد و رگ غیرتش جنبید؛ ولی همواره با پاسخ هایی مشابه و یکسان روبهرو بود:
- هنوز بچهای ...
- سنّت کمه ...
- بذار بزرگتر بشی ...
- الحمدلله اونقدر جوون با غیرت داریم که دیگه نوبت بهشما بچهها نمیرسه ...
برادر بزرگش کاظم و آقامهدی - شوهر خواهرش مریم - هم راهی جبهه شدند که آتش دل مصطفی را شعلهورتر ساخت.
از اینجا بهبعد را در کتاب آماده انتشار "دیدم که جانم می رود" بخوانید و ببینید چی شد!
بیست و نهمین سالگرد پرواز شهید "مصطفی کاظم زاده"
مسجد قائم بیروت، میعادگاهِ شهادت طلبان
بهار 1361 بیروت
یکی از شب های بهاری، مردی از طایفهی شیعیان مقاوم جنوب لبنان که به پاکی و صداقت معروف بود، خواب عجیبی دید که تحول بزرگی در زندگی او و دیگران ایجاد کرد.
"سیدی نورانی که از شدت نور سیمایش قابل مشاهده نبود، مقابلم ایستاد و گفت:
- ... زمینی را که در نزدیکی خانهات هست، بخر و برای من مسجد بساز.
با تغجب پرسیدم که علت چیست؟ و ایشان فرمودند:
- خانوادهی چهارتن از سربازان من که در آینده در عملیات شهادت طلبانه بهشهادت خواهند رسید، در اطراف این مسجد زندگی خواهند کرد.
تعجبم بیشتر شد. عملیات شهادت طلبانه؟ تا آن زمان چیزی درمورد آن نشنیده بودم و کلماتی جدید برایم بود. از خواب که برخاستم، بهت زده از آن چه دیدهام، سریع به مکانی که آن آقا اشاره کرده بود، رفتم. زمین متروک و مخروبهای در "حىالرُویِس" در منطقهی ضاحیه در جنوب بیروت. درست در همسایگی خانهی خودمان. ولی چرا من؟ چرا آقا به من گفت این زمین را بخرم و برایش مسجد بسازم؟ خانوادهی چهار شهادت طلب؟ آنها چه کسانی هستند که من نمىشناسم شان؟!"
خرداد 1361
جنوب لبنان، زیر شنىهای پولادین تانک های ارتش اشغال گر صهیونیستی درنوردیده شد. صهیونیست ها، موفق شدند اولین پایتخت عربی را به اشغال درآورند. بهانهی آنها برای حمله، بیرون راندن رزمندگان فلسطینی از لبنان بود که همواره خطری برای مرز فلسطین اشغالی با لبنان، بهحساب مىآمدند.
بیروت که به اشغال درآمد، جنایات صهیونیست ها به اوج رسید. اردوگاههای صبرا و شتیلا متعلق به آوارگان فلسطینی، با همکاری فالانژیست های لبنان و بهفرماندهی آرییل شارون وزیر جنگ رژیم صهیونیستی، مورد هجوم قرار گرفت که هزاران زن و فرزند مهاجر، به وحشیانهترین وجه ممکن توسط نیروهای مسیحی مارونی کتائب، بهشهادت رسیدند.
استشهادی اول:
چند ماهی بیشتر نگذشت که جوانی شیعه از اهالی جنوب لبنان، در عملیاتی شهادت طلبانه، دهها تن از سربازان، نیروهای امنیتی و فرماندهان اسرائیل در لبنان را، بهکام مرگ و نیستی فرستاد. جوان که با خودرویی مملو از موادمنفجره، مقر صهیونیست ها را بر سرشان ویران کرده و خود بهشهادت رسید، کسی نبود جز فرزند همان مرد ساکن منطقهی الرویس بیروت. همان که آقا به او فرموده بود:
- خانوادهی چهارتن از سربازان من که در آینده، در عملیات شهادت طلبانه بهشهادت خواهند رسید، در اطراف این مسجد زندگی خواهند کرد.
استشهادی دوم:
بعدها جوانی دیگر از مقاومین جنوب لبنان، عملیاتی سنگین علیه اشغال گران و مداخله جویان در لبنان، انجام داد و با شهادت خود، وحشت و هراس جنایت کاران را دوچندان کرد و آنها را مجبور به فرار ساخت.
برحسب اتفاق، خانوادهی او نیز در همسایگی مکانی بودند که قرار بود مسجدی بهنام "قائم" در آن جا ساخته شود، ولی هیچ کس نه از خواب آن مرد خبر داشت، و نه از سکونت خانوادهی شهادت طلبان در اطراف محل مسجد.
استشهادی سوم:
روز چهارشنبه 1/1/1375
"علی منیف اشمر" جوان لبنانی، در عملیاتی شهادت طلبانه در منطقهی اشغالی جنوب لبنان، ضربهای دیگر بر ارتش اشغال گر وارد آورد و خود، با قرائت وصیت نامهای زیبا، گام در مسیر دیگر استشهادیون گذاشت.
خانهی پدری علی اشمر، درست مقابل مکانی بود که مسجد قائم درحال ساخت بود.
استشهادی چهارم:
ساعت 24/16 بعد از ظهر روز سهشنبه 5/2/1374
جوان متولد 1347 روستای "کَفَر مِلکی" در جنوب لبنان، که همراه زن و 3 فرزندش ساکن منطقهی "مُعوَض" در ضاحیهی بیروت بود، با انجام عملیات شهادت طلبانهی خود، ضربهی سنگینی بر دشمن وارد آورد. "صلاح محمدعلی غندور" سوار بر خودروی بمب گذاری شده، به مقر فرماندهی و امنیتی صهیونیست ها در شهر اشغالی "بِنتِ جُبَیل" حمله کرد و با شهادت خود، دهها تن از آنان را بهکام مرگ و نیستی فرستاد.
۱۳۷۵ بیروت - در کنار فرزندان عزیز شهید صلاح غندور
شهادت صلاح و بهخصوص فیلم وداع او با خانوادهاش، تاثیر عجیی بر من گذاشت. همان سال 1375 هنگامی که در بیروت به دیدار خانوادهشان در منطقهی معوض بیروت رفتم، دلم خیلی سوخت. آپارتمانی اجارهای در منطقهای که به لحاظ فرهنگی، بسیار ناشایست مىنمود.
یکی دوسالی از آن دیدار گذشت که یکی از دوستان لبنانی، گفت که سرانجام موفق شدهاند منزلی برای خانوادهی صلاح غندور تهیه کنند. از شنیدن این خبر، خیلی خوشحال شدم ولی زیباتر از آن، خاطرهای بود که دوستم تعریف کرد:
"همسر شهید صلاح غندور مىگفت:
- یکی از شب ها خواب عجیبی دیدم. صلاح بهخوابم آمد و من که مىدانستم او شهید شده، با تعجب با او دیدار و گفت وگو کردم. صلاح از من پرسید که آیا در زندگی با بچهها مشکلی دارم؟ که من گفتم محل زندگىمان اصلا مناسب نیست که او خندید و گفت:
- هرچه که لازم داری، نیازی نیست به دیگران بگویی. در نامه برای من بنویس و بگذار روی طاقچهی خانه. خودم آن را مىخوانم و کمکت مىکنم.
روز بعد، همسر شهید صلاح به نزد یکی از علمای وارستهی لبنان، شیخ "حسین کورانی" رفت و ماجرای خوابش را برای وی بازگو کرد، ولی کلامی از مشکل خانه بازنگفت. فقط سوال کرد که من چگونه برای یک شهید نامه بنویسم؟ شیخ حسین کورانی فرمود:
- هیچ کاری ندارد. خودش که گفته، شما مشکلاتت را در نامه بنویس و بگذار در خانه. خودش مىآید و مىخواند.
و او نیز همین کار را کرد و در نامه، از مشکل خانه گلایه کرد و از صلاح خواست تا کمکش کند.
یکی دو ماهی از نوشتن نامه گذشت و چه بسا همسر صلاح هم، خودش نامه را فراموش کرده بود."
صلاح غندور هنگام شرح عملیات آینده خود برای سیدحسن نصرالله
هنگامی که در یکی از سفرهایم به لبنان، خدمت حجت الاسلام "سیدحسن نصرالله" دبیرکل حزب الله رفتم، وی که اصلا از ماجرای خواب همسر شهید صلاح و نامهی او هیچ اطلاعی نداشت، گفت:
- مسئولین حزب الله بهدنبال این بودند تا خانهای مناسب برای خانوادهی شهید صلاح تهیه کنند. هنگامی که در سفری به تهران خدمت مقام معظم رهبری رسیدم، ایشان از خانوادهی شهید صلاح غندور سوال کردند، که من گفتم خوب هستند و سلام مىرسانند. آقا دستور داد مبلغی برای آنها پرداخت شود و فرمودند:
- اگر خانوادهی آن شهید عزیز مشکل مسکن یا چیزی دارند، برایشان حل کنید.
زمانی که به لبنان آمدیم، دیدیم این مبلغ برای خرید خانه کافی نیست. درست زمانی که فکر تهیهی پول بیشتر و تهیهی خانهای در شان آن خانوادهی معظم بودیم، یکی از شیعیان لبنانی که ساکن آمریکا بود و ظاهرا فیلم وداع شهید صلاح غندور را دیده بود، مبلغی برای ما فرستاد و اتفاقا او هم گفته بود برای رفع مشکل مسکن خانوادهی شهید داده است! که با آن پول و مبلغی که مقام معظم رهبری هدیه دادند، موفق شدیم خانهای برای همسر و فرزندان شهید صلاح غندور بخریم.
سیدحسن نصرالله، فقط تا این جای ماجرا را خبر داشت؛ وقتی فهمیدم برحسب اتفاق و بدون این که مسئولین تهیهی خانه، از خواب آن مرد و علت ساختن مسجد قائم خبر داشته باشند، خانهای که برای قهرمان استشهادی صلاح محمدعلی غندور تهیه کرده بودند، در همسایگی آن مسجد قرار داشت، برایم جالب تر شد.
وقتی ماجرای خواب، مسجد و این که با این حساب، این چهارمین خانوادهی استشهادی است که در همسایگی مسجد ساکن شده برایش گفتیم، او نیز جاخورد.
هنگامی که به دیدار خانوادهی شهید صلاح در خانهی جدید رفتم، همسر محترم او، کتاب جدیدی را که دربارهی زندگىنامهی آن شهید منتشر شده بود، داد تا خدمت مقام معظم رهبری ببرم. از او خواستم در صفحهی اول کتاب، متنی برای آقا بنویسد، که نوشت.
وقتی شرح ماوقع را در نامهای نوشتم و همراه با کتاب اهدایی همسر شهید صلاح، خدمت آقا فرستادم، ایشان در نامهای زیبا، در پاسخ نوشتند:
بسمه تعالى
به همسر گرامى شهید عزیز ما، صلاح محمدعلى غندور معروف به ملاک، پس از اهداى سلام گرم و سپاس بهخاطر فرستادن کتاب حامل شرح حال و وصیت شهید عزیز، بگویید: من نه فقط به آن شهید، که امثال او ستارگان درخشان تاریخ مایند افتخار مىکنم، بلکه به شما و دیگر بازماندگان این شهداى گرانقدر که با صبر و بردبارى بزرگوارانهى خود نمونههاى کم نظیر صدر اسلام را تکرار کردید، مباهات مىنمایم.
به شما و فرزندان عزیزتان دعا مىکنم و موفقیت در همهى عرصههاى زندگى از خداوند براىتان مسئلت مىنمایم.
والسلام علیکم
مسجد قائم همواره بهعنوان پایگاه عاشقان، و یکی از مقاوم ترین پایگاههای شیعیان لبنان در بیروت بهحساب مىآید و در سال 1385 در جنگ 33 روزه شدیدا مورد هجوم صهیونیست ها قرار گرفت؛ و امروز، همچنان محل تجمع یاران آخرالزمانی مولاست.
ماجرای بازداشت سیدحسن نصرالله در تهران چه بود؟
راستی آزمایی دو روایت از یک حادثه تاریخی؛ناگفته هایی از اطلاعات نخست وزیری در دوران موسوی/ ماجرای بازداشت سید حسن نصرالله در تهران چه بود؟
علی عبدی
داستان از آنجا شروع شد که کتاب گفتگوی خواندنی حمید داودآبادی با علمدار رشید مقاومت اسلامی در سرزمین سدر و سلام، سیدحسن نصر الله امسال به چاپ رسید. ( این گفتگو در سال ۱۳۷۷ انجام گرفته بود که طی این سنوات در آرشیو شخصی حاج حمید خاک می خورد) در گوشه ای از این خاطرات شیرین سید داستان جالبی را روایت کرده است. نخستین بازداشت خود در جمهوری اسلامی . نکته جالب آنکه این داستان در بطن خود بی آنکه سید خواسته باشد، تعریضی نرم به دستگاه اطلاعات نخست وزیری در دهه شصت و در دوران نخست وزیری میر حسین موسوی داشت.
گویی این بار هم تقدیر آن بود تا گفته های این سید شریف که در ایران اسلامی او را نواده معنوی روح الله می دانند افشاگر حقایق مکتوم انقلاب و مقاومت اسلامی باشد. این افشاگری اما این بار متوجه واحد اطلاعات و تحقیقات نخست وزیری است. روایت سید این چنین است:
"ممکن است بسیار عادی بنماید اگر بگویم که من در شرایط سختی از عراق فرار کردم. در "نبرد اقلیم التفّاح" هم در محاصره قرار گرفتهام، اما در هیچ جایی بازداشت نشدهام، جز یکجا که اگر بگویم شگفتزده میشوید؛ ایران! آن هم بعد از پیروزی انقلاب و در جمهوری اسلامی!
ماجرا از این قرار بود که در سال 1361 تصمیم گرفتم به قم بروم. بدون خانواده و بهتنهایی راه افتادم. در هواپیما چندنفر لبنانی بودیم. در میان ما لبنانیها، یکی بود که ریشش را تراشیده بود و با دختر غیرمحجبهای همراه بود. آنزمان در ایران موضوع حجاب مطرح نبود. وارد فرودگاه مهرآباد که شدم، مسئول امنیتی فرودگاه که برای بازرسی ما ایستاده بود، گردن بند طلا به گردنش بود و ریشش را هم تراشیده بود. کسانی که بیحجاب بودند یا ریششان را تراشیده بودند، بهسادگی رد شدند؛ اما من را که با لباس روحانی بودم و چندنفر دیگر که ریش داشتند، در کناری نگهداشتند و اجازهی رفتن ندادند. به همین ترتیب تا نیمهشب در فرودگاه معطّل شدیم.نیمهشب، ماشینی آمد و ما را به بازداشتگاهی برد. بازداشتگاه ما، ساختمانی مصادرهای بود که اتاقهای کوچکی داشت. ما را داخل یکی از این اتاقها حبس کردند. دو روز در آنجا در بازداشت بودم! شخصی آمد و چندساعت از من بازجویی کرد:
ـ تو کی هستی؟
ـ در ایران قصد انجام چه کاری داری؟
ـ با چه کسی رابطه داری؟
و دربارهی لبنان نیز بازجویی را شروع کرد و ...
بعد از گذشت دو روز از بازداشتم که زیر نظر "اطلاعات نخستوزیری ایران" بود، بازجو بهسادگی از من عذرخواهی کرد و آزاد شدم!
آن دو روز خیلی به من سخت گذشت. گاهی به این فکر میکنم که در تمام عمرم در زندان یا بازداشت نبودهام، اما در جمهوری اسلامی بازداشت شدهام. این برای من خیلی دردناک بود و من اصلا انتظار وقوع آن را نداشتم."
این روایت و تعریض، می تواند بازگشاینده و پرده بردارنده حقایق بسیاری درباره واحد اطلاعاتی دستگاه نخست وزیری تحت تملک چپ های مدعی خط امام ( ره) باشد. همین جا بود که این جریان کذایی احساس خطر نمود.لذا لازم بود تا مسئولین سابق دستگاه اطلاعات نخست وزیری به میدان آیند و این سرنخ را کور کنند. هم از این رو بود که بلافاصله نشریه " اندیشه پویا" به میدان آورده شد تا برای انجام این مهم ، مصاحبه ای با حجاریان ترتیب دهد به بهانه ی سوابق اطلاعاتی و امنیتی اش. مصاحبه از بیوگرافی حجاریان شروع می شود و با سوابق پیش از انقلاب و بعد از آن ادامه می یابد تا به نوع ورودش به امور امنیتی و در نهایت اطلاعات نخست وزیری کشیده می شود. اینجاست که پرسش اصلی پرسیده می شود و او جواب می دهد:
"*گویا شما سیدحسن نصرالله را هم در همین زمان که در نخست وزیری بودید، برای اولین و آخرین بار در عمرش در بدو ورود به ایران در فرودگاه بازداشت کردید و چند روزی هم در زندان نگه داشتید. چرا بازداشت اش کردید؟
حجاریان: اصلا نصرالله شناخته نشده بود آن زمان و رئیس حزب الله سیدعباس موسوی بود.
بالاخره معاون سیدعباس موسوی بود آن زمان و سه روز بازداشت شما بود.
*حجاریان: نخست وزیری یک دفتر در فرودگاه داشت. نهضت های آزادی بخش سپاه زیر نظر سیدمهدی هاشمی بود. او و محمد منتظری بدون ویزا و پاسپورت آدم به ایران می آوردند. تصور کنید که چند عرب بدون ویزا و پاسپورت از هواپیما وارد ایران شده اند. طبیعی است که توسط دفتر نخست وزیری در فرودگاه مورد سوال و جواب قرار بگیرند.
* بالاخره شما که می دانستید او نصرالله است چرا بازداشت اش کردید؟ و او می گوید که از آن هواپیما خانم عرب بدون حجاب پیاده شد و آنها با او کاری نداشتند اما مرا که روحانی بودم بازداشت کردند.
حجاریان: آن خانم بی حجاب پاسپورت داشت اما آقای نصرالله نداشت. غیرقانونی و بدون ویزا آمده بودند و ورود غیرقانونی جرم است.
* مدعی است بازجویی شده؟ چه کسی او را بازجویی کرده؟
حجاریان: نمی دانم. من نبودم.
*بالاخره اطلاعات نخست وزیری او را بازداشت کرده بود و شما هم آنجا بودید خصوصا در بخش خارجی و ضدجاسوسی که مسئولیت داشتید.
حجاریان: بازجویی شده که چرا آمده ایران. کنترل امنیتی فرودگاه بالاخره دست نخست وزیری بوده. باید مشخص می شد که چرا یک فرد بدون ویزا به ایران می آید. بچه ها در فرودگاه بازجویی می کردند و بعد هم او را برده اند دو، سه شب در یک ساختمان دیگر بازداشت کرده اند. مساله، یک ماجرای اداری بود و جنبه سیاسی نداشت.
* و نهایتا چه شد که او را آزاد کردید؟
حجاریان: سیدمهدی هاشمی و بچه های سپاه آمدند و وساطت کردند و او را بردند."
این پرسش و پاسخ های ترتیب داده شده قرار بود رافع و زدودنده ابهامات باشد و مسدود کننده روزنه های جدید به سوابق مشعشع دستگاه اطلاعات نخست وزیری. که البته نه تنها این چنین نشد که خود بر ابهامات مسئله افزوده است. اما ابهامات و شبهاتی که پاسخ حجاریان بیشتر بر آن افزود عبارتند از :
یکم. در آن مقطع زمانی ( 1361/ 1982) حزب الله لبنان هنوز اعلام موجودیت نکرده بود. توضیح آنکه جنبش مقاومت اسلامی حزب الله لبنان در سال (1363/1985) با انتشار بیانیه ای رسمی اعلام موجودیت نمود. این اعلام موجودیت حزبالله مقارن فوریه 1985 ( بهمن 63) بود.
دوم. نخستین دبیرکل رسمی حزب الله لبنان، نه شهید سید عباس موسوی که " شیخ صبحی طفیلی" بود که از سال 1985 رسماً در این مقام انجام وظیفه می نمود.
سوم. بنابر روایت سید حسن نصرالله ، سفر وی به تهران نه سفری کاری برای تشکیلات مقاومت، که سفری شخصی اعلام شده است آنهم ملبس به لباس روحانیت.
چهارم. بنابر روایت سید حسن، علت دستگیری ایشان نداشتن گذرنامه نبوده است چرا که شگفت زدگی ایشان از عدم بیان علت بازداشت مشهود است. از دیگر سو متصدی چک کردن گذرنامه در فرودگاه و مسئولین امنیتی (در آن زمان نماینده اطلاعات نخست وزیری) دو مسئولیت کاملاً مجزا از هم است که چندان ربطی به هم ندارد و این هم خود ناقض مدعای جناب حجاریان است.
پنجم. نوع برخورد نماینده اطلاعات نخست وزیری با چهره های ارزشی و اغماض وی نسبت به چهره های نامتعارف دینی و انقلابی نیز خود بشدت محل تأمل و ابهام است.
ششم. وضعیت ظاهری نماینده اطلاعات نخست وزیری نیز خود تشدید کننده این ابهام است. سید او را این گونه وصف می کند: " مسئول امنیتی فرودگاه که برای بازرسی ما ایستاده بود، گردن بند طلا به گردنش بود و ریشش را هم تراشیده بود." به راستی در دستگاه اطلاعاتی نخست وزیری میر حسین موسوی چه کسانی و با چه تفکری امور امنیتی کشور را تمشیت می نمودند که در اوج ارزش گرایی در سطوح مختلف جامعه و حاکمیت ارزش های دینی و انقلابی، نماینده این دستگاه در فرودگاه با چنین ظاهری بر سرکار حاضر می شده است؟ این مسئله خود روشنگر بخشی از تفکر و نگاه جریان حاکم بر آن دستگاه است. تفکر و نگاهی که هماره شهیدان بزرگواری چون لاجوردی نسبت به آن هشدار داده و اعلام خطر کرده بودند.
هفتم. مدعای حجاریان اینست که سید مهدی هاشمی باعث رهایی سید حسن شد که البته روایت سید غیر از این است او می گوید : " بعد از گذشت دو روز از بازداشتم که زیر نظر "اطلاعات نخستوزیری ایران" بود، بازجو بهسادگی از من عذرخواهی کرد و آزاد شدم!" پس کسی موجب استخلاص وی نشده است . او را بی دلیل گرفته اند و پس از دو روز بازداشت بی دلیل، با یک عذرخواهی ساده! رها کرده اند. به همین راحتی! در واقع حجاریان می کوشد توپ را در زمین مهدی هاشمی معدوم بیاندازدکه البته بی نتیجه است.
هشتم. مهمتر اینکه این گفتگو در سالهای ماقبل حاکمیت اصلاح طلبان و نیز فتنه 88 انجام گرفته و لذا خالی از هرگونه شائبه های سیاسی و خطی است.
نتیجه آنکه حال با دوروایت متفاوت از یک رخداد روبروئیم. دو روایتی که یکی سرراست و بدون هیچ ابهام و تناقضی است و دیگری متناقض، پر ابهام و ناسازگار میان اجزاء آن.دو روایت از دو شخصیت سیاسی کاملاً شناخته شده. یکی نامدار به علمداری مقاومت اسلامی و خار در چشم دشمنان اسلام و دیگری با کارنامه ای روشن و واضح در نسبت با حاکمیت نظام اسلامی و حضور مؤثر در حوادث فتنه گون سالیان اخیر با تذبذبی شفاف و روشن که بخشی از آن دراعترافات سال 88 وی هویداست.
اکنون پرسش این است که کدام روایت صادق است و کدام روایت را می بایست برگزید؟ پیش از پاسخ ، از یک نکته کلیدی نباید غفلت ورزید و آن اینکه در جهان امروز دوست و دشمن به اذعان خود سید حسن نصرالله را به صداقت و راستگویی اش می شناسند تا بدانجا که ساکنین صهیونیست سرزمین های اشغالی هم به اعتراف خودشان سخنان او را در قیاس با سران خود، صادق تر و راست تر می انگارند. هم از این رو در راستگویی و صداقت نصرالله تردیدی نمی توان داشت. بازگردیم به پرسش اصلی. کدام روایت راست می نماید و کدام نه ؟
اما مهمتر از این پرسش ، پرسش دیگری است . پرسش نخست ناظر بر چگونگی روایت است ( صادق یا کاذب) اما پرسش اساسی تر پرسش چرایی است. چرا روایت ناراست سعی می کند خود را روایت صحیح جا بزند؟ کشف پاسخ این پرسش خود کشاف همه پاسخ هاست و از همه مهمتر کشاف راز ناراست گویی است. راز این درست نمایی ناراست را باید در همین چرایی جست. روایتی ناراست جعل می شود تا از رخ نمودن حقایق بیشتری ممانعت کند و روزنه کشف آنان را مسدود سازد. حال این حقایق چیست و ناظر بر چه کس یا کسان و چه چیزهایی است؟ خود داستان دیگری است. حقایقی که کشف آنها مستلزم بررسی ،تحلیل و تدقیق تمام گفتگوی حجاریان است.
رجانیوز
دستنوشتههای شهید "قاسم دهقان"
شهید"قاسم دهقان سنگستانیان" سال 1336 در همدان بهدنیا آمد. اواخر سال 1355 به سربازی رفت و در روزهای پر تبوتاب انقلاباسلامی که سرباز ارتش شاهنشاهی بود، هر چه بیشتر در درونخود نسبت به رژیم کینه یافت. در روز 17 شهریور سال 1357 (جمعهی سیاه) هنگامی که برای سد کردن حرکت مردم به خیابانها برده میشوند، به همراه دوسرباز دیگر گریخته و بهمردم ملحق میشود. سرانجام در حملهی ساواک به محل اختفای آنان، "محمد محمدی خلَّص" در دم بهشهادت میرسد، "علی غفوریسبزواری" از ناحیهی مغز و سر مورداصابت گلوله قرار میگیرد - که اکنون بهعنوان جانبازی بزرگوار زنده است - و "قاسم دهقان" نیز از ناحیهی هر دو پا تیر خورده و دستگیر میشود.
تحمل شکنجههای فراوان او را از پای درنیاورد و درحالی که ایام را در زندان سپری میکرد، با پیروزی انقلاباسلامی آزادی خود را باز یافت.
او تا شروع تجاوز همهجانبهی عراق و شروع جنگتحمیلی، صحنهی انقلاباسلامی و دفاع از آنرا ترک نکرد و در هر جا که صدای توطئهآمیزی بهگوش میرسید، جان بهکف آمادهی مقابله میشد. او در ایام جنگ، مسئولیت چند گردان رزمی را برعهده داشت و حماسههایی در خور ستایش آفرید. در دوران جنگ چندین نوبت بهسختی مجروح شد ولی از پای ننشست.
وی پس از پایان جنگ همراه با سید شهیدان اهل قلم "سیدمرتضی آوینی" برای تفحص و کشف شهدا، راهی منطقهی فکه شد. حضور قاسم دهقان در فکه، بهواسطهی آشناییاش به منطقهی عملیاتی، همراه بود با کشف محل صدها شهید مفقودالاثر توسط او.
قاسم دهقان که دستی در هنر داشت و علاقهی خاصی در ارائهی اهداف و اثرات انقلاب و جنگ از طریق سینما در او موج میزد، سرانجام در روز 15 شهریور سال 1374 به هنگام بازسازی صحنهای از حماسهی رزمندگان اسلام در فیلم "قطعهای از بهشت"، بر اثر انفجاری زودرس، بهشهادت رسید.
آنچه درپی میآید، بخشی است از یادداشتهای شهید قاسم دهقان که مربوط به روزهای اوج انقلاباسلامی است. متأسفانه این یادداشتها ناتمام مانده، چرا که او قصد داشته نوشتههای خود را تا زمان حال ادامه دهد.
… وقتی خبر مردن داداش را شنیدم، باورم نمیشد و خیلی ناراحت بودم که منجر به درگیری با گروهبان نگهبان شد و او من را در اسلحهخانه زندانی کرد. فردا که آنها متوجه شدند، به مرخصی رفتم. او را در شهر همدان دفن کرده بودند. حتی شبهفت هم گذشته بود. به هر حال سال خوبی برایم نبود. وقتی بهیاد داداش میافتادم فقط حرفهایش برایم آیندهساز بود. او با رژیم شاه مخالف بود و خیلی روشن میگفت در زندان روحانیها را چطور شکنجه میکنند خود او هم چندینبار به زندان افتاده بود. چندبار هم با دوستان او آشنا شده بودم. البته من چون کوچک بودم عقلم نمیرسید. ولی مشخص بود که فعالیتسیاسی دارد. درمورد جوانی و کارهایی که رژیم بر سر آنها که حق میگفتند و با حکومت مخالف بودند]آورده بود، میگفت[.
به هر حال چنین شخصی را که برایم هدایتگر بود از دست دادم. از آخرهای سال دیگر به تیم تیراندازی نمیرفتم. در گروهان بودم. حدوداً دو ماه بود تا اول اردیبهشت که سالنو بود. باید سربازان جدید همانسال را برای تیم تیراندازی انتخاب و آماده میکردند. من بهعنوان مربی و سرپرست آنها در گروهان انتخاب شدم که به آنها تیراندازی یاد بدهم و هر روز به تمرین و آموزش میرفتیم. این دو سه ماه که گروهان بودم ورزش سختی میکردم. طناب زدن و حتی در هفته دوشب بیرون میرفتم باشگاه ورزش بکس. خیلی برایم خوب بود.
سال 57 حدوداً 20 نیرو از گروهان، سرباز جدید داشتیم که من باید هر روز آنها را تمرین تیراندازی و دویدن بدهم که با یک گروهبان اینکار هر روز انجام میشد. داخل آسایشگاه سرباز جدیدی آمده بود. او خواهش کرد تا به تیم ما بیاید. من اینرا یکجوری درست کردم و او آمد. چون یکبار درمورد مسائل سیاسی و رژیم صحبت میکردیم و مشخص بود مخالف است. با چندتن از دوستان دیگر که آسایشگاه دیگر بودند، در اینمورد صحبت میکردیم و کتاب به هم ردوبدل میکردیم. وقتی هم از پادگان برای تمرین بیرون میرفتیم ـ ]چون[ گروهبان زن و بچه داشت، وقتی ماشین میایستاد میرفت خانه و برای تمرین نمیآمد ـ ما با سربازان صحبتهایی درمورد همه چی میکردیم. درمورد رژیم و ظلمهایی که میکرد. با یکی از بچههایی که دوروبر کاخ سعدآباد خانهشان بود، صحبت کردم. او کتابهای دارویی و دیگر کتابهای علمی بیشتر میخواند. بحثهای اعتقادی پیش میکشیدم. درمورد هدف خلقت صحبت میکردیم. چندوقت بود که در اینمورد مطالعه میکرد. با یکی دیگر درمورد نماز حرفمان شد. درمورد معنی آن قرار شد تحقیق کند. البته نمیشد زیاد حرف زد. چون یکروز وقتی از تمرین آمدیم، دیدم همه روی کمدها عکس رضا شاه را زدهاند، بیاختیار ناراحت شدم و عکس را کندم و خوابیدم روی تخت. یکمقدار هم درمورد عکس گفتم که این عکس ]را برای[ چی زدند روی کمدها. با آن دمپاییهای رضا شاه ـ چکمه رضاگری.
فردای آنروز فرمانده منرا خواست و گفت که چرا عکس را کندی. افسر گروهبان مرد ورزشکاری بود و خیلی دوست داشت که معاون گروهان بشود. فهمیدم که خبرچین زیاد است. گفتم: بغلش کنده شده بود و من بهخاطر اینکه بد بود کندم. و بعد درمورد تیراندازی بچهها سوال کرد. گفتم: خوبه. گفت: باید گروهان ما اول بشود، برو هرچقدر هم مرخصی خواستن برایشان تشویقی بده تا گروهان اول بشود.
ما هر روز به تمرین میرفتیم. تا اینکه یکروز با افسر جدیدی که تازه فرمانده دسته ما شده بود آشنا شدم. او وظیفه بود. یکروز سر کلاس با بچهها درمورد منظومه شمسی صحبت میکرد و با من آشنا شد. در همین موضوع بحث زیادی شد. تا اینکه فرماندهکل گروهان هم آمد و همصحبت شدیم. او درمورد گردش زمین و آفتاب فصلهای مختلف صحبت کرد و بحث طولانی شد. بعد از کلاس، شخصاً با آن افسر رفیق شدیم و موضع صحبت خصوصی بود. کمکم او برای من کتاب توضیحالمسائل آورد و من میخواندم. یکروز آن افسر چندعکس به من داد و من داخل کمدم گذاشتم . هر روز درمورد موضوعهای مختلف با هم حرف میزدیم. یکروز که به مرخصی آمده بود، با موتور به منزل داییام رفتیم. به طبقه سوم اتاق پسردایی رفتیم . او با یکنفر نشسته بود و یک کتاب جلو ایشان بود و درمورد کتاب بحث میکردند. با من همصحبت شدند. عباس گفت: این کتاب را بخوان. یک نگاه کردم . یادم نیست اسمش چی بود. مشخص بود که ضدرژیم است.
یکمقدار درمورد پادگان و ارتش صحبت کردیم و ]برگشتیم[ . تازه داشت یک حرکتهایی ضدرژیم شروع میشد. تا اینکه ]برنامه[ آموزشهای داخل پادگان درمورد خرابکاری و سرکوب شورش و تظاهرات شد و تمرین آرایش ضدشورش و متفرق کردن جمعیت. البته باز ما بهکار خود ادامه میدادیم و به تیم تیراندازی میرفتیم. ولی صحبتهای بین بچههای مخالف زیاد شده بود و هرکس چیزی میگفت. تا اینکه یکروز مسئول گردان همه را بهخط کرد و درمورد اغتشاش صحبت کرد. طوری توجیه میکرد که حرکت ارتش را حق بجانب توصیف میکرد. کمکم سربازان آگاه شده بودند که بیرون، مردم بر ضدرژیم قیام میکنند. یکی از سربازان میگفت: قراره آیتالله خمینی بیاد و مردم قراره تمام زمین را فرش کنند.
هر روز آمادهباش میشد. بعضی از گروهانها را بیرون میبردند. تا اینکه من با بچههای تیم را آنروز نگذاشتند برویم برای تمرین. ما چندنفر بودیم. یکی از دسته دوم و دونفر هم از دسته سوم که بیشتر با هم در ارتباط بودیم و خیلی از حرکتها را تحلیل میکردیم. چندهفته بود که به اینصورت میگذشت و بیشتر آموزش درمورد اغتشاش و سرکوب تظاهرات ]بود[ و آمادهباش میخورد. تا اینکه چهارشنبهای بود که برای مرخصی ]اسم[ بچهها را نوشته بودیم. غروب، ساعت چهار شد. یکدفعه اعلام آمادهباش صددرصد خورد. این آمادهباش به این معنی بود که هیچکس نباید بیرون برود. من برگه مرخصی داشتم با یکی از سربازان از پشت پادگان از دیوار رفتیم و سیمخاردار مابین دو دیوار که بهفاصله 30 سانتیمتر بود، دستوپای او را پاره کرد. مجبور شدیم برویم یکی از خانههای پشت پادگان. دستوپای او را با باند و دستمال که از یک خانم گرفتیم بستیم و به مرخصی رفتیم. ]بحث[ جریان سینما رکس آبادان که آتش زده بودند در مردم ردوبدل میشد. آنروز بهخانه اسماعیل (دامادمان) رفتم و ظهر روز جمعه پسرداییام عباسی آنجا بود. صحبت شد و اعلامیه امام را بهدستم دادند که درمورد دولت شریفامامی بود که امام رد کرده بود. درمورد ]اینکه[ چگونه از خود در تظاهرات دفاع کنند صحبت کردیم و کمی هم آموزش خیز 5 ثانیه هم دادم. درمورد سیاست ارتش هم کلی صحبت شد. به آنها گفتم: میشود از اسلحه خوب استفاده کرد و میتوان خوب آنرا خارج کرد. خلاصه کلی صحبت کردیم و فردای آنروز به پادگان رفتیم.
روزها گذشت و هر روز در ماه رمضان نیرو بیرون میبردند. یکشب هم یکعده را بیرون بردند. ما یکهفته به اردو در نزدیک قم رفتیم. در آنجا صحبتهایی درمورد روزه و ماه رمضان شد. یکشب هم بهعلت نافرمانی افسری تنبیه شدم. از کوهی تا اردوگاه یک ]قبضه[ خمپاره بهدوش گرفتم و بردم. بعد از یکهفته به پادگان آمدیم. بعضیها روزه میگرفتند و بعضی نمیگرفتند. درمورد نماز با یکی از سربازان حرفم شد. یکروز هم چندعکس از افسر که باهم رفیق بودیم گرفتم و در لای کتاب توضیحالمسائل گذاشتم. یکشب هم بیرون بردند. گروهان را نزدیک حسینیه ارشاد بردند. آنجا در مسجد قبا، صحبتهای آقای مفتح بود. گاردشهربانی با وسایل مجهز آماده سرکوب بود. یک پیکان از خیابان میگذشت و شعار داد و رفت. پاسبانها دویدند دنبالش. در ترافیک پیکان ایستاد. او ]راننده[ را تا میخورد زدند. من یک لحظه خواستم اقدام بکنم و چند پاسبان را بزنم ولی صبر کردم و از آنجا بهطرف دیگر رفتم.
آنشب گذشت و من با افسر کلی صحبت در این موضوع کردیم. به پادگان آمدیم تا اینکه عید فطر بود. صبح همه را آماده کردند برای بیرون رفتن. ساعت 6 صبح ما را به حسینیهارشاد بردند. ساعت 8 صبح مردم از قیطریه تظاهرات را شروع کردند و به دم حسینیهارشاد رسیدند. من با یکی از دوستانم و بچه محلم سلام علیک کردیم و مخفیانه با یکی از پیرمردها روبوسی کردیم. درضمن یکی از سربازان را هم روی دوش بلند کردند و دستهگلی بهروی دوش او گذاشتند و به پیادهرو آمدند. دیگر ارتش حریف مردم نشد. آنها جلو رفتند و ارتش هم در داخل ]کامیون[ ریوهای قراضه بهدنبالشان. آنها شعار میدادند و بر در دیوار پر از شعار ضدشاه و مرگ بر او مینوشتند و مرگ بر امریکا هم مینوشتند. مردم به ما محبت میکردند. سربازان نفهم آنها را رد میکردند. مثلاً شیرینی میدادند و یا آب خوردن. چون صحبتهایی تخریبی داخل پادگان مغز سربازان را شستشو داده بود. آنها با مردم بدرفتار میکردند. هر چه ]مردم[ میدادند، نمیخوردند. میگفتند: زهر دارد، میخواهند ما را بکشند. ولی من همه چی میگرفتم و میان آنها ]سربازان[ پخش میکردم که بخورند و میدانستم برای من گران تمام میشود و خبرچینها همه حرکتهای منرا لو میدهند.
دم ظهر بود نزدیک سهراه تختجمشید ] خیابان آیتالله طالقانی[ یک سرهنگ در لای ماشینها، خیرسرش، داخل پیتی که گماشتهاش آورده بود، توالت کرد و بعد از اتمام گفت: اینرا بریزید بهسر سردسته تظاهرکنندهها. من یک لحظه انگار که دنیا بر سرم خراب شده با اینحرف آن سرهنگ، اسلحه را از بالای ماشین که نشسته بودم، بهطرف او گرفتم و میخواستم شلیک کنم ولی او سریع رفت. انگار کسی مثل یک روحانی سیاهپوش از غیب به من آرامش داد که صبر کن. ساعت 3 بعد از ظهر بود که دیگر به خیابان آیزنهاور ]آزادی[ رسیدیم و بهطرف میدان شهیاد ]آزادی[ میرفتیم. در یک لحظه پشت ما را ماشینهای ساواک پر کرد و پشت ریوی ارتش، بهترتیب میآمدند و مشخص بود که مسلح هستند با لباسشخصی. یک کارتن پیراشکی در ماشین گذاشتیم و بین سربازان پخش میکردم که یک ساواکی به من خیره شده بود. به کس دیگری اینکار را واگذار کردم.
چندتن از دوستانم را دیدم که خسته شده بودند. از راهپیمایی به پیادهرو رفته بودند. بعد از سلام و علیک با ]اشاره[ دست از آنها گذشتم. ساعت 12 به ]میدان[ شهیاد رسیدیم و برگشتیم پادگان. شب بهفکر این بودم که شعارهای: فردا صبح ساعت 8 میدان ژاله (شهدا). چه میشود. شاید مردم را از بین ببرند. مگر میشود اینهمه مردم را از بین برد. خوابم نمیبرد. یکییکی با بچهها تماس گرفتم و جریان را گفتم. که شاید ارتش تیراندازی کند. یکموقع خر نشید. همه با ترس حرفهای منرا گوش میدادند. ولی قدرت جواب نداشتند. با سه نفر قرار گذاشتم اگر تیراندازی شد، فرماندهان را میزنیم و قول گرفتم. خوابیدم.
ساعت 3 نیمهشب بود آمادهباش دادند. اسلحه و فشنگ هم پخش کردند. در همان موقع بهفکرم آمد که ارتش میخواهد قبل از مردم در میدان مستقر شود و نگذارد مردم مجتمع شوند. البته به ما آمادهباش دادند و گفتند با اسلحه بخوابید و ما هم همین کار را کردیم. ولی فکر و خیال نمیگذاشت خوابم ببرد. از خستگی تا ساعت 9 صبح خوابیدم. صبح بیدار شدم، متوجه شدم که اعلام حکومتنظامی شده است و بهفکرم رسید که مردم را در میدان ژاله سرکوب کردند. یکییکی با بچهها تماس گرفتم و آنها را توجیه کردم. چهار نفر بودیم که با هم قرار گذاشتیم که اگر بیرون ببرند، فرماندهان را بزنیم و همه قول دادند که هرکاری تو بکنی ما هم با تو هستیم. یکنفر از تیم سال قبل بود و 3 نفر هم از تیم تیراندازی سال جدید بودند. سربازهای جدید که منرا قبول داشتند و هر چه میگفتم انجام میدادند. یادم هست که یکموقع میخواستم 30 اسلحه از بچههای تیم را از میدان، با برنامهریزی بیرون ببرم ولی چون از داداش شنیده بودم که یک سرباز اسلحه گم کرده بود و او را اعدام کرده بودند. من هم ترسیدم که امکان دارد این سربازان را هم بکشند و دست به اینکار نزدم.
خلاصه قرار گذاشتیم، که یکدفعه ساعت 3 ماشین آمد، بچهها را بیرون بردند به چهارراه سبلان نظامآباد. هیچکس نبود ولی لاستیک توی خیابان ریخته شده بود و دود میکرد. همه پیاده شدند و هر دستهای سر یک خیابان را قبول کرده بود و رفتوآمد را کنترل میکرد. در همین موقع بود که یک پاسبان با افسر مأمور ما صحبت میکرد که در میدان ژاله همه مردم را کشتند، شما هم اینکار را بکنید. در همین موقع بود که از طرف مردم سنگ پرتاب شد و او به چندسرباز گفت تیراندازی کنید. سرباز نادان نفهم اینکار را کرد و من چند خشاب او را بلند کردم. در اینموقع یکییکی با بچهها تماس گرفتم. با آنانکه قرارگذاشته بودیم. دونفر آنها خیلی دور شده بودند. نمیشد از محدوده خود خارج شد و با آنها صحبت کنم. به یکی از آنها گفتم، او گفت: میترسم. و با کمی تلاش به یکی دیگر که بیسیمچی بود گفتم. در جواب گفت: مادرم در خانه منتظر است، من نمیتوانم…
افسرده و پریشان نمیدانستم چه کنم. رفتم داخل یک ]درمانگاه[ بهداری. به بهانه اینکه قمقمه آب کنم. در داخل توالت یک لحظه فکر کردم چه کنم. مردد مانده بودم. آخر تصمیم گرفتم که فرمانده را بزنم و آن پاسبان را هم از بین ببرم. بعد هم اگر شد فرار کنم یا اینکه به من تیراندازی میشود. در داخل راهرو یک پرستار را دیدم. با او صحبت کردم. به او گفتم: میروی منزل ما میگویی که من سلام میرسانم به پدر و مادرم و همه دوست و آشنا منرا حلال کنند. در اینموقع چندنفر سرباز آمدند تو. ایستادم تا مسلح کردم. در اینموقع یک سرباز مسئول آموزش که خیلی کم باهم برخورد کرده بودیم ـ یکدفعه فوتبال بازی کرده بودیم و چنددفعه هم وسایل آموزشی ردوبدل کرده بودیم ـ با قد نسبتاً کوتاه جلو آمد و گفت:
ـ سلام دهقان. چطوری؟ شنیدم تیراندازیت خیلی خوبه. چکار میکنی؟
اول فکر کردم که اینهم بادمجان دورقابچین است و بچههای دیگر یک حرفهایی به او زدهاند و او هم خبردار شده میخواهد از زیر زبانم حرف بکشد. چیزی نگفتم. کمی نگران شدم. گفتم: خوب منظورت چیه؟
گفت: هیچی. نکند یکدفعه تیراندازی کنی!
مقداری فکر کردم. یک لحظه برخورد ] داخل[ پادگان بهنظرم آمد که دم غروب بود، کنار شیرآب که همه سربازان لباس میشستند و آب میخوردند. همین غفوری با من برخورد کرده بود. دهنش بو میداد و من متوجه شدم که او هم در ماه رمضان روزه میگیرد و دلم میخواست با او همصحبت شوم. یکدفعه هم از او یک جمله انگلیسی سوال کرده بودم. به هر حال به او گفتم: خیالت راحت باشد من حواسم جمع است. گفت: راستی دهقان، این کوچه ها را بلدی؟ تا حالا اینجا آمدی؟ گفتم: منظورت چیه؟ برای چی میخواهی؟ گفت:
ـ من و خلّص اینجا را میخواهیم بدانیم کجاست.
گفتم: اینجا نظامآباد. نکنه فکر فرار بهسر شما زده؟
گفت: آره ما میخواهیم فرار کنیم.
یک لحظه چهره محمد خلص بهنظرم آمد. دو سه دفعه با او برخورد کرده بودم. یکروز درمورد مرخصی از من سوال کرد و گفت: الان یکماه است که از آموزش آمدهام ولی مرخصی به من ندادند. او سرباز جدید بود. او را راهنمایی کردم. او موقع صحبت کردن گوشهایش سرخ میشد و مثل لبو. آنروز هم همینطور بود.
اسم آنیکی علی غفوری بود. یک لحظه از تیراندازی منصرف شدم و گفتم که بگویم، نگویم که چه تصمیمی داشتم. مردد بودم. خلاصه به آنها گفتم: بروید توی بهداری شاید یک راهفرار باشد. آنها سریع رفتند و شکی که به آنها داشتم برطرف شد. متوجه شدم که اینها هم میخواهند کاری انجام بدهند. بعد از لحظهای بهسر کوچهای رسیدم، علی و محمد را صدا زدم و گفتم: از اینجا خوبه. فرار میکنیم.
مقداری صبر کردیم. وقتی سربازها دور شدند، فرار کردیم بهطرف مردم. همه فکر میکردند که میخواهیم آنها را بکشیم و فرار میکردند. ولی ما با شعار درود بر خمینی نظر آنها را بهخود جلب کردیم. یک موتور درکنار خانهای بود آنرا روشن کردم و راه افتادم. ولی راه نمیرفت. سهترکه نمیکشید. یک پیکان از راه رسید، سریع سوار شدیم و او سرگردان و از ترس نمیتوانست چه کند. او را راهنمایی کردم بهطرف ]منطقه[ شرکتواحد و از بیابانهای پشت نظامآباد. بهطوری که کسی ما را تعقیب نکند بهسرعت میرفتیم که به اتوبان سیدخندان (رسالت) نزدیک رودخانه رسیدیم که جویآب جلوی ما بود. و نتوانستیم برویم. پیاده شدیم و پریدیم توی رودخانه و از آنجا از زیر پل خیابان رد شدیم. علی خسته شده بود. نشست یک لحظه پهلویش را گرفت. گفت: خیلی درد میکند. خوبه که وسایل و تجهیزات ماسک را از خود باز کنیم. من مخالفت کردم که: نه. نباید از خود چیزی باقی بگذاریم. امکان دارد دنبالمان بیایند و نشانهای از ما پیدا کنند و مسیر ما را پیدا میکنند. باید زود از اینجا دور بشویم.
محمد گفت: دهقان تو خیلی زود عمل کردی. خیلی خوشحالم. علی هم گفت: همه حرف میزدند ولی تو عمل کردی. به هر حال راه افتادیم که یک موتور جلو آمد ایستاد. گفت: میآیید برویم خانه ما لباس بهشما بدهم. گفتم: نه؛ موتور تو بده. گفت: نه، بایستید اینجا تا برای شما لباس بیاورم. و دور شد.
هر سه نفرمان عجیب به او شک کردیم و سریع از آنجا دور شدیم و سوار یک کامیون شدیم و بعد با یک وانت از آنجا طوری رفتیم که کسی دنبالمان نیاید. به منزل اسماعیل و خواهرم رسیدیم. اتفاقاً مادرم و خواهر کوچکم در آنجا بودند و دخترداییام هم آنجا بود. چون پای خواهرم عالیه شکسته بود و گچ کرده بودند. او تصادف کرده بود و همه برای دیدن او میآمدند. یکدفعه همه هول کردند. دیدند که ما لباسنظامی آمدیم و اسلحه هم داریم. سریع به خواهر کوچکم گفتم لباسشخصی بیاورید او آورد و سریع لباسهایمان را عوض کردیم. سبیل را زدیم و تجهیزاتنظامی را از قبیل ماسک و سرنیزه را به خواهرم دادم و گفتم مخفی کن و خشاب هم داخل جیبخشاب به کمر بستم و اسلحهها را هم در داخل گونی گذاشتم. وصیتنامه نوشتم و پیام خود را از طرف محمد و علی و قاسم نوشتم که به مردم بدهند از آنجا برای کمک به مردم راه افتادیم. البته ماشین نبود و سیداسماعیل موتورش را در اختیار ما گذاشت و از آنجا دور شدیم.
بهطرف یک ساختمان نیمساخته بزرگ رفتیم و از آنجا میخواستیم به پمپبنزین برویم، ولی به حکومتنظامی خورد؛ برگشتیم به همان منزل خواهرم. کنار خانه آنها یک ساختمان نیمساخته بود، در بالای آن خوابیدیم که فردا بهکمک مردم برویم یا از آن شهر برویم.
در طول شب مقداری صحبت کردیم. عجیب خسته بودیم. چون شب قبل هم خوب نخوابیدم محمد و علی خسته بودند و خواب آنها را گرفته بود؛ ولی من خوابم نمیبرد. کمی با علی صحبت کردم و کمکم منهم خوابیدم. صبحزود برای نماز بیدار شدیم. علی و محمد به پایین پشتبام رفتند. یادم هست طبق معمول مادرم درحال نمازشب خواندن بود. چون مقداری به اذانصبح مانده بود و او سرگرم نمازخواندن خود. من در همین زمان داشتم وسایل رختخواب و چیزهای دیگر را به پایین بام میدادم که ناگهان ]ماشین[ پژویی دیدم که از دم در حیاط گذشت. بهآرامی میرفت. شکم برد. گفتم نکند ساواک باشد؟ ولی دوباره گفتم، منزل ما را کجا میتوانند پیدا کنند. بعد از ده دقیقه دوباره یکی دیگر دیدم. به علی و محمد گفتم نکند ساواک آمده، زود نماز بخوانید بیایید پشتبام. دیگر اذان داده بودند. علی نماز خواند و محمد هم درحال خواندن نماز بود، که ناگهان خودرو و نفربر پر از نیرویی در کوچه پیدایش شد. در اینهنگام متوجه شدم که برای ما آمدهاند و میخواهند ما را دستگیر کنند. سریع علی و محمد را صدا کردم. ]کامیون[ دم در منزل ایستاد و نیروهای مخصوصی پیاده شدند و هرکدام از یکطرف سنگر گرفتند. بعد، دو سه کامیون پر از نیرو ماشینهای مخصوص ساواک که از جمله چند اکیپ نیروی سازمان امنیت یعنی ساواک بودند ]آمدند[. سریع موضع گرفتند.
در اینهنگام با بلندگو اعلام کردند. اسم ما سه نفر را اعلام کردند که دستگیر شوید. من هنوز بالای پشتبام منزل سید بهطرف کوچه و ماشینهای ارتشی موضع گرفته بودم که ناگهان از پشت، سه نفر به نزدیکی دومتر روی دیوار همسایه عقب منزل سید دیدم که برق شیشههای کلاهکاسک آنها من را متوجه کرد. با اینکه هنوز گلنگدن نزده بودم و درازکش پشت به آنها خوابیده بودم، یک لحظه فکر کردم که دیگر دستگیر شدیم و آنها از عقب منزل سید، ما را دایرهوار محاصره کردهاند و هیچ حرکتی نمیتوانیم انجام بدهیم. آن سه نفر دقیقاً به من خیره شده بودند که ناگهان قوت خدایی بود و دیگر چیزی متوجه نشدم که بدون اینکه بگذارم حرکتی انجام بدهند، درحین اینکه سریع غلت زدم، به اذنخدا گلنگدن را زدم و در روبهروی آنها پشت به زمین رگبار بارانشان کردم. آن سه نفر به حیاط همسایه افتادند و با چند غلت سریع خود را به پشتبام علیآقا، همسایه سمت چپ سیداسماعیل رساندم. دیگر از همه طرف پشتبامهای دورتادور بهطرف ما تیراندازی میشد. به همه طرف تیراندازی میکردم. دیگر از علی و محمد خبر نداشتم. چون آنها در پشتبامی که در سمت راست خانه سید بود قرار گرفته بودند و ارتفاع آن پشتبام از پشتبام من حدود یکمتر ونیم بالاتر بود و چون دور بود و به هیچوجه نمیتوانستم آنها را ببینم و اگر سربالا میآوردم، تیراندازی که از همه طرف از سرم تیر میگذشت بهسرم میخورد. سریع با هر آتشی جایم را عوض میکردم. چون آتش تیرم باعث میشد که موضع من مشخص شود. تا اینکه سینهخیز خود را به پشت لبه پشتبام علیآقا معروف به "علی دختربس" رساندم و پشت لبه 30 سانتی بالای پشتبام بهطرف کوچه و کامیون و پژو ]که[ رو بهسوی منزل پارک کرده بودند، شلیک کردم.
سعی کردم باکبنزین سواری پژوی ساواک را مورد هدف قرار بدهم تا آتش بگیرد و ]منطقه[ روشن شود ولی هرچه زدم نشد. به هر حال عظمت خدا را دیدم که چقدر ما را یاری میدهد. وقتی که تیراندازی میشد و جرقهها جلوی چشم میآمد، تیرها به دیوار و بغل میخورد و سر مگسک و خشاب و چندجای اسلحهام تیر خورده بود ولی به اذنخدا اسلحهام کار میکرد. تا اینکه از عقب پشتبامهایی که ارتفاع بیشتری داشتند بهطرفم تیراندازی شد و از دو پا مجروح شدم. پای سمت راست از قسمت ران و پای سمت چپ از پاشنه و کف. به هر حال با همان وضع بهطرف آنها تیراندازی کردم تا اینکه تیرم تمام شد. چند غلت زدم، خودم را داخل حیاط انداختم. سرم شکست و دست و بالم هم مجروح شد. خانوادهام را اول تیراندازی به زیرزمین هدایت کرده بودم و آنها بجز حسن خواهرزادهام، به زیرزمین رفته بودند. در همین هنگام چند نارنجک هم در روی زیرزمین انداختند که مادرم بیچاره بر اثر موج نارنجک پرده چشمش پاره شد یا به چشمش شنریز خورد. حسن هم در داخل اتاق که در انتهای ساختمان بود، خود را مخفی کرده بود، مادرم و دیگران فکر کرده بودند که حسن با نارنجک کشته شده است. سینهخیز خود را به جلو کشیدم. چون دیگر نمیتوانستم روی پاهایم راه بروم. خود را از بالکن به پایین کشیدم. از پنجره دیدم که خانوادهام در زیرزمین شیون میکنند. به زیرزمین رفتم و برای آنها صحبت کردم و دلداری دادم.
دوباره به حیاط آمدم و خودم را از دریچه آبانبار بهداخل آن انداختم. آبانبار تا نیمه آب داشت. به انتهای آن رفتم و مخفی شدم. تا به صبح افراد ساواک گشت زده بودند و همه منزلهای همسایهها را گشته و زیرورو کرده بودند و منرا پیدا نکردند. تا صبح شد و آفتاب بیرون زد. چنددفعه هم در آبانبار را بازدید کردند و با چراغقوه نگاه کردند ولی من بهزیرآب میرفتم و آنها نمیتوانستند منرا ببینند. تا اینکه ساعت 8 روز، دیده شدم و خودشان داخل نشدند. سید را داخل کردند و منرا بیرون آورد. در آن شرایط خون زیادی از من رفته بود و حالت اغما به من دست داده بود. بدنم مثل جسد شده بود. بهروی برانکارد گذاشتند. مأموری دست در دهانم کرد، دنبال چیزی ]احتمالاً سیانور[ میگشت ولی پیدا نکرد و شروع بهزدن و شکنجه کردن کرد و بعدش هم چند سوال که عضو چه گروهی هستی؟ ولی من بیحال افتاده بودم. منرا بلند کردند و از حیاط بیرون بردند. نزدیک آمبولانس بردند و روی دو جسد گذاشتند. جسد علی و محمد و یکنفر کماندو هم که لباس ضدگلوله بهتن داشت بالای سر ما گذاشته بودند. او به بیمارستان 501 ارتش واقع در عباسآباد ]خیابان شهید بهشتی[ رفت و دوباره من بیهوش شدم. همهاش بهفکر علی و محمد بودم که آنها چه شدند. نمیدانم بعد از چندروز بههوش آمدم که یک سرگرد بالای سرم بود و چند سوال کرد. فرمانده گردان هم بالای سرم آمد و با فریاد گفت: حتماً میخواهی رئیسجمهور شوی یا وزیر مملکت که دست به اینکار زدی. و دوباره بیهوش شدم.
وقتی بههوش آمدم، با دستبند به تخت بسته شده بودم و دومأمور هم از من نگهبانی میکردند. تا چندروز آنجا بودم که مرتب از ساواک و ارتش میآمدند و بازجویی میکردند. تا اینکه به زندان بردند. تنها خاطرهای که از بیمارستان بجا ماند، این بود که علی همرزمم، مثل مرده افتاده بود و مغرش بیرون آمده بود. همه دکترها میگفتند که او به هیچوجه نمیتواند حرکت کند و امید به ماندن او نیست. یکروز خودبهخود دست او بهحرکت درآمد و پشت سرش رفت و روی زنگی که پرستارها را صدا میکند، ماند و فشار داد. خیلی تعجبآور بود. چون آخرهای نیمهشب بود و نگهبانها ترسیده بودند که چرا یکدفعه دست او بهحرکت درآمد. پرستارها آمدند به اتاق؛ ولی علی نمیتوانست حرف بزند و مثل مرده افتاده بود. آنها متوجه نشدند و رفتند و علی دوباره زنگ زد. چندبار اینکار تکرار شد و همه به من بهحالت بدبینی نگاه میکردند. فکر کردند من هستم و دست منرا با دستبند به تخت بستند. ولی اینکار تکرار شد و متعجب شدند و دست علی را با باند بستند و علی ازشان شکایت داشت. بندهخدا از بس که بهپشت خوابیده بود، بدنش از پوست رفته بود و هر روز الکل میزدند.
واقعاً کار خدا بود؛ چون هر شب میآمدند برای بازجویی و علی اصلاً نمیتوانست حرکت کند و آنها میرفتند. اگر علی صحبت میکرد، مثل من او را بازجویی میکردند. صبح آنروز که بازجوها شنیده بودند علی حرکت کرده، به سروقتش آمدند ولی ناموفق ماندند. منرا به زندان بردند. در بین راه میخواستم فرار کنم. دستبند بهدستم بود ولی روی چرخ معلولین ]ویلچر[ بودم پایم هنوز سالم نبود و تیر داخل ران راستم بود و پاشنه پای چپم چرک کرده بود. اصلاً نمیتوانستم روی پایم بایستم. چندبار بهسرم زد که فرار کنم ولی در انتها میدانستم که بیخود کشته میشوم.
به زندان جمشیدیه رسیدیم. منرا به سلول بردند و در تنهایی ماندم. سلولها با درهای میلهای که راهرو را میشد ببینی، ساخته شده بود. وقتی یکییکی از در سلولها رد میشدم، هر زندانی با تعجب منرا میدید ولی حرف نمیزد. دست روی شانه یکی از مأمورین گذاشته بودم و با کمک آن لنگلنگان راه میرفتم. در داخل سلول درازکش خوابیدم و یک سرباز سیاه قدبلند هیکلدار که هیچزبانی حالیش نمیشد، روبهروی در مخصوص سلول ما نشسته بود. در اینهنگام صدای یکنفر که به افسر نگهبان فحش میداد، آمد از من پرسید: آی زندانی تازه وارد مجروح هستی، جرمت چیست؟ میتونی صحبت کنی؟ یکدفعه مامور سیاه بلندقد از روی چهارپایه بلند شده، رفت سروقتش و با لهجه دست و پا شکسته گفت: حرف نزن.
بعداً شنیدم او را دستبند، پابند زدند و به در آویزان کردند. بلند داد میکرد. اسمش انگار عباس بود. متوجه شدم هر کی با من صحبت کند، به اینروز گرفتار میشود. دم غروب شد. صدای اذان از یک سلول بلند شد و رنگ آبی سیاه غروب که از پنجره سالن دیده میشد، در راهرو افتاده بود. حالت زیبایی را در همین حال غمگین سلول شکست و حال دیگری به آن فضا داده شد، بلند شدم، خوردم زمین و مأمور آمد داخل سلول. دست و پاشکسته گفت چی میخواهی؟ گفتم: دستنماز میخواهم بگیرم. کمک کرد و تا دستشویی منرا برد و دستنماز گرفتم و درحال آمدن، با سلولی که اسمش علی بود، سلام علیک کردم و سریع بهطرف سلول رفتیم و نماز را خواندم. آنشب و چندروز گذشت و پایم مخصوصاً پاشنه پای چپم چرک کرده بود و گلویم هم چرک کرده بود بهطوری که دیگر نمیتوانستم حرف بزنم و غذای خیلی بدی که آنجا میدادند نمیخوردم.
یکنفر وارد سلول شد. بلند شدم، دیدم دیگر سرباز نیست. آن شخص زندانی بود و پایش ناقص نیست. رو بهسوی من سلام کرد و کمکم صحبت کرد. شروع کرد بهخواندن ]کتاب[ جواهر لعلنهرو. یکشب خوابید و فردای آنشب مرخص شد. دوباره سرباز آوردند و روبهروی من مأمور گذاشتند. اینبار یکمأمور دیگر بود. مقداری سوال کرد و دید جواب نمیدهم، دیگر صحبت نکرد. بعد زندانیان دیگر شروع کردند به صحبت کردن. کمکم سروصداها زیاد شد، تا اینکه پتوی چندنفر را و کتابهای آنها را گرفتند و هر که حرف زده بود تنبیه کردند. من خوابیدم.
هفتهها گذشت. منرا به سلول اول سالن برند. بعد از چندروز یکنفر داخل سلولم شد که او همان شخصی بود که اول دستبند زده بودند و فحش به شاه و دیگران میداد. یکهفته در داخل سلول ما بود. در این یکهفته کلی با هم صحبت کردیم و جرمش را گفت، چندمین بار بود که بهجرم سیاسی به زندان افتاده بود، اینبار اعلامیه پخش کرده بود و بهقول خودش میگفت پنج سال زندانی شدم. حدود یکماه از جرمش میگذشت. منهم مقداری از کارهایی که انجام داده بودم گفتم. بعد از چندروز یکدفعه او را خواستند و آزادش کردند. به هر حال فکر میکردم که خودش مأمور ساواک بود که میخواست حرف بکشد. بعد از رفتن او یک دیوانه را در سلول من انداختند که مرتب فریاد میکشید. شب و روز، نیمههای شب؛ غذا را با لگد میانداخت و ناخن پایش را میکند و خون پایش را میزد به دهانش، سه هفته با او گذراندم. شبها اسم یکنفر را با فریاد میگفت که بیاید و در سلول را میکوفت و تکانتکان میداد. یکشب آنقدر تشویقش کردم و او هم مرتب اینکار را میکرد. به او گفتم: آنفردی که تو صدایش میکنی، هست و نمیگذارند بیاید پیش تو. و بیشتر سرو صدا میکرد. تا صبح اینکار را کرد و افسرنگهبان چندینبار به آنجا آمد. چندشب اینکار را ادامه دادیم تا اینکه او را از سلول ما بیرون بردند.
بعد از این شیوه دیگری شروع شد. پشت سر هم زندانیان جنایی را بهسلول من میانداختند. یک یا شش نفر که جایمان نمیشد. یکبار دونفر را که باهم از پشت دستبند زده بودند. به همین منوال گذشت. سه ماه از زندانیام میگذشت.
حدود یکهفته هم ناراحتی روحی ]شکنجه روانی[ میداند. صدای شکنجه از جاهای دیگر میآمد و خیلی دلخراش و اعصاب خردکن بود. تا اینکه شنیدم علی به طبقه بالای ما آمده. خیلی دوست داشتم او را ببینم. تا اینکه برای محاکمه اولین دادگاه ما را بردند. از در زندان برای ماشین سوار شدن بیرون آمدیم که علی را دیدم. او هم مثل همه سالم و روی پایش ایستاده بود. خیلی تعجب کردم. همدیگر را بوسیدیم. دستبندم را از دست مأمور باز کردند و بهدست علی زدند. خیلی ذوقزده شده بودم. دم در که ایستاده بودیم یک افسر با سبیلکلفت زرد آمد. نگاه به قد و بالای ما کرد و به استوار بغلیش گفت: اینها همان دوسرباز هستند که حرفشونو میزدین؟ گفت: آره. افسر نگاه به علی کرد و گفت: اینکه مردنیه داره از دنیا میره ولی دومی اشاره به من کرد و گفت:سرحاله مگه چیزیش نشده؟ استوار گفت: تیر به کجای بدنت خورده؟ من جواب ندادم. انگار که کسی با من صحبت نمیکند. استوار مرا چرخاند و محل گلوله را نشان داد. افسر فحش بیخودی داد و رفت.
ما را سوار ماشین کردند و دست ما را به ماشین بستند. دو مأمور با ما بود. یکی شخصی بود که زندانی نیست. مأمور با لباس زندانی هم کنار علی نشسته بود و مرتب از علی سوال میکرد و همه اقوام او را و خانوادهاش را پرسوجو میکرد و خودش را هم محلی علی جا میزد. سوالها و نشانهایی که مأمور میداد، مشخص بود که جزو نیروهای اطلاعاتی است و میتوانست جوابهای او را بدهد. به بازپرسی رفتیم و ما را به دادگاه بردند. در اینهنگام بهیاد صحبتهای همسلولیهای بغلدستی میافتادم که میگفت: علی توی سیاه چال است و میخواهند شما را اعدام کنند. او را هم تیر کرده بودند که ما را شکنجه روحی بدهد. البته مشخص بود که او اینکار را با اکراه میکرد چون انگار مجبور شده بود، مثلاً میگفت: شما را میبرند چیتگر میدانتیر، برای اعدام و علی هم آنجاست. همین صحبتها را با زندانی دیگر میگفتند و این با هماهنگی زندانیان انجام شده بود که در اینوقت نگهبان نباشد که بتواند این حرفها را به من بزند توی اینمدت به خیلی از این افراد برخورد کرده بودم و تجربه داشتم و وقتی توی ماشین میرفتم، میدانستم که اینهم مأمور است و میخواهد اطلاعات از علی بگیرد و خود را زندانی جازده است.
وقتی بهدادگاه رفتیم. میز دادگاه مشخص بود که همه از کلهگندهها بودند. سه تا سرهنگ سمت چپ و سه تا سمت راست و یک تیمسار در وسط که میزش از همه بلندتر بود. همه کارها از قبل هماهنگ شده بود. من و علی روی یک صندلی آهنی نشستیم. من فکر میکردم که حکم اعدام ما را میخوانند و قبل از اینکه وارد دادگاه بشویم افراد مختلف به ما نگاه میکردند و کسی نمیتوانست با ما صحبت بکند. یک جوان به آرامی نزدیک ما شد. گفت: از شما، مردم مجسمه طلا درست میکنند. مردم جان خودشان را برای شما میدهند. اگر بدانید که چقدر مردم ایران شما را دوست دارند. اگر اعدام بشوید هیچوقت از یاد مردم ایران نمیروید.
بعد از همه کارهایی که مشخص بود از قبل چه تصمیمی برای ما گرفته بودند، انجام شد و حبسابد رأی دادند. وقتی داشتیم برمیگشتیم، در فکرم مشخص بود که این دادگاه فرمالیتهاش بود. فکر میکردم چرا اینها ما را اعدام نکردند. حتماً مردم موفق شده بودند و آنها نمیخواستند بیش از این ضعف دست مردم داشته باشند و یا از ما بهخوبی حرف نکشیده بودند یا اینکه سرشان شلوغ است و مرتب درحال درگیری با مردم و کارها را نمیتوانند کنترل کنند و این بود که آنها هنوز از کار ما سر درنیاورده بودند و هنوز یکعده که با ما رفیق یا هم صحبت ]بودند و[ سلام علیک داشتند را درحال بازجویی گرفته بودند و از آنها راجع به ما تحقیق میکردند چون عملکرد ما جرمش اعدام بود.
در دادگاه چند جرم را برای ما قرائت کردند: اول تبانی، دوم تمرد دستور فرماندهی، سوم در زمان حکومتنظامی، چهارم لغو دستور در همانزمان، پنجم فرار از محل خدمت، حمله مسلحانه علیه مأمورین نظامی و چندنفر را درحال درگیری کشتن و مجروح کردن، که همه جرمها بهجز اعدام چیزی نبود. این بود که مشخص شد هنوز بازجویی ما تمام نشده است، یا اینکه در زمان مناسب که سر وصداهای مردم تمام شد و آبها از آسیاب افتاد آنوقت بهحساب ما خواهند رسید. بالاخره ما را به زندان رساندند.
وقتی داخل سلول شدیم، قرار شد که علی دوستم را به سلول من بیاورند. همینهم شد و ما چندروز هم در یک سلول بودیم. در این چندروز احتمالاً آنها کارهایی انجام داده بودند که صداهای ما را میشنیدند که باهم چه میگوییم. خوبیش این بود که باهم صحبت میکردیم. نه راجع به کارهایی که انجام داده بودیم، بلکه بیشتر قرآن و کتابهایی که در آنجا بدست میآوردیم صحبت میکردیم. بعد از مدتی کوتاه ما را جدا کردند و قرار شد که زندانیان را منتقل کنند…
ادای دین به دکتر جاسبی و سردار باقرزاده!
مَن لَم یَشکرِ المخلوق، لَم یَشکر الخالق
بله! درست خوندید:
ادای دین به جاسبی و باقرزاده!
بنده در دو دوره، به دو نفر شدیدا مدیونم، و هیچ گاه خدمتی را که آنان در حقم مرتکب شدند، فراموش نخواهم کرد. اگرچه مطمئنم، برخی انتقادها و تذکراتم، باعث شده تصور دیگری از من در ذهن آنها به وجود آید، ولی از حق نمی توان گذشت.
از حق نه باید، و نه می توان گذشت. از انصاف و مسلمانی هم که به دور است.
نه، این طورها هم که شما فکر می کنید نیست؛ اصلا. الحمدلله امروز، نه حقوق بگیر آن دو هستم، و نه طلب یا بدهی ای به آنها دارم! و مطمئن هستم که آنها هم یادشان نخواهد آمد قضیه چیست!
همه آنهایی که با من سروکار دارند، خوب می دانند که بنده، همواره نسبت به آنان که تحولی خاص در مسیر زندگی ام ایجاد کرده اند، احساس دِین و بدهی دارم.
از معلم ادبیات دبیرستانم در سال 1360 که نوشتنم آموخت گرفته، تا مرتضی سرهنگی و علی رضا کمری که در سال 1369 پای مرا به عرصه کتاب دفاع مقدس باز کردند؛ و دیگران.
به خط و ربط، حال و احوال و مسئولیت افراد هم هیچ کاری ندارم. فقط آن چه در حق من ادا کردند، مد نظرم است و بس!
حالا اصل داستان:
ادای دِین به دکتر "عبدالله جاسبی" رئیس سابق دانشگاه آزاد اسلامی
زمستان 1371 بود که بچه محل مان "عبدالله مشاعی" گیر داد که قصد راه اندازی نشریه ای فرهنگی دارند، و خواست تا کمک شان کنم.
برایم خیلی جالب آمد. باوجودی که تک وتوک توی روزنامه ها، خاطره و گاه مقاله می زدم، ولی هیچ وقت به روزنامه نگاری حرفه ای فکر نکرده بودم. آن هم یک صفحه مستقل و کامل، با مسئولیت خودم.
همان روزها، جلسات تحریریه با حضور عبدالله مشاعی، حسن خلاصی، علی رضا علی احمدی، سیدسعید لواسانی و دو سه تای دیگر برگزار شد؛ تا این که اوایل سال 1372 اولین شماره هفته نامه تمام رنگی "فرهنگ آفرینش" منتشر شد.
جالب این بود دکتر عبدالله جاسبی رئیس وقت دانشگاه آزاد اسلامی، که مدیریت آن نشریه را داشت، از همان اول خواسته اش این بود که صفحه ای ویژه دفاع مقدس و شهدا، در فرهنگ آفرینش ایجاد شود؛ و شد.
آن روزها که فقط سه چهارسالی از پایان جنگ می گذشت، کسی آن چنان از جنگ نمی گفت، و خیلی ها به اسم سازندگی، دنبال اهداف خاص خود بودند، صفحه ای ویژه شهدا، معرکه بود.
حق دارید! خود منم تعجب کردم.
جاسبی و دفاع مقدس؟!
بله.
صفحه "از معراج برگشتگان" ویژه دفاع مقدس، هر هفته جای خاص خود را در فرهنگ آفرینش داشت. ویژه نامه های مفصل و چهار صفحه ای هفته جنگ، هفته بسیج و دهه فجر هم گلِ کار بود.
اولین و تنها صفحه رنگی ویژه دفاع مقدس، که از این مزیت به بهترین نحو استفاده کرده و با انتشار تصاویر بکر و ارزشمند، جای خود را در ارائه این فرهنگ ماندگار ساخت.
چهار پنج سالی که این صفحه را منتشر می کردم، کاملا آزاد بودم و انصافا هیچ مشکلی پیش نیامد.
انتشار این صفحه که یکی از خاطرات شیرین فراموش ناشدنی است، ورود حرفه ای ام به عرصه مطبوعات بود که رمز موفقیت آن، فضای بازی بود که مدیریت نشریه دکتر جاسبی و به ویژه افرادی همچون سیدسعید لواسانی و یوسف زمانی - سردبیران آن – ایجاد کردند.
همان جا بود که مرحوم "محمدرضا آقاسی" - که آن زمان به حوزه هنریِ زم ممنوع الورود شده بود - عصرها می آمد، گوشه تحریریه، پشت میز کز می کرد، سیگارش را دود می کرد، چای پررنگش را سر می کشید و بند بند "مثنوی شیعه" را می سرود.
اشعاری که آن زمان، حتی روزنامه های ارزشی وقت هم جرات انتشار آنها را نداشتند، ولی در فرهنگ آفرینش، تمام و کمال منتشر شد.
از آن جا، خیلی ها حرفه ای های بعدی مطبوعات و نویسندگان چیره دست شدند. حتی چندتایی که نوشته های شان را برای شان دست کاری کامل کرده و به نام خودشان منتشر می کردم، بعدها این ور و آن ور شدند کسانی که نوشته ها و کتاب های من را نیز زیر ذره بین گرفتند، داوری کرده و ایرادات شاگرد بر استادی! وارد کردند.
مطمئنا اجر و مزد دکتر عبدالله جاسبی، بنیان گذار "فرهنگ آفرینش" و صفحه "از معراج برگشتگان"، در پیشگاه خداوند سبحان محفوظ است که:
والله لایضیع اجر المومنین.
ادای دین به سردار "سیدمحمد باقرزاده" رئیس سابق بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس
از نقطه ورود حرفه ای ام به عرصه مطبوعات گفتم، حالا باید از آن که باعث و بانی ورود حرفه ای ام به عرصه فضای مجازی - همین اینترنت خودمان - شد، بگویم.
بهار 1385 بود که "احسان محمدحسنی" زنگ زد و گفت دو نفر از بچه های بنیاد حفظ آثار میان پیشت انصافا حالشون رو نگیر. منم فقط به خاطر گل روی احسان خان، گفتم چشم.
احسان هیچ وقت بدِ من را نخواسته و این تجربه دیرینه ام بوده و هست.
چیه؟ حسودیتون می شه؟! خب دمش گرمه. شما هم یاد بگیرید دیگه!
وقتی زنگ دفترم به صدا درآمد، دو جوان وارد شدند. قیافه های محجوب و متین، از همین حزب اللهی های امروزی.
اسم شان "ابوذر اسدی" و "جواد تاجیک" بود. (البته امروز با گذشت 6 سال، دیگه خیلی آتیش پاره شده اند!)
وقتی گفتند از طرف رئیس بنیاد حفظ آثار آمدند سراغم، داشتم جوش می آوردم؛ ولی به احسان قول داده بودم حال مهمان را نگیرم.
وقتی از تحولات اولیه بنیاد به ریاست سردار سیدمحمد باقرزاده گفتند، خوشم آمد. مخصوصا وقتی رفتند سراغ بحث سایت اینترنتی دفاع مقدس.
از روزی که با کامپیوتر آشنا شدم، آرزو به دلم بود که بتوانم از تکنولوژی روز، به بهترین نحو در مسیر فرهنگ جبهه استفاده کنم.
وقتی هم با اینترنت آشنا شدم که واویلا.
آرزوی راه اندازی سایتی عظیم و جامع درباره دفاع مقدس، همواره در وجودم زبانه می کشید.
گفتم که هر کمکی از دستم بربیاید، بهشان می کنم. رفتند و چند روز بعد آمدند. وقتی گفتند باقرزاده گیر داده که مسئولیت سایت را خودم بپذیرم، متعجب شدم.
زیر بار نمی رفتم و علتش هم این بود که با توجه به انتقاداتی که همواره به بنیاد حفظ آثار داشتم، ترجیح می دادم وارد سیستم آن نشوم. ولی نشد!
وقتی سردار باقرزاده حکم مدیریت سایت اینترنتی ساجد (سایت جامع دفاع مقدس) را به نامم زد، دیگر ذوق زده شدم. آرزوهایم داشت برآورده می شد و شد.
6 سال از 22 اردیبهشت 1385 گذشت و سایت ساجد، با همت عزیزانی چون علی اکبر رئیسی، علی ترکمان، امیرحسین دهقان، ابراهیم داوودی، سیداحمد سیدی حائری، نوید رئیسی، علی موحدی، عباس ملاجعفری و ... شد آن چه امروز به عنوان عظیم ترین پایگاه اینترنتی دفاع مقدس در فضای مجازی، پیش چشم مخاطب قراردارد.
جدای از کارهای معمول ساجد، باز گذاشتن دست ما، در کار و فعالیت توسط سردار باقرزداه و اطمینان و اعتماد او، ثمرات عظیم دیگری داشت که چه بسا خود او نداند چه کرده! که هرچه اجر و مزد است، بنده با جان و دل متعلق به او می دانم و بس.
همین که خدا فرصتی داد تا در آن عرصه فعالیت کنم، خودش نعمتی عظیم و لذتی فراموش نشدنی بود.
جمع آوری آثار شهدا، به شیوه ای کاملا نو و ارزشی، یکی از آن کارها بود که محصول زحمات و پی گیری های شدید "حسین ثالثی" بود.
حتی بسیاری از شهدا و دوستانم که خود را کشتم و نتوانسته بودم عکس و آثار آنها را تهیه کنم، ثالثی با همت فراوان، همه آنها را جمع آوری کرد.
بدون شک، شیوه ارتباط گیری، پی گیری مداوم، خستگی ناپذیری، دل سوزی و احساس مسئولیت ثالثی و محسن رنگین کمان، از رموز موفقیت آرشیو عظیم و گرانقدر ساجد بوده و هست.
مهم ترین شیوه در جمع آوری آثار، احترام بجا به خانواده شهدا بود. آنان را با احترام کامل دعوت می کردند، حتی هزینه رفت وآمد و پذیرایی آنان برعهده ساجد بود، و پس از اسکن کلیه تصاویر و آثار، آنها را در آلبوم ها و کیف های مخصوص قرار داده و نسخه ای هم از لوح فشرده آثار را به خانواده می دادند که دیگر لازم نباشد به اصل اسناد مراجعه شود.
حدود 000/200 عکس ناب و منتشر نشده، ثمره پشتکار ثالثی است و زحمات بسیار زیاد رنگین کمان که دوشادوش همدیگر، بدون آن که مسئولین بنیاد روح شان هم از این اتفاق عظیم و ارزشمند اطلاع داشته باشد، به خانواده شهدا خدمت می کردند.
و صدالبته جدای از وظایف کاری و حتی حقوق و مزایای شان.
فعالیت در ساجد، خصلتی زیبا و ارزشمند را روزی من کرد که چه بسا از همه ایام فعالیتم در آن جا، همین مرا بس.
قانونی در ساجد حکمفرما بود که برای خود ما بسیار شیرین و خاطره آفرین بود:
"هر کس از در آمد تو یا تلفن زد که عکسی از شهدا یا جنگ خواست، بدون این که نامش را بپرسید و این که برای چه کاری می خواهد، هر آن چه را نیاز دارد، حتی بیشتر از توقعش، برایشان آماده کرده و بدون اخذ ریالی هزینه تقدیم شان کنید."
همان بود که گاه هزاران تصویر ناب، بر لوح فشرده تقدیم عزیزان می شد تا هر استفاده ای می خواهند بکنند.
این که چیزی نبود، خصلت ارزشمند این بود که "هر آن چه احساس می کردیم فقط ما داریم و دیگران ندارند، به همه بدهیم."
ساجد شده بود محل تبادل اطلاعات، فیلم و عکس ناب دفاع مقدس.
بچه ها، هارد و فلش خود را می آوردند و هرکه هرچه داشت، به دیگران می داد تا در تکثیر آن تلاش کرده باشد. و این گونه آرشیو سایت نیز تکمیل می شد.
همه اینها را که گفتم، مدیون فرصت ارزشمندی هستم که سردار باقرزاده در اختیارمان گذاشت تا توانستیم گنجی عظیم از آثار شهدا در ساجد گرد آوریم.
همان که روزی باقرزاده در بازدید از ساجد، با دیدن اسناد و مدارک موجود، متعجب شد و گفت: "این اسناد ارزشمند حتی در مرکز اسناد بنیاد وجود ندارد." و راست می گفت.
مطمئنا اجر و مزد سردار سیدمحمد باقرزاده، بنیان گذار سایت ساجد، در پیشگاه خداوند سبحان محفوظ است که:
والله لایُضیع اجر المومنین
شهید "سیدعباس موسوی" خمینیِ لبنان!
صبح جمعه 30 اردیبهشت1362، به اتفاق دیگر بچهها عازم شهر بریتال شدیم. بریتال در نزدیکی بعلبک و در سینه¬کش کوهها قرار دارد. به خاطر ایمان مردمش به اسلام و ارادتشان به امام، به «قم لبنان» معروف بود. نماز جمعهی آن هفته به مناسبت اربعین شهادت «عباس علی صالح» - ابو روحالله - بریتال برگزار میشد که محل زندگی او بود،. چهل روز قبل از آن، یک اتومبیل بامو مقابل مقر «محبالشهادة» توقف میکند که قبلا ساختمان فرماندهی سپاه بود. عباس علی صالح جلو میرود تا به راننده بگوید آنجا توقف نکند، اما بمبی در داخل ماشین منفجر میشود. راننده تکهتکه شده بود و ابو روحالله هم به شهادت رسید. قبل از آن هم یک بار مقابل محبالشهادة، بمبی را در یک ماشین بنز کار گذاشته بودند که نیمی از مواد منفجرهی آن عمل نکرده بود و به کسی آسیبی نرسیده بود.
رمضان ۱۳۶۲ - شهر هرمل لبنان - داودآبادی در کنار شهید موسوی
نماز جمعه در محوطهای باز برگزار میشد. همهی مردم بریتال در نماز جمعه شرکت میکردند. همهی زنان این شهر بدون استثنا چادری بودند. نماز جمعه به امامت سیدحسن نصرالله برگزار شد که امام جمعهی بعلبک بود. قبل از خطبهها، حجتالاسلام والمسلمین فاکر -نمایندهی امام در سپاه- سخنرانی کرد.
یکی از مسائل جالب توجه در لبنان این است که مردم عادت ندارند هنگام سخنرانی و خطبه، روی زمین بنشینند؛ حتما صندلی میآورند. در خانهها و مساجد هم به همین صورت است. مبل و صندلی از واجبات زندگی مردم لبنان است. در کنار هر مسجد، یک حسینیه ساختهاند که داخل آن صندلی چیدهاند برای مراسم و سخنرانی. اتفاقا اطراف محلی که زمین را با برزنت پوشانده بودند، صندلی چیده شده بود. جمعیت روی صندلیها نشسته بودند و به خطبهها گوش میدادند. نماز که شروع شد، از صندلیها بلند شدند.
پس از پایان نماز جمعه ساعتی در شهر گشتم و برای همین از ماشینهای سپاه جاماندم. پیاده در جاده به راه افتادم. از دور دیدم بنز سرمهایرنگی نزدیک میشود. بیتفاوت دستم را بلند کردم و گفتم: بعلبک. چند قدم جلوتر، ماشین ایستاد و شخصی اسلحه به دست از آن خارج شد. جایی برای من در ماشین نبود. هر چه کردم، قبول نکرد. او که یکی از محافظین بود، پیاده شد و من سوار شدم. سید روحانی خوشسیمایی جلو نشسته بود. از محافظی که در کنارم نشسته بود، نامش را پرسیدم، گفت: «سیدعباس موسوی» است.
از دیدنش خوشحال شدم. ناراحت بودم از اینکه عربی بلد نبودم تا بتوانم راحت با او صحبت کنم. آنچه در ماشین توجه مرا جلب کرد، نواری بود که در ضبط میخواند. صدای روحبخش و زیبای «حاجصادق آهنگران» خودمان بود:
«با نوای کاروان - باربندید همرهان - این قافله عزم کربوبلا دارد ...»
با عربی دست و پا شکسته، از او پرسیدم: «مگه شما متوجه گفتهها و شعر او میشین؟» رویش را برگرداند. لبخند زیبایی زد و گفت: نه. من فارسی خوب بلد نیستم و نمیفهمم چی میگه، ولی از صدای گرم او به وجد میآم. نهتنها من، که همهی مسلمانان لبنان عاشق صدای او هستند.
روز قدس ۱۳۶۲ - بعلبک لبنان
در شهر بعلبک، وارد کوچهی تنگی شدیم که دو طرف آن ماشین پارک کرده بودند. راننده با مهارت سعی کرد از میان آنها رد شود که آینهی یکی از اتومبیلها به آینهی ماشین ما گیر کرد و شکست. سیدعباس با روزنامهای که در دست لوله کرده بود -با خنده- بر سر راننده کوفت و گفت که به عقب برگردد. بعد گفت: برو پایین، صاحب ماشین رو پیدا کن و خسارتش رو بده.
راننده در خانهها را زد تا صاحب ماشین را پیدا کرد. صاحب اتومبیل از خانه خارج شد. تا چشمش به سیدعباس افتاد، جلو آمد و پس از روبوسی، رضایت داد که برویم.
مقابل مقر مستشفی که رسیدیم، از ماشین پیاده شدم. با سیدعباس دست دادم و روبوسی کردم. با خودم گفتم:
بیخود نیست که دوست و دشمن به تو میگن «خمینیِ لبنان»
روایتی جالب از شــوری و شـیرینی های دفاع مقدس
خبرنامه دانشجویان ایران: حمید داودآبادی، یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس، در شانزده سالگی به جبهه رفته است که ماجرای خواندنی آن را میتوانید در کتاب «از معراج برگشتگان» وی بخوانید.
داودآبادی 50 ماه سابقه مناطق عملیاتی بعد از پایان جنگ شروع به نوشتن خاطرات و کتابهایی درباره دفاع مقدس و البته مقاومت لبنان نموده است که تعداد آنها به 15 جلد رسیده است.
معروفترین این کتابها در حوزه دفاع مقدس، همان خاطرات خودش است و در حوزه مقاومت لبنان هم کتاب تحسین شده «پارههای پولاد» به چشم میخورد.
متن مصاحبه حمید داودآبادی با هفته نامه 9دی به شرح ذیل است:
* آقای داودآبادی در ابتدا به عنوان یکی از نویسندگان فعال در عرصه خاطره نگاری و تاریخ نگاری دفاع مقدس بفرمایید ارزیابی شما از کتاب هایی که تا به امروز در این حوزه کار شده است، چیست؟
- بسیاری از افراد در این زمینه ما را با کشورهایی همچون روسیه، فرانسه، آلمان و یا دیگر کشورهای دارای تاریخ جنگ، مقایسه می کنند. هرچند خود من این نوع مقایسه را قبول ندارم ولی به نظر من در کشور ما در مجموع وضعیت خوب بوده است. یکی از خصوصیات ممتاز ما در این حوزه این است که نهضت خاطره نویسی، نهضتی خود جوش بوده است.
بنیان گذاران این امر همچون آقای مرتضی سرهنگی و یا هدایت الله بهبودی، دفتر ادبیات و هنر مقاومت را در سال 68 به صورت کاملاً خودجوش به وجود آوردند و اقدام به جمع آوری و چاپ خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس کردند و اجازه ندادند که این خاطرات و فرهنگی که از دوران دفاع مقدس به جا مانده بود، در معرضِ فراموشی و بی توجهی قرار گیرد و تا به امروز نیز به یاری خداوند متعال خیلی خوب بوده است.
بعد هم بعضی از دوستان به سمت داستان نویسی و رمان نویسی روی آوردند که مطمئناً آن ها نیز خوب و لازم است ولی الویت با خاطره است چرا که مواد خام نوشتن آن داستان ها همین خاطرهها است.
البته هرچند که معتقدم خوب بوده ولی کافی نبوده است. مثلاً در دوران دفاع مقدس ما نزدیک به یک میلیون رزمنده داشتیم، در حالی که شاید از میان آن ها هزار نفر هم نبودند که خاطرات خود را این گونه نقل و چاپ کنند. هرچند با توجه به اقبالی که اخیراً مردم نسبت به کتاب ها و فیلم های مربوط به دفاع مقدس نشان دادهاند، بسیاری از رزمندگان و جانبازان برای بازگو کردن خاطرات خود از جبهه، تحریک شدند.
با توجه به گستردگی موضوعات و خاطرات مربوط به حوزه دفاع مقدس، به نظر شما در نقل خاطرات مربوط به این دوران بیشتر باید به سمت نقل خاطراتی که مربوط به سیره عملیِ شهدا هستند حرکت کرد و یا باید در پی بیان کردن خاطرات پیرامون مسائل نظامی جنگ بود؟
در مورد این سوال می توان گفت که ما یک فرهنگ جنگ داریم و یک فرهنگ جبهه. فرهنگ جنگ یک فرهنگ خشک و مربوط به اسلحه و مبارزه و مرگ است ولی فرهنگ جبهه با آن تفاوت دارد. برای مثال یک رزمنده زمانی که به جبهه می رفت اگر مثلاً 90 روز در آن جا بود، چیزی در حدود 80 روز آن را در اردوگاه و در فضای پشت خط مقدم بود و 10 روز دیگر را در فضای رسمی جنگ و به قول خودمان «فضای بُکش بُکش»! در واقع ما امروز به دنبال آن هشتاد روزی هستیم که به رزمنده ها کمک می کرد آن 10 روز بعدی و سختی های مربوط به آن را تحمل کنند.
در واقع آن 80 روز جهاد اکبر بود و آن 10 روز جهاد اصغر. آن 10 روز همان فضایی بود که در فیلم های جنگی خارجی نیز به نمایش در آمده است ولی آن ها از داشتن این فضای مربوط به جبهه ما محروم بودند و هستند. گفتن از جنبه های نظامی دفاع مقدس برای یک دانشجوی ما که در رشته های نظامی درس می خواند مفید است، ولی برای سایر جوانان باید از جنبه های حماسی جنگ گفت. باید از بُعد معنوی و روحانی جنگ گفت.
بنابراین وظیفه امروز ما این است که فضایی که مربوط به نسل امروز می شود را برای آن ها ارائه دهیم. حتی مثلاً وقتی که جوانان را در قالب اردوهای راهیان نور برای بازدید از مناطق جنگی می بریم، نباید برای آن ها صرفاً از مسائل نظامی جنگ و عملیات ها گفت چرا که این ها جذابیت زیادی برای جوانان ندارد. البته در بعضی از موارد آمارهایی که به آن ها گفته می شود با هم متناقض است. برای مثال خود من یک بار در مورد یک عملیات خاص تحقیق می کردم و با بررسی منابع و کتب مختلف تفاوت های زیادی را در مورد آمارهایی که آن ها در مورد آن عملیات خاص می دادند، مشاهده کردم!
* به نظر شما کتابهایی که تا به امروز در زمینه دفاع مقدس به نگارش در آمده است تا چه حد موافق با مسیر روحانی دفاع مقدس ما و تا چه حد مخالف و به نوعی ضد جنگ بوده است؟
- به نظر من، ما بهترین و مناسبترین الگویی که برای کار خود داریم، حضرت زینب(س) است. ایشان بعد از تحمل آن همه سختی در روز عاشورا و حوادث بعد از آن، میفرمایند: «هیچ چیزی جز زیبایی ندیدم». این ها همگی به این خاطر است که حضرت زینب(س) به خاطر اینکه توانستند تکلیفی که بر دوششان بود را انجام دهند، خوشحال بودند و می فرمودند که چیزی جز زیبایی ندیدند.
ما هم در دوران دفاع مقدس همین موضوع را در بین رزمندگان مشاهده می کردیم. برای مثال خود من شاهد شهادت رزمنده ای بودم که وقتی بدنش داشت در آتش می سوخت، سوره حمد را می خواند. این موضوع دلیلی ندارد جز اینکه آن ها نیز همچون حضرت زینب(س) متوجه همان بُعدِ زیبایی جنگ شده بودند.
حالا به این مثال توجه کنید: کسی را فرض کنید که به او غذای شوری را می دهند و می گویند: «بگو شیرین است!» هرچند ممکن است آن فرد در جواب شما بگوید که این غذا شیرین است ولی شوری آن غذا دلِ او را می زند و او آن را در درون خود احساس می کند. بسیاری از ما نیز این گونه شدهایم، چون نمیدانیم که هدف و تکلیف ما از نوشتن کتاب و فیلم دفاع مقدسی چیست، نمیتوانیم آن شیرینیای که در مقابل تحمل آن سختی ها به دست می آید را پیدا کنیم و برای دیگران نیز تعریف کنیم و به تصویر بکشیم.
در بسیاری از جنگهایی که ملتهای دیگر دنیا داشتند نیز تلفات و مجروحان زیادی وجود داشت ولی چون در هیچکدام از آنها پای اعتقاد و دینداری در میان نبود، نمیتوانستند آن شیرینی ای که ما امروز میگوییم را درک کنند. همواره مجبور بودند که با ذلت از آن جنگ ها یاد کنند. در حالی که خون شهدای ما مملکت ما را بیمه کرد و اجازه نداد که وضعیت امروز کشور ما همانند کشورهایی همچون افغانستان و لبنان و حتی سوریه باشد.
امروز نیز وظیفه ما این است که آن شیرینی ها را برای جوانان بازگو کنیم؛ نه اینکه صرفاً در پی بیان خاطراتی باشیم که بیشتر پیرامون نحوه شهادت شهدا است. البته در این مسیر همیشه افرادی بوده و هستند که خود آزارند! بسیاری از آن ها به خاطر کمبودهایی همچون به دست نیاوردن پست و قدرت و به دست نیاوردن ثروت، که بعد از جنگ به آن دچار شدند، شروع به انتقام گرفتن از خود کردند. این موضوع در صدر اسلام نیز بعد از رحلت پیامبر(ص) به وجود آمده بود و منجر به آن همه مصیبت شد.
اصلی ترین دلیل این اتفاق غافل بودن این افراد از معامله ای بوده است که با خداوند کردند. فیلم و کتاب بازگو کننده درون انسان است و بسیاری بوده اند که در این مسیر دچار افراط و تفریط شدند که آفت این گونه حرکتها است.
* بهترین کتابهایی که تا به امروز در عرصه تاریخ نگاری و خاطره نگاری دفاع مقدس خواندید، چه بوده است؟
- در این زمینه کتاب های فراوانی وجود دارد. برای مثال در سایت ساجد قسمتی وجود دارد که مربوط به دست نوشته های مقام معظم رهبری در مورد کتاب های دفاع مقدس است. حدود بیست جلد کتاب، مانند«زنده باد کمیل»، «خداحافظ کرخه»، «ستاره های شلمچه»، «فرمانده من» و آخرین آن ها که از آن تقدیر فراوانی نیز شد، «پایی که جا ماند»، وجود دارد که مقام معظم رهبری در مورد هریک از آن ها به طور اختصاصی مطلبی را نوشتهاند.
این موضوع مورد توجه بسیاری از محققان خارجی نیز قرار گرفته است و امروز به طور متمرکز در حال تحقیق در مورد ویژگی های این کتاب ها هستند. در حالی که متاسفانه ما در داخل کشور به اندازه کافی بر روی این کتاب ها مانور نداده ایم و بر چاپ و گسترش آن ها تمرکز نکرده ایم و اصلی ترین دلیل آن هم، کم لطفی و بی توجهی ناشران است. همچنان که بارها مقام معظم رهبری بر بالا بردن تیراژ این کتاب ها و ترجمه کردن آن ها به زبان عربی و پخش آن ها در کشورهای عربی، تاکید کردند ولی بازهم ناشران بی توجهی کردند.
آیا غیر از این است که باید در جهت گسترش چاپ و توزیع این گونه کتاب ها تلاش کنند؟ چطور ما حاضریم برای مرغ و گوشت یارانه بدهیم ولی حاضر نیستیم برای مغز و فرهنگ مردم یارانه ای بدهیم و این گونه کتاب ها را با قیمتی مناسب تر در اختیار مردم قرار دهیم؟
* به نظر شما بهترین راه برای شناساندن دفاع مقدس به نسل امروز چیست؟
- به آنها دروغ نگوییم! افسانه سازی نکنیم بلکه حقایق جنگ را برای آن ها بازگو کنیم. شهدا خودشان بزرگ هستند و لازم نیست که ما با آوردن فلان بازیگر سینما و تلویزیون و یا آوردن یک فوتبالیست به او بگوییم که از شهدا تعریف کن تا جوان ها از شهدا خوششان بیاید. چرا که اولاً شهدا خودشان بزرگ هستند و به این تعارفها احتیاجی ندارند و در ثانی اگر همان بازیگر یا فوتبالیست بعد از این صحبت ها با حجاب بد و یا رفتار بدی در جامعه دیده شود، آنگاه جوان ما از آن رفتار او نیز سرمشق می گیرد. در نقل خاطرات شهدا نباید خودمان را مطرح کنیم بلکه باید در پی نمایش شهدا و سیره آن ها بود. به همین خاطر از نظر من خالص ترین خاطرات، خاطرات شهدا است.
* به عنوان آخرین سوال، به نظر شما چه آفتهایی بحث خاطره نگاری دفاع مقدس را تهدید می کند؟
- یکی همین موضوعی بود که الان مطرح کردم و دیگر اینکه افرادی هستند که امروزه در پی خاطره سازی هستند. کسانی که بعد از جنگ کم آورند و میخواهند با خاطره سازی خود را در میان رزمندگان و دلاوران این مرز و بوم جا بزنند. همان گونه که بسیاری از شهدا وقوع همچنین اتفاقی را پیش بینی می کردند.
برای مثال شهیدی داشتیم به نام مجتبی رضایی. او برادر دیگری داشت که از خودش کوچکتر بود و در جبهه شهید شده بود و او شهید دوم خانوادهاش بود. یک روز با هم به بهشت زهرا(س) میرفتیم که او به تانکی که در جلوی درب شمالیه بهشت زهرا(س) بود اشاره کرد و گفت: «حمید، فکر می کنی این تانک را برای چه به اینجا آوردند؟
گفتم: «حتما می خواهند آن را به عنوان یک غنیمت که از عراقی ها گرفته شده، به نمایش بگذارند و قدرت رزمنده ها در جبهه را نشان دهند.»
خندید و گفت: «نه! چند سال دیگر که جنگ تمام شد، عده ای کم می آورند و به اینجا می آیند و در کنار این تانک عکس می اندازند تا بگویند ما هم به جبهه رفتهایم!»
خدا شاهد است که خود من عین این موضوع را چند سال قبل مشاهده کردم. فردی با لباس بسیجی آمده بود و با این تانک عکس میانداخت و می خواست آن ها را برای ادارهاش ببرد!
شهیدی که با خدا نقد معامله کرد
درباره هر موضوعی که با داودآبادی گفتگو کنید، محال است چند خاطره ناب و دست اول از دوران دفاع مقدس وسط صحبتهایش نگوید. خاطره زیر یکی از آنهاست:
یک شهیدی بود به نام محمود رضا استاد نظری. او و برادرش که دو برادر دو قلو بودند، در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده بودند، پدرشان می خواست که آن ها را در زمان جنگ به سوئد بفرستد ولی آن ها از دست پدر خود فرار کردند و به جبهه آمدند. یکی از آنها در یکی از عملیات ها زخمی شد و محمود رضا در دسته یک گردان حمزه لشکر 27محمد رسول الله بود که شهید شد.
این بچه 16 ساله در وصیتنامه خود نوشته بود: «خدایا شیطون با آدم نقد معامله میکنه میگه تو گناه کن و من همین الان مزش رو بهت میچشونم ولی تو نسیه معامله می کنی.میگی الان گناه نکن و پاداشش رو بعداً بهت میدم. خدایا بیا و این دفعه با من نقد معامله کن.» که البته این اتفاق هم افتاد و در عملیات بعدی شهید شد.
هفته نامه 9 دی – شنبه 25 شهریور 1391
تصویر شهید "هادی ثنایی مقدم" زینت بخش اطاق آقا
اوایل بهمن ماه 1377 بود و بعد از ماه مبارک رمضان. همراه "مسعود دهنمکی" و فرزندانم سعید و مصطفی - که آن موقع هفت – هشت سال بیشتر نداشتند – خدمت مقام معظم رهبری بودیم. نماز جماعت مغرب و عشا در جمع کوچک مان به امامت آقا خوانده شد و آقا همان جا روی سجاده برگشت رو به ما و حال و احوال و گپ و گفت شروع شد. تازه نشریه شلمچه، به ضرب و زور "عطاالله مهاجرانی" وزیر ارشاد اصلاحات تعطیل و قلع و قمع شده بود.
مسعود تقویم زیبایی را که در نوع خود در آن زمان بی نظیر بود، با خود آورده بود تا تقدیم آقا کند. سررسید جالب "یاد یاران" با تصاویر رنگی شهدا که در نوع خود اولین بود.
آقا، سررسید را گذاشت جلویش و شروع کرد به تورق. برای هر کدام از شهدا که تصویرش را می دید، خاطره یا نکته ای می گفت. از شهید "سیدمجتبی هاشمی" که فرمود: "آقا سید برای خودش در آبادان حال و هوایی داشت." تا شهید "عباس بابایی" که آقا خواب زیبایی را که چند شب قبل از آن شهید دیده بود، تعریف کرد.
شهید "محمود کاوه" که آقا از آشنایی اش با خانواده آن عزیز در مشهد گفت و شهیدان دستواره که چند روز قبل از آن، به سر مزار آن سه برادر شهید رفته بود و ...
هر کدام از تصاویر زیبا، احساس آقا را با خود همراه داشت. مثلا عکس شهید "علی اشمر" – قمرالاستشهادیین لبنان - برای آقا خاطره آخرین دیدار پدر آن شهید و برادر بزرگ تر او محمد را به همراه داشت، که حاج منیف گفته بود: "آقا، من حاضرم همین پسرم محمد را هم به راه اسلام و ولایت فدا کنم." و آقا که بر پیشانی محمد بوسه زده بود؛ و چندی بعد، محمد اشمر در عملیات مقاومت جنوب لبنان، با گلوله صهیونیست ها که بر پیشانی اش نشست، به شهادت رسیده بود.
از بقیه بگذریم.
همه اینها را گفتم تا به این جا برسم.
آقا در بین صحبت هایش فرمود:
"تصویر شهیدی در اطاق من هست که بسیار زیباست و خیلی به آن علاقه دارم."
وقتی پرسیدم متعلق به کدام شهید است؟ ایشان فرمود که نامش را نمی دانم. سپس به آقا میثم – فرزندش - گفت که برود و آن عکس را بیاورد.
دقایقی بعد که صحبت ها درباره عظمت شهدا گل انداخته بود، آقا گفت:
"حتما باید شما اون عکس رو ببینید."
سپس رو به میثم کرد و مجددا گفت: "شما برو اون عکس شهید رو از اطاق من بیار."
که آقا میثم رفت و سرانجام عکس را آورد.
کارت پستال کوچکی بود از شهیدی با بادگیر آبی، که بر زمین تفتیده شلمچه آرام گرفته بود.
آن عکس را قبلا دیده بودم. عکسی بود که "موسسه میثاق" منتشر و پخش کرده بود. زیر آن هم نام شهید را نزده بودند.
عکس را که آورد، آقا با احترام و ادب خاصی آن را به دست گرفت و رو به ما نشان داد. همان طور که آن را جلوی چشم ما گرفته بود، فرمود:
"شما به چهره این شهید نگاه کنید، چقدر معصوم و زیباست ... الله اکبر ... من این را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خیلی علاقه دارم."
ناگهان یاد کلامی از دوست عزیزم "حسین بهزاد" افتادم.
چندی قبل از آن، حسین همان عکس را نشانم داد و نکته بسیار مهمی را تذکر داد. آن شهید جوان با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته بود و ...
به آقا گفتم:
"آقا، یک نکته مهمی در این عکس هست که مظلومیت او را بیشتر می رساند."
آقا نگاه عمیقی به عکس انداخت و با تعجب پرسید که آن نکته چیست؟ که حرف حسین بهزاد را گفتم:
"این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته که گردوخاک وارد لوله اسلحه نشود. یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده و با اسلحه اش هنوز تیر شلیک نکرده است."
با این حرف، آقا عکس را جلوتر برد و در حالی که نگاهش را به آن عزیز دوخته بود، با حسرت و با حالتی زیبا فرمود:
"الله اکبر ... عجب ... سبحان الله ... سبحان الله"
دست آخر، آقا مسعود زرنگی کرد و از آقا خواست تا اجازه دهد عکس آن شهید را به عنوان یادگار به او بدهد. آقا هم پذیرفت و روی دست راست شهید بر عکس، امضا کرد و به عنوان یادگار به مسعود داد.
دیدن این مطلب باعث شد تا این خاطره آقا را درباره شهید را ذکر کنم:
مزار این شهید کجاست؟
با دیدن تصاویر شهدا،به یک عکس خیره شد و ناگهان فریاد زد که این «هادی» من است. من با دستان خودم این کلاه را برایش بافتم.
سالهاست عکسی از یک شهید را در صفحات مختلف اینترنتی، وبلاگها، سایتها و حتی بر دیوارهای شهرها میبینیم. عکس شهیدی که با لباس بارانی آبی خود و کلاهی که به گفته مادرش او برای فرزندش بافته است، از مظلومیت شهدایمان در دل صحراهای جنوب سخن میگوید.
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، هادی ثناییمقدم یازدهم تیرماه 1351 در شهرستان لنگرود بدنیا آمد. این نوجوان بسیجی روز 23 دیماه سال 1365 در منطقه عملیاتی «شلمچه» به شهادت رسید اما پیکرش هیچگاه بازنگشت. همرزمان او از نحوه شهادتش بر اثر اصابت مستقیم تیر میگویند یادآور میشوند که هادی به همراه تعداد زیادی از شهدا به کنار جاده انتقال داده شد. پارچه سفید به همراه چوبی در کنار او قرار داده شد تا آمبولانسها راحت او را پیدا کنند و به عقب برگردانند. آنها از آن محل دور شدند، آمبولانسها تعدادی از شهدا را به سمت پشت خط آورد ولی خبری از پیکر هادی نبود.
تا به امروز کسی نفهمیده است بر سر پیکر شهید هادی ثناییمقدم چه آمده است؟. عدهای میگویند احتمال دارد گلوله خمپارهای به کنار پیکرش خورده و او را در زیر خاک پنهان کرده و همین امر باعث شده است که آمبولانسها او را پیدا نکنند.
سالها از این ماجرا گذشت و از هادی تنها یک مزار خالی در شهرمان باقی ماند. در یکی از روزها مادر شهید به زیارت مزار فرزندش به گلزار شهدا میرود و پس از دعا و فاتحه از جای خود بلند میشود. ظاهرا در گلزار شهدا، نمایشگاه عکسی از شهدای کشورمان برپا بوده است. مادر شهید ثناییمقدم به تصاویر شهدا نگاه میکند و به یک عکس خیره میشود و ناگهان فریاد میزند این هادی منه.... این هادی منه... .
خانوادههای شهدای حاضر در گلزار شهدا دور او جمع میشوند. کسی نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. مادر شهید به سمت مسئول نمایشگاه میرود و میگوید این عکس را از کجا آوردهاید؟، چه کسی این عکس را گرفته است؟ آنها نمیدانستند صاحب این عکس و عکاس آن کیست. اما مادر شهید میگوید:
- این هادی منه... من با دستان خودم این کلاه را برای او بافتم. این هادی منه...
حماسه آفرینیهای دفاع مقدس مختص بسیجیهای بیادعاست نه 'ژنرالها'
حمید داودآبادی در گفتگو با «نسیم»: حماسه آفرینیهای هشت سال دفاع مقدس مختص بسیجیهای بیادعاست نه 'ژنرالها'/ شأن فرماندهان بیآلایش بسیجی را با به کار بردن واژههای سخیف غربی پایین نیاوریم
این نویسنده و فعال فرهنگی با بیان این مطلب به « نسیم» گفت:
- متاسفانه برخیها با به کار بردن واژههای سخیف غربی چون "ژنرال"، ابعاد داوطلبانه و ولایتی فرماندهان بسیجی هشت سال دفاع مقدس را زیر سوال میبرند؛ زیرا تمامی فرماندهان بسیجی جنگ تحمیلی با اذن امام (ره) و در راه خدا به جبهههای نبرد حق علیه باطل شتافتند.
اگر تصور کنیم به کارگیری واژههایی چون "ژنرال" در ادبیات دفاع مقدس نوعی خلاقیت بهشمار میرود، به جرات میتوان گفت خلاقیتی که به ارزشهای ایران اسلامی خدشه وارد میکند، هیچ ارزش و جایگاهی در فرهنگ دفاع مقدس ندارد.
خبرگزاری نسیم
سی امین سالگرد شهید مصطفی کاظم زاده
امسال 22 مهر ماه افتاده روز شنبه.
بعضی افراد علاقه مند به شهید مصطفی کاظم زاده قرار گذاشتند تا روز شنبه 22 مهر ساعت 16 و 45 دقیقه همزمان با لحظه شهادت آن عزیز سر مزارش در بهشت زهرا (س) قطعه 26 ردیف 94 شماره 9 جمع شوند.
"موسسه فرهنگی سردار شهید احمد کاظمی" هم قرار است در آن جا طی مراسم خاص از کتاب "دیدم که جانم می رود" خاطراتی از شهید کاظم زاده رونمایی کند.
اگرزنده بودم و توفیق دست داد روز پنجشنبه همین هفته و روز شنبه به یاد این شهید عزیز سر مزارش خواهیم بود.
قرارمان:
روز شنبه 22 مهر 1391
بهشت زهرا (س) قطعه 26 ردیف 94 شماره 9
مزار شهید مصطفی کاظم زاده
سی امین سالگرد شهید مصطفی کاظم زاده
امسال 22 مهر ماه افتاده روز شنبه.
بعضی افراد علاقه مند به شهید مصطفی کاظم زاده قرار گذاشتند تا روز شنبه 22 مهر ساعت 16 و 45 دقیقه همزمان با لحظه شهادت آن عزیز سر مزارش در بهشت زهرا (س) قطعه 26 ردیف 94 شماره 9 جمع شوند.
"موسسه فرهنگی سردار شهید احمد کاظمی" هم قرار است در آن جا طی مراسم خاص از کتاب "دیدم که جانم می رود" خاطراتی از شهید کاظم زاده رونمایی کند.
اگرزنده بودم و توفیق دست داد روز پنجشنبه همین هفته و روز شنبه به یاد این شهید عزیز سر مزارش خواهیم بود.
قرارمان:
روز شنبه 22 مهر 1391
بهشت زهرا (س) قطعه 26 ردیف 94 شماره 9
مزار شهید مصطفی کاظم زاده
سی امین سالگرد شهید مصطفی کاظم زاده
امسال 22 مهر ماه افتاده روز شنبه.
بعضی افراد علاقه مند به شهید مصطفی کاظم زاده قرار گذاشتند تا روز شنبه 22 مهر ساعت 16 و 45 دقیقه همزمان با لحظه شهادت آن عزیز سر مزارش در بهشت زهرا (س) قطعه 26 ردیف 94 شماره 9 جمع شوند.
"موسسه فرهنگی سردار شهید احمد کاظمی" هم قرار است در آن جا طی مراسم خاص از کتاب "دیدم که جانم می رود" خاطراتی از شهید کاظم زاده رونمایی کند.
اگرزنده بودم و توفیق دست داد روز پنجشنبه همین هفته و روز شنبه به یاد این شهید عزیز سر مزارش خواهیم بود.
قرارمان:
روز شنبه 22 مهر 1391
بهشت زهرا (س) قطعه 26 ردیف 94 شماره 9
مزار شهید مصطفی کاظم زاده
چهل و هشتمین سالروز تولد مصطفی
9 شهریور، چهل و هشتمین سالروز تولد شهید عزیز مصطفی کاظم زاده، گرامی باد.
دمدمای ظهر سهشنبه نهم شهریور ماه 1344 در محلهی شاهپور (وحدت اسلامی) در جنوب تهران، پیرزن قابله همهی بچهها را از اتاق بیرون کرد. محمدکاظم، پهلوی پدرش آقامجتبی نشسته بود؛ ولی مریم و ملکه، مشتاقانه منتظر بودند تا ببینند مامان برایشان خواهر میآورد یا برادری دیگر.
ساعتی بعد صدای گریهای زیبا و دلنشین در خانه پیچید که بچهها را بهطرف اتاق کشاند.
آقامجتبی که بهخانه آمد، درهمان کوچه از همسایهها شنید که اقدس خانم پسری کاکلزری برایش آورده است. همانجا دست شکر بهدرگاه خداوند بلند کرد؛ گلپسر را که درآغوش گرفت، در گوشش اذان گفت و نامش را مصطفی گذاشت.
بعدها آقامجتبی - که کامیوندار بود - وضع مالیشان بهتر شد و خانهای در محلهی جدید تهراننو - در شرق تهران - خرید و به آنجا نقلمکان کردند.
مصطفی دوست داشت همچون دیگر بچه محلهایش، در کوچه و خیابان بازی کند ولی حساسیتهای اخلاقی خانواده، مانع از آن میشد.
امام خمینی که ملت ایران را به انقلاب اسلامی هدایت و رهبری کرد، مصطفی نیز همراه خانواده در تظاهرات شرکت کرد. آنزمان، تهراننو بهلحاظ وجود پادگان نیروی هوایی ارتش (پادگان دوشانتپه معروف به چکّش) و درگیریهای پیرامون آن در آخرین روزهای داغ بهمن 1357 مهمترین سنگر پیروزی انقلابیون شد.
با پیروزی انقلاب اسلامی، دشمنان داخلی و خارجی از پای ننشستند و هریک بهنوعی درپی ضربهزدن برای شکست نهال نوپای نهضت اسلامی تلاش کردند. گروهکهای سیاسی کمونیستها و منافقین، دانشگاهها و بهخصوص دانشگاه تهران و منطقهی مقابل آن را، مرکز فعالیتها و توطئههای خود کرده بودند.
"چادر وحدت" محلی بود درست جلوی درِ اصلی دانشگاه تهران که در آن کتابهای دینی، اخلاقی و سیاسی ارائه میشد. جوانان و نوجوانان حزباللهی که برای مقابله با تحرکات منافقین به آنجا میآمدند، در آن چادر جمع میشدند.
مصطفی هم بهواسطهی حمید داودآبادی و حامد قاسمی، پایش به آنجا باز و یکی از فعالان پرتلاش در مقابله با گروهکهای ضدانقلاب شد.
آخرین روز شهریور 1359 که هواپیماهای عراق شهرهای ایران از جمله تهران را بمباران کردند، مصطفی نیز خونش بهجوش آمد و رگ غیرتش جنبید؛ ولی همواره با پاسخ هایی مشابه و یکسان روبهرو بود:
- هنوز بچهای ...
- سنّت کمه ...
- بذار بزرگتر بشی ...
- الحمدلله اونقدر جوون با غیرت داریم که دیگه نوبت بهشما بچهها نمیرسه ...
برادر بزرگش کاظم و آقامهدی - شوهر خواهرش مریم - هم راهی جبهه شدند که آتش دل مصطفی را شعلهورتر ساخت.
از اینجا بهبعد را در کتاب آماده انتشار "دیدم که جانم می رود" بخوانید و ببینید چی شد!
بیست و نهمین سالگرد پرواز شهید "مصطفی کاظم زاده"
عملیات شهید "حسین انیس ایوب"
حدود 15 سال پیش وقتی از دبیرکل حزب الله لبنان حجت الاسلام والمسلمین سیدحسن نصرالله درباره چگونگی شهادت "حسین انیس ایوب" معروف به "ربیع" سوال کردم از پاسخ دادن طفره رفت و به آینده موکول کرد.
دیروز وقتی سیدحسن اعلام کرد که عملیات مهم و عظیم اعزام هواپیمای بدون سرنشین حزب الله بر روی مناطق اشغالی فلسطین و شناسایی مراکز مهم و نظامی و استراتژیک رژیم اشغال گر قدس به نام "عملیات شهید حسین انیس ایوب" نام گذاری شده است احساس غرور کردم. و تازه فهمیدم ربیع که بود و چه کرد.
انشالله اگر عمری باقی بود در آینده نزدیک آن چه را که می شود گفت از ربیع شهید خواهم نوشت. فعلا این عکس ها را یادگاری داشته باشید.
بهیاد شهید "حسین انیس ایوب" (ربیع)
برای "ربیع" که گل های "بهار" با شهادتش شکفتند
بهیاد شهید "حسین انیس ایوب" (ربیع) رزمندهی شهادتطلب لبنانی
جمید داودآبادی
روزی نیست که سرزمین خونین لبنان، مورد تهاجم و تجاوز رژیم غاصب و وحشی اسرائیل قرار نگیرد؛ و روزی نیست که خبر عملیات و نبردی حماسهآفرین را در مقابله با دشمنان یهودی، نشنویم.
"عملیات شهادتطلبانه" (الاستشهادیه) چندسالی است که لرزه بر اندام استکبار جهانی و مزدورانش انداخته است. این عملیات غرورآفرین، با شهادت سرخ "احمد قصیر" شروع شد و هر روزه در خاک لبنان، شاهد هستیم که شیعیان پاک سرشت و جوانانی دلیر، مردانه خود را بر مواضع و استحکامات دشمن صهیون میکوبند و با شهادت خویش، عمر کثیف یهود را کوتاه میکنند. اگر نبود این شهادتها، دشمن اشغال گر، اینگونه به خواری نمیافتاد و نقشهی تجاوز خویش را در همهی کشورهای منطقه عملی میکرد.
آنچه درپی میآید، حرف دل یک رزمنده است با یکی از همرزمانش که در عملیات شهادتطلبانه بهشهادت رسید. شهید بزرگ "حسین انیس ایوب"؛ ربیع که در زمستان سال 1374 نام پاک خویش را در دفتر بهاری شهیدان استشهادی ثبت کرد.
امیدوارم ما نیز بتوانیم هرچند کم و اندک، یادی از آن عزیز داشته باشیم و نشان دهیم که "شیعیان، این مبارزان راه خدا، هیچ گاه از پا نخواهند نشست و سرانجام قدس مقدس را آزاد خواهند کرد و این جز با شهادت و خون میسّر نخواهد بود."
چهقدر هوا سرد است. عجب سوزی دارد.
نه ربیع، این سوزِ سرما نیست که مرا به لرزش واداشته، این تویی که اینگونه مرا به هیجان وامیداری.
هوا خیلی سرد است ربیع.
خیلی سال است که هوا، در خاک نه، که در خاک من و تو، در سرزمین مظلوممان لبنان، بسیار سرد است. بسی سال است که هموطنان و همدینان من و تو، بدنشان از سرمای سخت جنگ میلرزد.
کم سالی نیست که اشک مادران در سوگ فرزندان جاری است از فراغ، و گریهی کودکان خردسال از هجر پدر. خواهرها در سرزمین ما، دهها سال است که از بس شیون کردهاند، مظلومیت خویش را بهفراموشی سپرده و بر داغ داران امروزه میگریند و همدردی میکنند.
آه ربیع!
سرمای جنگ، بدتر از همه، داخلی آن، جنگ اهلی، جنگ خانوادگی، بدجوری اهل سرزمین ما را بهجان هم انداخته است. مگر میشود جنگ باشد و نترسی؟ سرما باشد و نلرزی؟ آتش باشد و نسوزی؟
آه ربیع!
چندماهی از رفتنت میگذرد. تو رفتی که سرما را ببری. تو رفتی تا چون خویش، بهاری سرخ را به ارمغان آوری. مگر نه این بود که از میان همهی نامها برای خود "ربیع" را برگزیدی. این نام را پدر و مادر بر تو ننهادند؛ این تو بودی که از روز اول خواستی با نامت هم، دین را سرسبز کنی .
آه ربیع!
هیچ گاه فراموش نمیکنم چهقدر از اینکه شیعیان پیش از من و تو، پیش از تو و یارانت، پیش از ما، آنگونه که باید، مقابل مهاجمین و متجاوزین نایستادند. بیش تر سلاح شان بهروی یک دیگر بود تا دشمن. و این خواستهی یهود بود. همو که سرزمین مقدس ما را، مهد انبیاء را، آماج تهاجم و جنایات خویش قرار داده بود. دشمن صهیون بود و هست که از جبل عامل و یاد علمای آن برخود میهراسد؛ و اوست که با نظارهی شیعیان جنوب، اقلیمالتفاح، نبطیه، جبل صافی و .... صدها، که هزاران بار میمیرد و آتش میگیرد.
آه ربیع!
هیچ گاه فراموشم نمیشود آن روز را، از بعلبک به بیروت. کلی باهم در راه صفا کردیم. فقط دوست داشتم نگاهت کنم. از همان روز اول که دیدمت، این احساس را داشتم. نمیدانم چرا، ولی اشتهایم با هزاربار دیدنت سیر نمیشد. تو میخندیدی و من فقط نگاهم به چشمان نافذت بود. محاسن زیبایت را کوتاه کرده بودی. مصلحت بر این بود تا در کاری که در پیاش بودی، شناسایی نشوی. همان شد که وقتی پس از چندی تو را در بعلبک دیدم، فهمیدم که منظورت این است که من تو را شناختهام. باور کن حق داشتم. سیمایت را با آن محاسن مشکی و زیبا دیده بودم. نگاهت، آن روز بیش تر بر دل مینشست. همین نگاهها بود که باعث شد شک کنم، جلو بیایم و یک باره تو را در آغوش بگیرم و فریاد بزنم:
- آه ربیع ... آه ربیع ...
آه ربیع ...
خیلی دلم آتش گرفت که یکی دو ماه قبل از شهادتت، نتوانستم تو را ببینم. خیلی برایم سخت بود.
آن روز بهعشق تو بود که در بیروت میگشتم. سراغت را گرفتم، ولی مثل همیشه کسی جواب درست و حسابی نمیداد. در ذهنم هم نمیگنجید که اینگونه شود. نه اینکه تو را دستکم گرفته باشم؛ تو بسیار برتر از آن بودی که در فکر من بگنجی. خیلی بالاتر از این حرف ها بودی، ولی آن روز میدانستم که تو را نخواهم دید. چون اول سراغت را در بعلبک و بقاع گرفتم و آنجا نبودی. میدانستم در آن چند هفته تو را نخواهم دید، ولی نه برای همیشه!
آه ربیع!
اصلاً مرا یادت میآید؟ میدانی کیستم که دارم با تو اینگونه نجوا میکنم؟
ربیع مرا خواهی شناخت، اگر پس از یک سال واندی چهرهام را که چه بسا سیاه گشته ببینی؟ وقتی داستان شهادتت را، حماسهی عشقت را، و قصهی عروجت را شنیدم، باورم نشد. شش ماه تمام باور نکردم تا خود حاجی ... برایم گفت و من فقط جلویش گفتم:
- آه ربیع ...
حاجی ... میگفت:
ـ ربیع آن روز خیلی خونسرد بود ولی عاشق. آخرهای زمستان 1374 بود. هیجان داشت، ولی بروز نمیداد. با همه وداع کرد. همه را بوسید. یک یک برادران را در آغوش کشید. بچهها میگریستند، ولی فقط با تبسمی زیبا، دست بر دیدگان آنان میکشید و اشک آنان را پاک میکرد. ربیع میدانست این اشک ها برای دوری او نیست، بلکه برای این بود که ربیع گوی سبقت را از آنان ربود.
نماز که خواند، همه محو تماشایش بودند. قرآن که میخواند، گریهها دوچندان میشد. او به همه گفت که انشاءالله همهی ما با خون خویش درخت تناور تشیّع را آب یاری خواهیم کرد.
راه و رسم شهادت کور شدنی نیست.
جداً اینگونه شهادت، خیلی سعادت میخواهد.
با همه وداع کرد.
خودش اصرار داشت که برود. یکی دو سالی بود که نامش را نوشته بود تا برود. اسمش در فهرست شهادتطلبان بود، ولی قرار نبود به آن زودیها برود. چیزی به سال گرد "صلاح غندور" نمانده بود. بعد از او "علی منیف اشمر" رفت و با شهادت خود لرزه بر اندام پوسیدهی یهود انداخت.
ربیع خودش خواست ...
آه ربیع!
مطمئن باش اگر خداوند پسری عطایم کرد، نامش را خواهم گذاشت ربیع همانگونه که نام دیگر فرزندانم از شهداست و بهیاد آنان.
آن که هیچ وقت فراموشت نخواهد کرد.
ابومصطفی ـ بیروت
از آخرین تصاویر ربیع آماده برای عملیات
دیگر دیر شده بود. میخواست برود. خیلی عجله داشت. با همه روبوسی کرد و وداع. بغض گلویم را میفشرد. نمیتوانستم لب بگشایم و چیزی بگویم. خیلی به خودم فشار آوردم. دستش را که جلو آورد، در دستانم فشردم، صورت بر صورتش نهادم و روی چون ماهش را بوسهباران کردم. اشک امانم نداد و سرازیر شد. شانههایمان خیس شد از گریه.
سرانجام از یک دیگر جدایمان کردند. خواست که از در اتاق بیرون برود. صدایش کردم:
- ربیع ... ربیع ...
برگشت. نگاهش خیلی عجیب بود. یک آن آتشی برجانم سرازیر شد. زبانم بند آمده بود. بریدهبریده گفتم:
ـ حالا که داری میری، این دم آخر خواستهای و کاری نداری که برات انجام بدم؟
نگاهش را به زمین دوخت. اشک شوق از دیدگانش بیرون جهید. برگشت؛ اسلحه را کناری گذاشت و دست در جیب برد؛ کیف پولش را همراه با مدارک بهطرفم دراز کرد، گرفتم، نگه داشتم؛ منظورش را نفهمیدم. لحظهای بعد تکهای کاغذ از روی میز برداشت، قلم، خودکار خواست. دادم. خیلی سریع و تند سرش را پایین برد روی کاغذ و چیزی نوشت.
خیلی سریع نوشت. نتوانستم بخوانم. تکهی کاغذ را تا کرد و در کف دستم گذاشت. خندید و گفت:
ـ اینهم همهی خواستهی من از دنیا. وقتی خبرم اومد، بخونش ...
آن شب بچهها، هرکدام در گوشهای نشسته بودند. از شهدا میگفتند. بیش تر از همه از ربیع صحبت بود. از خندههایش، از شوخیهایش و از شجاعتش. آنها که دیده بودند از کاری که کرده بود تعریف میکردند. آن لحظه را میگفتند که در یک آن، زمین و زمان شد آتش.
ناگهان بهیاد نوشته افتادم. سریع دست در جیب بردم. کسی حواسش به من نبود. خیلی با احترام و تقدس، کاغذ تاشده را بیرون آوردم. باز کردم. آنچه که دیدم، خیلی برایم عجیب آمد. این بود همهی خواسته یک رزمنده، لحظاتی قبل از شهادت:
به حاج ... ( حفظه المولی)
خواهش دارم از تو که یک روسری سفید برای خواهرم زهرا بخری و یک اسباب بازی نیز برای برادرم عباس بخری.
ثواب برای توست. پول در کیفم است . ربیع
حسین انیس ایوب
هفتهنامهی فرهنگ آفرینش مهر 1375
کتاب شهید مصطفی کاظم زاده رونمایی شد
به همت جوانان پرشور و فعال "موسسه سرلشکرشهید احمد کاظمی" نجف آباد، کتاب "دیدم که جانم می رود" نوشته "حمید داودآبادی" دربردارنده خاطراتی از شهید مصطفی کاظم زاده، رونمایی شد.
برای اولین بار و به ابتکار "موسسه سرلشکر شهید احمد کاظمی" نجف آباد، همزمان با روز 22 مهر ماه، راس ساعت 16 و 45 دقیقه، لحظه شهادت مصطفی کاظم زده در عملیات مسلم بن عقیل که سال 1361 در سومار به وقوع پیوست، . خاطرات و زندگی این شهید، بر سر مزارش در بهشت زهرا (س) رونمایی شد.
در این مراسم باشکوه و جالب که در نوع خود بی نظیر بود، با حضور خانواده، دوستان و همرزمان آن شهید عزیز، یاد .دلاورمردانی که با نثار خون خویش ایران اسلامی را بیمه کردند، گرامی داشته شد.
کتاب "دیدم که جانم می رود" در 320 صفحه، حاوی خاطرات، تصاویر و اسناد شهید مصطفی کاظم زاده، توسط همرزم وی حمید داودآبادی به نگارش درآمده و به سلیقه و همت جوانان نسل امروز، با مشارکت "موسسه سرلشکر شهید احمد کاظمی" نجف آباد و "موسسه فرهنگی هنری مهر 61"، در 5000 نسخه و با قیمت 4800 تومان وارد بازار کتاب شد.
مراکز پخش:
موسسه فرهنگی هنری مهر 61:
تهران - خیابان انقلاب اسلامی – خیابان دانشگاه – تقاطع خیابان شهید لبافی نژاد – پلاک 65 تلفن ۶۶۴۰۵۰۸۳ www.davodabadi.blogfa.com
موسسه سرلشکر شهید احمد کاظمی:
اصفهان – نجف آباد – خیابان فردوسی شمالی – کوی شهید نجفیان – پلاک 20 تلفن 2616688 – 0331 www.kazemipub.ir
مرکز توزیع کتاب و ترویج فرهنگ کتاب خوانی ن والقلم:
قم - خیابان سمیه – بین کوچه 8 و 10 – پلاک 158 تلفن 7840824 – 0251 WWW.NUNVALGHALAM.BLOGFA.COM
اصفهان – نجف آباد – تلفن: 2616068 - 0331
مرکز پخش و توزیع کتاب آفتاب پنهان:
قم – تلفن: 09192511036
انتقال از پرشین بلاگ
انتقال از پرشین بلاگ
متاسفانه به دلیل بروز برخی مشکلات در وبلاگ خاطرات جبهه در پرشین بلاگ مجبور به هجرت کامل به بلاگفا شدم.
از این به بعد در این نشانی در خدمتتان هستم:
انتقال از پرشین بلاگ
انتقال از پرشین بلاگ
متاسفانه به دلیل بروز برخی مشکلات در وبلاگ خاطرات جبهه در پرشین بلاگ مجبور به هجرت کامل به بلاگفا شدم.
از این به بعد در این نشانی در خدمتتان هستم:
انتقال از پرشین بلاگ
انتقال از پرشین بلاگ
متاسفانه به دلیل بروز برخی مشکلات در وبلاگ خاطرات جبهه در پرشین بلاگ مجبور به هجرت کامل به بلاگفا شدم.
از این به بعد در این نشانی در خدمتتان هستم: