Quantcast
Channel: خاطرات جبهه
Viewing all 377 articles
Browse latest View live

انتقال از پرشین بلاگ

$
0
0

انتقال از پرشین بلاگ

متاسفانه به دلیل بروز برخی مشکلات در وبلاگ خاطرات جبهه در پرشین بلاگ مجبور به هجرت کامل به بلاگفا شدم.

از این به بعد در این نشانی در خدمتتان هستم:

WWW.DAVODABADI.BLOGFA.COM


انتقال از پرشین بلاگ

$
0
0

انتقال از پرشین بلاگ

متاسفانه به دلیل بروز برخی مشکلات در وبلاگ خاطرات جبهه در پرشین بلاگ مجبور به هجرت کامل به بلاگفا شدم.

از این به بعد در این نشانی در خدمتتان هستم:

WWW.DAVODABADI.BLOGFA.COM

دلیل فیلتر شدن وبلاگ خاطرات جبهه در پرشین بلاگ

$
0
0

بوترابی (مدیر پرشین بلاگ) درباره مسدود شدن وبلاگ “حمید داودآبادی” هم گفت:
تصور آقای داودآبادی این بود که ما با ایشان خصومت شخصی یا سیاسی داریم و خودمان
وبلاگش را مسدود کرده‌ایم. اما باید بدانید که برای مسدود کردن وبلاگ ایشان ۲بار
برای بنده ایمیل رسید که این وبلاگ را مسدود کنید. اصلا ارسال ۲ ایمیل برای یک
وبلاگ، یک موضوع نادر است و تاکنون سابقه نداشته است.
25/7/1391
منبع: وبنا،
پایگاه خبری وبسایت های ایران
وبلاگ دل گویه های
ناتمام

چرا از شهید احمد پاریاب نمی نویسم؟!

$
0
0

برخی دوستان گیر داده اند که چرا در وبلاگم از شهید احمد پاریاب نمی نویسم؟

اولا به نظر بنده پاریاب سردار نبود!
بله سردار نبود.
چون سردار که غریبانه و مظلوم، در قرچک ورامین جان نمی دهد که بعد گذشت چهار روز، اهالی محل از بوی ... متوجه شوند، در را بشکنند و با بدن باد کرده و سیاه شده او روبه رو شوند!
این را به خاطر این می گویم که بسیاری از همرزمان و دوستان قدیمی پاریاب، این روزها برای خود کسی شده اند! یا نماینده مجلس، رئیس فلان قطب اقتصادی یا ...
این از سردار بودن یا نبودن پاریاب.

دوم این که، من بجز چند روز کوتاه در گردان شهادت و گردان حبیب، دیگر با پاریاب نبودم. بخصوص آن روزها که با چه دعوا و داستانی! پاریاب از لشکر 27 قهر کرد و رفت تیپ دیگر! که بماند.

سوم این که، بنده که در زمان جنگ عددی نبودم، بعد جنگ هم هیچ رفاقت آنچنانی و خودمانی با احمد پاریاب نداشتم که امروز آنچنان سنگ به سینه بکوبم که ...
الحمدلله پاریاب بعد جنگ و بخصوص بعد مرگش، آن قدر دوست و رفیق و همرزم داشت و دارد که دیگر ما جزو قاذوراتیم!
از آقایان "هاشمی رفسنجانی" بگیر تا "موسوی اردبیلی" که پاریاب به عنوان سرتیم حفاظت آنان، جان خویش را بر کف نهاده بود، تا این پایین پایین ها!
همه و همه حق دوستی و رفاقت را بعد مرگش به خوبی ادا کردند! حالا قبل مرگ و زمان حیاتش بماند آن دنیا که مو را از ماست می کشند!

این که پاریاب که بود، در جنگ چه کرد، بعد جنگ چگونه زیست و هزینه سنگین داروهای شیمیایی و درمانش را چگونه و چه کسانی فراهم کردند، بماند تا دوستان نزدیک و یاران غار او برایتان بگویند.

فقط:
وای به روزی که خداوند غفار و ستار، از شدت اعمال زشت ما، پرده ها کنار نهد و ...
آن روز است که در پیشگاه عدل الهی، دوستان واقعی و ... معلوم و شرمسار خواهند شد.

فقط ای کاش احمد پاریاب به عنوان یک شهروند زیر خط فقر، نزد دوستان، همرزمان و یاران دیروز و امروزش حق حیات داشت!
همین.

این هم حسن ختام حرّافی هایم:
دو عکس از دیروز تا امروز

 

زمستان 1363 پادگان دوکوهه
شهید احمد پاریاب - حمید داودآبادی – عباس طالبی (معاون پاریاب)

 

زمستان 1391 – حسینیه گودال قتلگاه مراسم ختم
حمید داودآبادی – احمد پاریاب که دیگر نیست – عباس طالبی  

به احترام سرداران خون و شهادت

$
0
0

 ظاهرا پس از انتشار مطلب "چرا از شهید احمد پاریاب نمی نویسم؟!" در وبلاگ خاطرات جبهه، برداشت های متفاوتی از آن متن شده است که لازم دیدم توضیح مهمی درباره آن بنویسم:
بدون شک شهید احمد پاریاب هم در صف سرداران غیور و دلاورمرد نظام مقدس جمهوری اسلامی بوده و هست.
آن سردارانی که غیرتمندانه همه چیز خویش را در راه دفاع از دین و مملکت فدا کردند و هیچ چشمداشت و توقعی نداشتند و ندارند.
آن سردارانی که امروز نیز همچنان سربازی فداکار برای نظام، گوش به فرمان ولی فقیه هستند تا در برابر همه دشمنان داخلی و خارجی بایستند.
آن سردارانی که در ایام فتنه 88 فریب فتنه گران را نخوردند و مسیر حق را با مسیر نفسانی فتنه جویان عوض نکردند و همچنان نیز همانند.
آن سردارانی که همین امروز، در کنار ملت غیور و سرافراز، همه مشکلات اقتصادی را لمس و تحمل کرده و به هیچ وجه حاضر نبوده و نیستند تا مزد جهاد خویش را با منافع دنیوی عوض کنند.
آن سردارانی که اگر صدها سال هم از روزهای حماسه و خون بگذرد، همچون همت و باکری، شوشتری و زین الدین خالصانه برای خدا گام برمی دارند، نه نفس خویش.

 

به احترام همه سردارانی که هیچگاه جهاد خویش را به پای پست و مقام نریختند؛ همانان که همچنان افتخار همسنگری، سربازی و فرمانبری شان در طریق ولایت را داریم.
آری پاریاب هم سردار بود.
از این دست سردارانی که به لطف خدا، همچنان هستند، زیادند و خواهند بود.
روح سرداران شهید شاد و عزت سرداران زنده و پایدار، جاودان
 

تو از اسماعیل خبری نداری؟!

$
0
0

محض ریا، دیشب دلم بدجور یاد شهدا کرده بود!
یاد پیامکی زیبا افتادم که دو سه سال پیش یکی از دوستان ناشناخته برایم فرستاد که بدجور تکانم داد.
آن را نوشتم و برای حدود 150 نفر از دوستان - بخصوص آنهایی که حال و هوایی با شهدا دارند - فرستادم.
بعضی ها جواب جالبی دادند که ترجیح دادم با هم آنها را بخوانیم.
این از پیامک من:

زاییدش ...
تاتی تاتی راه بردش ...
بزرگش کرد ...
از وقتی اسماعیل به جبهه رفته، برنگشته!
تو اونو ندیدیش؟!


این هم پاسخ های رسیده از دوستان:
گفت: مادر بیا ناهار بخوریم.
پرسید: ناهار چیه؟
گفت: سبزی پلو با ماهی.
با خنده گفت: ما امروز این ماهی ها رو می خوریم، یه روز هم این ماهی ها ما رو می خورند!
مدتی بعد والفجر 8 درون اروند گم شد.
و مادر تا آخر عمر ماهی نخورد.
اسماعیل دانش پژوه
(رزمنده و خانواده شهید)


ما خیلی از اسماعیل های خمینی را ندیدیم! یکی دو تا که نیستن داداش!
فقط امیدوارم اسماعیل مثل ما نباشه و ما رو ببینه!
امیر دربندی
(فرزند شهید)


وقتی پسرش رو دستش دادند، مادر با یه صفای حزن آلودی گفت:
وقتی قنداقه ات رو دستم دادند، از الانت سنگین تر بودی!
امیر دربندی
(فرزند شهید)


یاد یاران سفر کرده بخیر.
یاد ایام خوب دوران که دیگه هیچ وقت در تاریخ تکرار نخواهد شد، بخیر.
جلال مهدی آبادی
(همرزم ارتشی ام – بچه کرمانشاه)


سال ها پیش دیدمش!
اون راهش را پیدا کرد.
به همین خاطر برنگشت!
ولی من ...
مجید صبری
(فرمانده سپاهی ام در زمان جنگ)


به مادر قول داده بود که برمی گرده.
چشم مادر که به پیکر بی سر شهیدش افتاد، لبخند تلخی زد و گفت:
بچه ام سرش می رفت، قولش نمی رفت.
مجید جعفرآبادی
(از بچه های بسیجی گردان تخریب)


خداوند به تمام خانواده های رزمندگان، اسرا، جانبازان و شهدا صبر عطا فرماید.
یا حق
صفر علی اکبری
(خانواده شهید – اهل اندیمشک)


خاطرمان باشد باید به یاد شهدا باشیم.
شاید سال ها بعد، در گذر جاده ها، بی تفاوت شهدا را ببینیم و بگوئیم:
آن مرد چقدر شبیه دوست شهیدم بود!
حمید بهمنی
(رزمنده دیروز، کارگردان امروز)


چرا!
در جبهه سال ها جنگید تا شد فرمانده گردان شهادت!
شیمیایی بود و در ورامین اتاق اجاره و از داغ رفقا، دق کرد!
بعد از پنج روز پیکرش بو گرفت و اعلام شد:
سردار پاریاب شهید شد!
سیدابوالفضل کاظمی
(از فرماندهان گردان میثم – نویسنده کتاب "کوچه نقاش ها")


کنار چند تکه استخوان که از همه قد و بالایش جامانده بود، یک جانماز هم بود.
بازش که کردم، شیشه عطرش شکست ...
قنادان
(نسل سومی - همکار سابقم در بنیاد حفظ آثار)


اسماعیل پدر و مادر من، علی اکبر نام دارد.
خانم تاجیک
(خانواده شهید اهل ورامین)

 

توی جبهه با هم بودیم.
یه روز که خیلی هم بشاش بود، بهم گفت:
امروز میرم یه جای خوب. اگه تو هم واقعا بخوای، می برنت.
داشتم فکر می کردم جوابشو بدم ...
دیگه ندیدمش.

رضا عبدفروتن
(بچه محل قدیمی و همرزم دوران جنگ – حقوقدان و خلبان امروز)

 

توی جبهه تیر خورد.
خدا برد پانسمانش کنه!

قاسم صادقی
(پیشکسوت دفاع مقدس)

عاقبت طلحه و زبیر

$
0
0

یادش بخیر، توی گردان ابوذر، تابستان 1363 در اردوگاه بستان.
یه فرمانده گروهان داشتیم که از رشادت و شجاعتش خیلی می گفتن.
خیلی دوستش داشتم. از این که توی گروهان اون بودم، خیلی به خودم می بالیدم.
یه بار که خواب بعد نماز صبح خیلی بهم حال داد، از صبحگاه جیم شدم. وقتی برادر ... منو دید، گفت:
- تو ضد ولایت فقیه هستی.
با تعجب و وحشت پرسیدم: "مگه چه خطا یا خیانت بزرگی مرتکب شدم؟"
که آیه "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" رو برام خوند و گفت:
- براساس این آیه، ولایت از پیامبر به ائمه می رسه تا امام خمینی که ولی فقیه است و تا من که فرمانده مستقیم تو هستم. وقتی حرف من را اطاعت نکنی، پس ضد ولایت فقیه هستی.
رنگم پرید. وحشت کردم از این که نکنه برادر ... راست بگه و من فقط و فقط به خاطر فرار از یک صبحگاه ناقابل، در صف منافقین و سلطنت طلبان و خلاصه همه ضد ولایت فقیه ها قرار گرفته باشم!
در فتنه 1388، هنگامی که همون برادر ... را با محاسن تیغ زده دیدم که همنوا و همصدا با سازگارا و اکبر گنجی فراری، مریم رجوی، رضا پهلوی، گوگوش و همه آنان که یک صدا فریاد می زدند "مرگ بر ..." فقط به خاطر علاقه دنیایی به فلانی، حنجره خودش رو علیه ولی فقیه و حتی نظام جمهوری اسلامی پاره می کنه، جا خوردم. با خودم گفتم:
- کاشکی برادر جواد ... که معاون گردان بود، آیه "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" رو به یادش می آورد و بهش حالی می کرد که در چه صفی قرار گرفته.
یک آن یاد عاقبت طلحه و زبیر و ... افتادم.
این که اونا هم از صبحگاه جیم شده بودن، یا مثل برادر ... ما، خیلی تند رفتند و وقتی به خواسته ها و امیال شون نرسیدن، شدن اون؟!
خداوکیلی، اون ضد ولایت فقیه بود که با اراذل و اوباش و نفاق همنوا شد، یا من که فقط یه چرت کوچولو بعد نماز صبح زدم؟!

عاقبت طلحه و زبیر

$
0
0

یادش بخیر، توی گردان ابوذر، تابستان 1363 در اردوگاه بستان.
یه فرمانده گروهان داشتیم که از رشادت و شجاعتش خیلی می گفتن.
خیلی دوستش داشتم. از این که توی گروهان اون بودم، خیلی به خودم می بالیدم.
یه بار که خواب بعد نماز صبح خیلی بهم حال داد، از صبحگاه جیم شدم. وقتی برادر ... منو دید، گفت:
- تو ضد ولایت فقیه هستی.
با تعجب و وحشت پرسیدم: "مگه چه خطا یا خیانت بزرگی مرتکب شدم؟"
که آیه "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" رو برام خوند و گفت:
- براساس این آیه، ولایت از پیامبر به ائمه می رسه تا امام خمینی که ولی فقیه است و تا من که فرمانده مستقیم تو هستم. وقتی حرف من را اطاعت نکنی، پس ضد ولایت فقیه هستی.
رنگم پرید. وحشت کردم از این که نکنه برادر ... راست بگه و من فقط و فقط به خاطر فرار از یک صبحگاه ناقابل، در صف منافقین و سلطنت طلبان و خلاصه همه ضد ولایت فقیه ها قرار گرفته باشم!
در فتنه 1388، هنگامی که همون برادر ... را با محاسن تیغ زده دیدم که همنوا و همصدا با سازگارا و اکبر گنجی فراری، مریم رجوی، رضا پهلوی، گوگوش و همه آنان که یک صدا فریاد می زدند "مرگ بر ..." فقط به خاطر علاقه دنیایی به فلانی، حنجره خودش رو علیه ولی فقیه و حتی نظام جمهوری اسلامی پاره می کنه، جا خوردم. با خودم گفتم:
- کاشکی برادر جواد ... که معاون گردان بود، آیه "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" رو به یادش می آورد و بهش حالی می کرد که در چه صفی قرار گرفته.
یک آن یاد عاقبت طلحه و زبیر و ... افتادم.
این که اونا هم از صبحگاه جیم شده بودن، یا مثل برادر ... ما، خیلی تند رفتند و وقتی به خواسته ها و امیال شون نرسیدن، شدن اون؟!
خداوکیلی، اون ضد ولایت فقیه بود که با اراذل و اوباش و نفاق همنوا شد، یا من که فقط یه چرت کوچولو بعد نماز صبح زدم؟!


عاقبت طلحه و زبیر

$
0
0

یادش بخیر، توی گردان ابوذر، تابستان 1363 در اردوگاه بستان.
یه فرمانده گروهان داشتیم که از رشادت و شجاعتش خیلی می گفتن.
خیلی دوستش داشتم. از این که توی گروهان اون بودم، خیلی به خودم می بالیدم.
یه بار که خواب بعد نماز صبح خیلی بهم حال داد، از صبحگاه جیم شدم. وقتی برادر ... منو دید، گفت:
- تو ضد ولایت فقیه هستی.
با تعجب و وحشت پرسیدم: "مگه چه خطا یا خیانت بزرگی مرتکب شدم؟"
که آیه "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" رو برام خوند و گفت:
- براساس این آیه، ولایت از پیامبر به ائمه می رسه تا امام خمینی که ولی فقیه است و تا من که فرمانده مستقیم تو هستم. وقتی حرف من را اطاعت نکنی، پس ضد ولایت فقیه هستی.
رنگم پرید. وحشت کردم از این که نکنه برادر ... راست بگه و من فقط و فقط به خاطر فرار از یک صبحگاه ناقابل، در صف منافقین و سلطنت طلبان و خلاصه همه ضد ولایت فقیه ها قرار گرفته باشم!
در فتنه 1388، هنگامی که همون برادر ... را با محاسن تیغ زده دیدم که همنوا و همصدا با سازگارا و اکبر گنجی فراری، مریم رجوی، رضا پهلوی، گوگوش و همه آنان که یک صدا فریاد می زدند "مرگ بر ..." فقط به خاطر علاقه دنیایی به فلانی، حنجره خودش رو علیه ولی فقیه و حتی نظام جمهوری اسلامی پاره می کنه، جا خوردم. با خودم گفتم:
- کاشکی برادر جواد ... که معاون گردان بود، آیه "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" رو به یادش می آورد و بهش حالی می کرد که در چه صفی قرار گرفته.
یک آن یاد عاقبت طلحه و زبیر و ... افتادم.
این که اونا هم از صبحگاه جیم شده بودن، یا مثل برادر ... ما، خیلی تند رفتند و وقتی به خواسته ها و امیال شون نرسیدن، شدن اون؟!
خداوکیلی، اون ضد ولایت فقیه بود که با اراذل و اوباش و نفاق همنوا شد، یا من که فقط یه چرت کوچولو بعد نماز صبح زدم؟!

عاقبتی همچون طلحه و زبیر

$
0
0

یادش بخیر، توی گردان ابوذر، تابستان 1363 در اردوگاه بستان.
یه فرمانده گروهان داشتیم که از رشادت و شجاعتش خیلی می گفتن.
خیلی دوستش داشتم. از این که توی گروهان اون بودم، خیلی به خودم می بالیدم.
یه بار که خواب بعد نماز صبح خیلی بهم حال داد، از صبحگاه جیم شدم. وقتی برادر ... منو دید، گفت:
- تو ضد ولایت فقیه هستی.
با تعجب و وحشت پرسیدم: "مگه چه خطا یا خیانت بزرگی مرتکب شدم؟"
که آیه "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" رو برام خوند و گفت:
- براساس این آیه، ولایت از پیامبر به ائمه می رسه تا امام خمینی که ولی فقیه است و تا من که فرمانده مستقیم تو هستم. وقتی حرف من را اطاعت نکنی، پس ضد ولایت فقیه هستی.
رنگم پرید. وحشت کردم از این که نکنه برادر ... راست بگه و من فقط و فقط به خاطر فرار از یک صبحگاه ناقابل، در صف منافقین و سلطنت طلبان و خلاصه همه ضد ولایت فقیه ها قرار گرفته باشم!
در فتنه 1388، هنگامی که همون برادر ... را با محاسن تیغ زده دیدم که همنوا و همصدا با سازگارا و اکبر گنجی فراری، مریم رجوی، رضا پهلوی، گوگوش و همه آنان که یک صدا فریاد می زدند "مرگ بر ..." فقط به خاطر علاقه دنیایی به فلانی، حنجره خودش رو علیه ولی فقیه و حتی نظام جمهوری اسلامی پاره می کنه، جا خوردم. با خودم گفتم:
- کاشکی برادر جواد ... که معاون گردان بود، آیه "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" رو به یادش می آورد و بهش حالی می کرد که در چه صفی قرار گرفته.
یک آن یاد عاقبت طلحه و زبیر و ... افتادم.
این که اونا هم از صبحگاه جیم شده بودن، یا مثل برادر ... ما، خیلی تند رفتند و وقتی به خواسته ها و امیال شون نرسیدن، شدن اون؟!
خداوکیلی، اون ضد ولایت فقیه بود که با اراذل و اوباش و نفاق همنوا شد، یا من که فقط یه چرت کوچولو بعد نماز صبح زدم؟!

عاقبتی همچون طلحه و زبیر

$
0
0

یادش بخیر، توی گردان ابوذر، تابستان 1363 در اردوگاه بستان.
یه فرمانده گروهان داشتیم که از رشادت و شجاعتش خیلی می گفتن.
خیلی دوستش داشتم. از این که توی گروهان اون بودم، خیلی به خودم می بالیدم.
یه بار که خواب بعد نماز صبح خیلی بهم حال داد، از صبحگاه جیم شدم. وقتی برادر ... منو دید، گفت:
- تو ضد ولایت فقیه هستی.
با تعجب و وحشت پرسیدم: "مگه چه خطا یا خیانت بزرگی مرتکب شدم؟"
که آیه "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" رو برام خوند و گفت:
- براساس این آیه، ولایت از پیامبر به ائمه می رسه تا امام خمینی که ولی فقیه است و تا من که فرمانده مستقیم تو هستم. وقتی حرف من را اطاعت نکنی، پس ضد ولایت فقیه هستی.
رنگم پرید. وحشت کردم از این که نکنه برادر ... راست بگه و من فقط و فقط به خاطر فرار از یک صبحگاه ناقابل، در صف منافقین و سلطنت طلبان و خلاصه همه ضد ولایت فقیه ها قرار گرفته باشم!
در فتنه 1388، هنگامی که همون برادر ... را با محاسن تیغ زده دیدم که همنوا و همصدا با سازگارا و اکبر گنجی فراری، مریم رجوی، رضا پهلوی، گوگوش و همه آنان که یک صدا فریاد می زدند "مرگ بر ..." فقط به خاطر علاقه دنیایی به فلانی، حنجره خودش رو علیه ولی فقیه و حتی نظام جمهوری اسلامی پاره می کنه، جا خوردم. با خودم گفتم:
- کاشکی برادر جواد ... که معاون گردان بود، آیه "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" رو به یادش می آورد و بهش حالی می کرد که در چه صفی قرار گرفته.
یک آن یاد عاقبت طلحه و زبیر و ... افتادم.
این که اونا هم از صبحگاه جیم شده بودن، یا مثل برادر ... ما، خیلی تند رفتند و وقتی به خواسته ها و امیال شون نرسیدن، شدن اون؟!
خداوکیلی، اون ضد ولایت فقیه بود که با اراذل و اوباش و نفاق همنوا شد، یا من که فقط یه چرت کوچولو بعد نماز صبح زدم؟!

عاقبتی همچون طلحه و زبیر

$
0
0

یادش بخیر، توی گردان ابوذر، تابستان 1363 در اردوگاه بستان.
یه فرمانده گروهان داشتیم که از رشادت و شجاعتش خیلی می گفتن.
خیلی دوستش داشتم. از این که توی گروهان اون بودم، خیلی به خودم می بالیدم.
یه بار که خواب بعد نماز صبح خیلی بهم حال داد، از صبحگاه جیم شدم. وقتی برادر ... منو دید، گفت:
- تو ضد ولایت فقیه هستی.
با تعجب و وحشت پرسیدم: "مگه چه خطا یا خیانت بزرگی مرتکب شدم؟"
که آیه "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" رو برام خوند و گفت:
- براساس این آیه، ولایت از پیامبر به ائمه می رسه تا امام خمینی که ولی فقیه است و تا من که فرمانده مستقیم تو هستم. وقتی حرف من را اطاعت نکنی، پس ضد ولایت فقیه هستی.
رنگم پرید. وحشت کردم از این که نکنه برادر ... راست بگه و من فقط و فقط به خاطر فرار از یک صبحگاه ناقابل، در صف منافقین و سلطنت طلبان و خلاصه همه ضد ولایت فقیه ها قرار گرفته باشم!
در فتنه 1388، هنگامی که همون برادر ... را با محاسن تیغ زده دیدم که همنوا و همصدا با سازگارا و اکبر گنجی فراری، مریم رجوی، رضا پهلوی، گوگوش و همه آنان که یک صدا فریاد می زدند "مرگ بر ..." فقط به خاطر علاقه دنیایی به فلانی، حنجره خودش رو علیه ولی فقیه و حتی نظام جمهوری اسلامی پاره می کنه، جا خوردم. با خودم گفتم:
- کاشکی برادر جواد ... که معاون گردان بود، آیه "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" رو به یادش می آورد و بهش حالی می کرد که در چه صفی قرار گرفته.
یک آن یاد عاقبت طلحه و زبیر و ... افتادم.
این که اونا هم از صبحگاه جیم شده بودن، یا مثل برادر ... ما، خیلی تند رفتند و وقتی به خواسته ها و امیال شون نرسیدن، شدن اون؟!
خداوکیلی، اون ضد ولایت فقیه بود که با اراذل و اوباش و نفاق همنوا شد، یا من که فقط یه چرت کوچولو بعد نماز صبح زدم؟!

عاقبتی همچون طلحه و زبیر

$
0
0

یادش بخیر، توی گردان ابوذر، تابستان 1363 در اردوگاه بستان.
یه فرمانده گروهان داشتیم که از رشادت و شجاعتش خیلی می گفتن.
خیلی دوستش داشتم. از این که توی گروهان اون بودم، خیلی به خودم می بالیدم.
یه بار که خواب بعد نماز صبح خیلی بهم حال داد، از صبحگاه جیم شدم. وقتی برادر ... منو دید، گفت:
- تو ضد ولایت فقیه هستی.
با تعجب و وحشت پرسیدم: "مگه چه خطا یا خیانت بزرگی مرتکب شدم؟"
که آیه "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" رو برام خوند و گفت:
- براساس این آیه، ولایت از پیامبر به ائمه می رسه تا امام خمینی که ولی فقیه است و تا من که فرمانده مستقیم تو هستم. وقتی حرف من را اطاعت نکنی، پس ضد ولایت فقیه هستی.
رنگم پرید. وحشت کردم از این که نکنه برادر ... راست بگه و من فقط و فقط به خاطر فرار از یک صبحگاه ناقابل، در صف منافقین و سلطنت طلبان و خلاصه همه ضد ولایت فقیه ها قرار گرفته باشم!
در فتنه 1388، هنگامی که همون برادر ... را با محاسن تیغ زده دیدم که همنوا و همصدا با سازگارا و اکبر گنجی فراری، مریم رجوی، رضا پهلوی، گوگوش و همه آنان که یک صدا فریاد می زدند "مرگ بر ..." فقط به خاطر علاقه دنیایی به فلانی، حنجره خودش رو علیه ولی فقیه و حتی نظام جمهوری اسلامی پاره می کنه، جا خوردم. با خودم گفتم:
- کاشکی برادر جواد ... که معاون گردان بود، آیه "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" رو به یادش می آورد و بهش حالی می کرد که در چه صفی قرار گرفته.
یک آن یاد عاقبت طلحه و زبیر و ... افتادم.
این که اونا هم از صبحگاه جیم شده بودن، یا مثل برادر ... ما، خیلی تند رفتند و وقتی به خواسته ها و امیال شون نرسیدن، شدن اون؟!
خداوکیلی، اون ضد ولایت فقیه بود که با اراذل و اوباش و نفاق همنوا شد، یا من که فقط یه چرت کوچولو بعد نماز صبح زدم؟!

زاهدان، در باغ شهادت

$
0
0
راست می گفت "فرید" شاعر اون شعر قشنگ که:
اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز باز است

خسته شدم از دست جماعتی که نه بوی شهدا رو می دن و نه افکار و رفتارشون به شهدا می خوره، ولی تا توی جوّ قرار می گیرن، خاضعانه و ... دستهاشونو بالا می برن و های های گریه می کنن که چی؟
اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک
ای وای
ای وای بر ما، و ای وای از خدا و شهدا که چی می کشند از دست ما و این بازی های کودکانه.

شکر خدا که بعد از جنگ زنده موندم.
اینو دیگه ادا درنمی یارم. نه چیزیه که بخوام باهاش ریا کنم، و نه مثل اون طرف که دستهاش رو برد رو به آسمون و گفت:
خدایا منو نبخش!
بهش گفتن: این چه دعاییه می کنی؟
گفت: دارم واسه خدا شکسته نفسی می کنم!
اونایی که منو می شناسن و با خصوصیات اخلاقیم آشنا هستن، خوب می دونن اهل ادا و اطوار درآوردن برای خدا نیستم!
به موقعش توی جنگ رشادت و شجاعت به خرج دادم و با شهدا همسنگر و همرزم بودم، متاسفانه به موقعش هم از روی غفلت، جهالت و هزار و یک کوفت زهر مار دیگه، از معصیت و گناه و همراهی با شیطون، عقب نموندم.
و صد البته فقط و فقط همه امیدم به لطف و رحمت خداوند سبحانه و بس.
وگرنه با این کوله باری که من با خودم دارم، کارم زاره و صد تن رفیق شهید که هیچ، صد هزار شهید هم نمی تونن دست به دست هم بدن و منو با وجود معاصی و گناهام، شفاعت کنند.
یا رحمن و یا رحیم

زیاد به خودم ور نرم و توبره بوگندوی معصیت رو باز نکنم!
اینارم نگفتم که کسی یاد بگیره، فقط گفتم تا به صداقت چیزی که می خوام بنویسم، ایمان بیارید و باور کنید.
بگذریم.

شاید یکی دو سالی می شه که برای سخنرانی و ذکر خاطره، به جایی بخصوص شهرستان ها نمی رم.
این که چرا، علل خاصی داره که مهمترینش اینه که از دست زبان خودم خسته شدم.
این همه از شهدا تعریف می کنیم، ولی متاسفانه خودمون نتونستیم و نمی تونیم اعمال و کردار خودمون رو با اونا به روز کنیم!
فقط برامون شدن چهارتا خاطره و قصه کهنه و قدیمی که مثل مادر بزرگ ها، برای بچه ها تعریف می کنیم؛ ولی عمل کو؟ هیچ.

چند وقت پیش، دوستی به نام "زهدی" زنگ زد و گفت که برای مراسم یادواره شهدا دعوتم می کنه.
قربون شهدا برم. نمی خوام برای اونا کلاس بذارم، که خدایی نکرده بشم مثل بعضی دوستان هنرمند!!!
نوکرشون هستم، وظیفمه، همیشه هم محتاجشون هستم.
ولی گفتم که دلایل بسیاری برای نرفتن داشتم و دارم. از جسم خسته، شکسته و پیرم بگیر تا نفس امروزی شده و مانوس با اون چیزایی که خیلی باهاشون جور نیست و فقط برای فراموشی زیبایی های دیروز، به رنگ و لعاب نازیبای امروز خو گرفته و راحتت کنم، خودشو گول می زنه و ... فرض کرده!

خواستم نذارم تا آخر حرفشو بزنه و همون اول بگم "نه".
ولی تا گفت مراسم در دانشگاه سیستان و بلوچستان زاهدان برگزار می شه، ناخواسته تنم لرزید.
به خدا نمی دونم چرا.
اصلا تا امروز، هیچ مجلسی رو با این اشتیاق و ذوق و شوق نرفته بودم.

القصه، جای همه خالی، پنج شنبه 29 فرورین، خداوند رحمن و رحیم، چنان توفیقی به بنده حقیر روا داشت که تا عمر دارم فراموش نمی کنم.
صبح زود که وارد زاهدان شدم، با استقبال دو تا از بچه های باحال دانشجو که یکی "جلال معتمدنژاد" مشهدی بود و دیگری "حسین زهدی" اهل فسای شیراز، روبه رو شدم. که در مهمان نوازی کم نگذاشتند.
یک راست رفتیم دانشگاه و تا عصر الکی خودم رو با خواب و استراحت سرگرم کردم.
عصر که شد "علیرضا کیخا" از بچه های واقعا باصفای زاهدان، اومد دنبالم و همراه با حاج آقا "جواد قرایی" از گروه سیره شهدای قم که اون هم مهمان برنامه بود، رفتیم گشتی در شهر زدیم.

باور کنید همین الان که دارم اینارو می نویسم، بغض آن چه در زاهدان دیدم، گلوم رو گرفته بر مظلومیت فرزندان مولا علی (ع) و فاطمه زهرا (س) ...
از خیابان خیام گرفته تا "مسجد مکی" و موسسه مهر که همین سه چهار سال پیش، پنج شش خواهر بسیجی، گمنام و مظلوم، پشت درهای ساختمانی که به آتش کشیده شد، زنده زنده سوختند و هیچ از آنها باقی نماند جز نامی و راهی!
...

http://abna.ir/a/uploads//60/7/60774.jpg



خانواده شهید مظلوم محمد گلدوی
علیرضا کیخا می گفت، و من می سوختم و آب می شدم از این همه مسئولیت و راهی که مانده، ولی ما خویش را در پایان راه و وظیفه احساس می کنیم!
حوصله ندارم بقیه رو تعریف کنم. می رم سر اصل مطلب.

بهشت در کنار جهنم!
در کنار همه نازیبایی هایی که در بسیاری محلات مختلف زاهدان دیدیم، بعضی جاها بودند که همچون بهشت بر تارک این شهر می درخشند.
از مسجد جامع گرفته تا مسجد علی بن ابیطالب (ع) و شهادتگاه ده ها نمازگزار مظلوم و حماسه رشادت و شهادت شهید "محمد گلدوی" که عامل انتحاری را در بغل خویش گرفت تا مانع از کشته شدن ده ها نمازگزار شود و خود شجاعانه تکه پاره شد.

دم دمای اذان مغرب، رفتیم به گلزار شهدای زاهدان.
از همون اول که وارد شدم، نوشته روی سنگ مزار شهدا تنم رو لرزوند:
شلمچه
کربلای پنج
بسیجی
و ...
یک آن به خودم نهیب زدم: آخه به این بچه های زاهدان چه مربوط که باوجود اون همه مشکلات و ناامنی در منطقه خودشون، بلند شن و برن اون سر کشور و در کربلای شلمچه غریبانه جان فدا کنند؟!

http://davodabadi.persiangig.com/1zahedan-.jpg
همراه علیرضا کیخا و جوانان باصفای زاهدان در گلزار شهدا

احساس حقارت و سرشکستگی در برابر خانواده های معظم شهدا که عاشقانه سنگ مزار عزیزانشون رو می شستند، همه وجودم رو فراگرفت.
بغض داشت خفه ام می کرد.
ما کجاییم و اینها کجا؟
تنها جمله ای که به ذهن ناقصم رسید این بود که:
خدایا صد هزار مرتبه شکرت که زنده ماندم و این گلزار شهدا رو زیارت کردم تا تلاش کنم شهدایش رو حداقل کمی بشناسم و ازشون درس غیرت بگیرم.

شهدای زاهدان داغونم کردند.
از شهید مظلوم "غلامرضا نظامی سرگلزایی" که در جنایت منطقه "تاسوکی"، همراه پدرش توسط گروهک تروریستی کثیف "عبدالمالک ریگی" دستگیر شد و مقابل دیدگان پدر به شهادت رسید، تا نوجوان 17 ساله "حمید کیخازاده" که چند روز قبل از شهادت در عملیات جنایتکارانه تاسوکی، با مادرش خداحافظی می کند و نوید شهادت خود را می دهد!

http://davodabadi.persiangig.com/1zahedan.jpg

یا الله. یارحمن. مرا بر کوتاهی و غفلتم بر این شهدا ببخش.
ای شهدا و ای خانواده معظم شهدای سیستان و بلوچستان، مرا بر این کوتاهی و نادیدن و کوری ببخشید که سخت محتاج دعای خیرتان هستم.

باور کنید همه شما هم قبل از رفتن در آغوش مرگ، نیازمند هستید تا حتی فقط یک بار، به گلزار شهدای زاهدان بروید تا باورتان شود اگر خالصانه و صادقانه طلب شهادت کنید، در باغ شهدات همچنان باز است.
و این باب را، فقط بر ریاکارانی چون من تیغه ای بتونی کشیده اند تا نام و یاد شهدا با اسم من بدنام نگردد.



این نوشته هیچ نیست جز عرض پوزش و تقصیر به پیشگاه شهدای مظلوم سیستان و بلوچستان، و از آنها مظلوم تر، بچه بسیجی هایی که همچنان دلاورانه و خالصانه ایستاده اند و در راه دفاع از اسلام، ولایت و ایران عزیز، از جان و مال و همه داشته خویش می گذرند و ناامنی و خطرات را به جان خود و خانواده می خرند، تا ما در این مرکز و دور از هر هیاهو و ناامنی، خدایی ناکرده براحتی سر خویش را گرم بازی های دنیایی کنیم!
و وای به روزی که در پیشگاه خداوند ذو انتقام، از ما بپرسند که در برابر خون این همه مظلوم و غریب، چه کردیم؟
چه گفتیم که ارزشی ندارد، آن جا فقط عمل مان را می سنجند، نه ریا و کلام را!

یاد جمله زیبایی از شاعر بزرگوار "احمد عزیزی" افتادم که در مقدمه یکی از کتاب هاش نوشته: "ملتی که پشتش به کوه بهشت زهرا (س) گرم است، هیچ وقت شکست نمی خورد."

مزار شهید فتحی شقاقی

$
0
0

تروریست‌های تکفیری "جبهه النصره" در سوریه با حمله به مقبره الشهدا در اردوگاه الیرموک دمشق، مزار "فتحی شقاقی" بنیانگذار جنبش جهاد اسلامی فلسطین را تخریب کردند.

همان آزاده دلیرمردی که همسرش در وصف شهادت او گفت:

"فتحی شقاقی حسین گونه به شهادت رسید."

 

http://davodabadi.persiangig.com/1-shaghaghi-2.jpg

 

http://davodabadi.persiangig.com/1-shaghaghi%20-%201.JPG

این عکس را سال 1377 که برای زیارت مزار آن شهید عزیز به دمشق اردوگاه فلسطینی یرموک رفته بودم گرفتم.


گفت‌وگو با حمید داودآبادی به بهانه بزرگداشتش در عصرانه ادبی فارس-1

$
0
0

آنقدر کم سن و سال بودم که نمی‌توانستم اسلحه بدست بگیرم

انقلاب مثل رود بود. یادم هست چند بچۀ چهارده پانزده ساله نزدیک مسجد جمع می‌شدیم و بعد با شعارهای الله اکبر به راه می‌افتادیم. هنوز مسافتی طی نکرده بودیم جمعیتی سیصد، چهارصد نفری در حال تظاهرات شکل می‌گرفت.
خبرگزاری فارس - حسین قرایی؛ دوشنبه سی ام اردیبهشت عصرانه این ماه فارس به نویسنده و پژوهشگر کوشای دفاع مقدس و انقلاب اسلامی آقای حمید داودآبادی اختصاص دارد. به همین بهانه با او گفتگوی مفصلی انجام داده ایم تا مخاطبان آثار وی، داودآبادی را بیشتر بشناسند. روایت شیرین این استاد خاطره گویی از دوران نوجوانی و جوانی و امروزش، شنیدن دارد:
 
فارس: آقای داودآبادی! خودتان را معرفی کنید؟
- حمید داودآبادی هستم. بیست و پنج مهر هزاروسیصد و چهل وچهار در بیمارستان مادر، چهارراه مولوی (شهید اکبرزاده) به دنیا آمدم. پدر و مادرم اراکی هستند. در محله تهران نو زندگی می کردیم. از کودکی کنجکاوی خاصی داشتم. چیزی را به راحتی قبول نمی کردم و اصرار داشتم خودم آن موضوع و مطلب را ببینیم تا کنجکاوی ام برطرف شود. البته اصلیت ما به داودآباد اراک برمی گردد که شلوغ بازی در خونشان است.

فارس: داودآباد دقیقا کجاست؟
- داودآباد فراهان از توابع اراک که حدود چهل و پنج، پنجاه سال پیش در یک درگیری داخلی ده، پانزده نفر با شلیک تیربار کشته شده بودند. اتفاقا چند سال پیش که به آن جا رفته بودیم هنوز آثار درگیری و تیرهای شلیک شده مشهود بود. زمان انقلاب هم اکثر راهپیمایی ها و اعتراضات اراک را داودآبادی ها رقم می زدند و به واسطۀ مسلح بودن و تند بودن شان، نظام مجبور بود با آنها کنار بیاید. این روحیۀ تند و کنجکاو از قدیم در وجود من هم بوده است. از طرف دیگر بعضی می پرسند که چگونه این همه خاطره را در ذهن داری؟ این خاطرات در ذهن من حک شده و مانده و همه به شکل تصویر بازیابی می شود. مثلا یادم هست مدرسه بودیم که صدای تیراندازی و انفجار محله را پر کرد. دویدیم به انتهای محلۀ فرح آباد رفتیم، آن جا خانه تیمی "حمید اشرف" از چریکهای فدایی بود که ساواک به آن جا حمله کرده بود. بین شلیک و انفجار تا جایی که توانستیم جلو رفتیم تا آن جا که اجازۀ جلو رفتن بیشتر را به ما ندادند. بعد از پایان درگیری وارد محل حادثه شدیم و شاهد آثار درگیری بودیم. هنوز هم بعد از گذشت چهل سال با وجود بازسازی آن خانه، جای گلوله ها بر در و دیوار محل هست.
بعد آن کنجکاوی ام بالا گرفت. مثلا دائم از پدر می پرسیدم خرابکارها چه کسانی هستند؟ یا خاطره گویی پدر از پانزده خرداد خیلی مرا تحریک می کرد. این گونه نبود که مثل داستان از کنار آنها بگذرم، دوست داشتم بیشتر بدانم. سال پنجاه و پنج - پنجاه و شش دائم در مورد امام خمینی (ره) می پرسیدم که مادرم رفت و رسالۀ امام را که بین رختخواب ها پنهان کرده بود آورد. آن جا بود که رسالۀ امام را برای اولین بار دیدم. شاید اولین جرقه هایی که در ذهن من به عنوان یک فرد انقلاب خورد، از همان جا بود. این نبود که از روی جوّ یا هوس باشد و با شروع انقلاب این روحیه اوج گرفت.

فارس: پس دوران کودکی شما با روحیۀ کنجکاوی قوی شروع شد تا سال های اوج انقلاب که یازده ساله بودید. از آن دوران بیشتر برایمان بگویید.

- کتاب هایی که می خواندم از انجمن اسلامی کارخانه سیمان دورود و موسسه "راه حق" بود و در کنار آن کتاب "قصه های خوب برای بچه های خوب" هم می خواندم، اما کتاب "اسلام شناسی" مرحوم "رضا اصفهانی" برایم خیلی قشنگ بود.

فارس: رضا اصفهانی اولین نمایندۀ مردم ورامین در مجلس شورای اسلامی است که کتاب های قابل فهم برای نوجوانان می‌نوشت کدام کتاب شان را می خواندید؟

- اسلام برای همه که کتاب بسیار زیبایی بود.

فارس: چه زمانی با کتاب های او آشنا شدید؟
- پنجاه و هفت یا هشت بود.

فارس: دوران مدرسه را کجا گذراندید؟
- همان محلۀ تهران نو. تا ابتدای کلاس سوم را در مدرسۀ دولتی فروغ جاوید خواندم. اما مادرم به حساب اینکه هوش و استعداد خوبی دارم مرا به مدرسۀ ملی گلپا برد. کلاس سوم و چهارم و پنجم را آن جا خواندم. مدرسه ای خصوصی که موسس آن آقای حسینی بود. خودش مدیر، خانمش ناظم و بچه هایش هم در آن جا درس می خواندند. ولی وضعیت تربیتی بسیار وحشتناکی داشت. بچه ها را خیلی شدید تنبیه می کردند و معلم ها از الفاظ رکیکی استفاده می کردند. مثلا آقای حسینی چند خط کش روی هم می گذاشت و بچه ها را می زد یا معلم دینی آن جا، خانم بی حجابی بود که خودکار لای انگشت بچه ها می گذاشت و اشک آنها را در می آورد. بعد از گذشت سال ها هنوز هم وضعیت تربیتی آن جا برایم غیرقابل هضم است.
بعد از پایان کلاس پنجم، مادرم مرا به مدرسه خصوصی "نخست" برد. آن دوران همزمان با اوج گیری انقلاب بود. معروف شده بود آقای نخست ساواکی است و بود. چرا که شعارها و دست نوشته ها را جمع می کرد و تهدید می نمود آنها را به ساواک خواهد داد. چند باری هم نیروهای شهربانی و ارتش برای ایجاد رعب و وحشت جلوی مدرسه جمع شدند !

فارس: تظاهرات های داخل مدرسه با برنامه ریزی انجام می شد؟
- نه، این گونه نبود. سر صف یکی شعار می داد و بقیه او را همراهی می کردند. ببینید انقلاب مثل رود بود. یادم هست چند بچۀ چهارده، پانزده ساله نزدیک مسجد جمع می شدیم و بعد با شعارهای الله اکبر به راه می افتادیم. هنوز مسافتی طی نکرده بودیم جمعیتی سیصد چهارصد نفری در حال تظاهرات شکل می گرفت. مدرسه نیز پشتوانۀ عمومی داشت. با اینکه محلۀ فرح آباد به دستور فرح ساخته شده و به کوی گارد جاویدان معرف بود و آدم های فرهنگی و هنرپیشگان زیادی در آن سکونت داشتند، باز هم این جریانات حمایت می شد.

فارس: از دست گاردی ها هم فرار می کردید؟
- بله، در بازار تهران درگیری شده بود و چند نفری هم شهید شده بودند. با چند تن از دوستان هم سن و سال از جلوی مسجد با شعار دادن به راه افتادیم. جمعیت بیشتر و بیشتر شد تا گاردی ها با چند کامیون و چند جیپ به محل ریختند. یک جیپ دنبال ما کرد. هفت هشت تایی به یک کوچه فرار کردیم که بن بست بود. همگی به یک خانه که در آن باز بود ریختیم و در را بستیم. از شانس بد ما صاحب خانه زنی شاه دوست بود که شروع به داد زدن و فحش و بد و بیراه گفتن کرد. همزمان جیپ به داخل کوچه آمد و آنتن آن از بالای دیوار دیده می شد. از ترس خشک مان زده بود. زن رفت تا در را باز کند. یکی از ما که از بقیه بزرگتر بود پرید و یقۀ زن را گرفت او را تهدید کرد. زن ساکت شد. گاردی ها فریاد می زدند و فحش و بد و بیراه می گفتند، دیدند که خبری نشد رفتند و ما هم از خانه بیرون زدیم.
یک بار هم سر ایستگاه پل تهران نو یک روز قبل از پیروزی انقلاب داشتیم خیابان را می بستیم که گاردی ها دنبال مان کردند به سمت یک تعمیرگاه فرار کردیم. از شانس خوب ما پیرمرد صاحب تعمیرگاه در را قفل کرد و با وجود فریادهای ماموران برای تحویل دادنمان، با باز کردن در پشتی ما را فراری داد.

فارس: دوازده بهمن پنجاه و هفت کجا بودید؟
- به نرده های پارک دانشجو آویزان شده بودم و تنها موفق شدم ماشین حضرت امام را در بین جمعیت ببینم. ابتدا می خواستم به فرودگاه بروم ولی به حدی شلوغ بود که فقط توانستم با زرنگی خودم را به چهاراه ولیعصر برسانم. ماشین آمد و بعد از عبور از چهارراه به سمت بهشت زهرا حرکت کرد.

فارس: در درگیری های مسلحانه هم حضور داشتید؟
- از آن جایی که بچۀ شر و شوری بودم در یکی از آپارتمان ها کوکتل مولوتوف درست می کردیم. روز بیست و دو بهمن مینی تانک ها به خیابان دماوند ریختند که درگیری شروع شد و ما هم در دست و پاها می پلکیدیم. در گیری پادگان نیروی هوایی هم اولین نفری که از آن با اسلحه خارج شد را دیدیم که اول فکر کردیم گاردی است اما بعد متوجه موضوع شدیم. بالای موسسه کیهان سنگر بندی شد که با توجه به بالا گرفتن درگیری از ما خواسته شد پایین برویم. بعد از آن شنیدیم که کلانتری نارمک را دارند می گیرند. پیاده به آن جا رفتیم و به حدی نزدیک شدیم که یکی دوبار نزدیک بود تیر بخوریم.

فارس: خودتان اسلحه دست تان گرفتید؟
- نه، آن موقع خیلی کوچک بودیم.

فارس: پدر مانع رفتن شما نمی شد؟
- نه، ما خانوادگی به راهپیمایی می رفتیم. روز بیست و دو بهمن سر چهارراه سی متری درگیری بالا گرفت همان شب برای عبور از عرض خیابان و رفتن به خانه ساعت ها منتظر ماندم و عاقبت با ترس و لرز و با استفاده از تاریکی شب به سختی عبور کردم چون گاردی ها تیربار کار گذاشته بودند و هر کس که از خیابان عبور می کرد شلیک می کردند.

فارس: دوران دبیرستان چگونه گذشت؟
- دبیرستان به قضایای سیاسی بعد از انقلاب گره خورد. سال های پنجاه و نه، شصت و گروهکها و منافقین و ...

فارس: در مورد درگیری ها با گروهک ها و منافقین برایمان بگویید.
- درگیری از دوران راهنمایی شروع شد. مدرسه مختلط بود و بیشتر دختران مدرسه یا چپی بودند یا مجاهدین خلق! عکس "چه گوارا" می زدند و ... یک بار سر در مدرسه را پارچه ای بزرگ با آرم مجاهدین خلق زدند که با یکی از دوستان به بهانۀ دستشویی از کلاس بیرون آمدیم و آن را پاره کردیم و به سطل آشغال انداختیم. سرو صدای زیادی به پا کرد. نشریه هایی مثل چلنگر و آهنگر و مجموعه های فکاهی ضدانقلاب را می آوردند و می فروختند که همیشه با آنها درگیر بودیم و در مجموع عملا کلاس وجود نداشت و همواره بحث سیاسی در کلاس داغ بود !
یک دختر مارکسیست که در کلاس از بقیه بزرگتر بود بلند شد و گفت: "این چه مسخره بازی است که به نام اسلام محرم و نامحرم و این حرف ها باشد !" من هم بلافاصله بلند شدم و گفتم: "خانم اجازه ! خانم اکبری راست می گوید می خواهم امشب ایشان را به خانه ببرم !" جیغ دختر درآمد و من با عتاب گفتم: "این حرفی است که خودت می زنی" خلاصه دعوا و مرافعه بود. این بحث ها در دبیرستان شدیدتر بود.
فرماندهی مجاهدین شرق تهران در دبیرستان آیت الله طالقانی بود. از امام حسین به سمت تهران نو و تهران پارس پخش اعلامیه و نشریه و میلیشیا و سازماندهی با فردی به نام حاجی و معاونش به نام محمدی بود که سال چهارمی بودند. آن جا درگیری خیلی علنی تر بود. حتی مدیر مدرسه هم به آنها متمایل بود و گاهی اعتراض به کارهای آنها در مدرسه به درگیری فیزیکی هم منجر می شد. حتی در چادر وحدت که جلوی دانشگاه تهران بود نیز آنها را می دیدیم و درگیری لفظی ادامه داشت.

فارس: در مورد چادر وحدت بیشتر برایمان توضیح دهید.
- از فروردین پنجاه و هشت دانشگاه تهران، پاتوق فعالیت های سیاسی شده بود و با درگیری های کردستان بحث ها شدید تر شده بود. من از این جمع بسیار خوشنود بودم چرا که کسی پیدا شده بود جواب منافقین را بدهد. حتی اولین کتابی که در رد منافقین نوشته شده آن جا بود.

فارس: چه کسی آن کتاب را نوشته بود؟
- سید احمد هاشمی نژاد که در رد مجاهدین خلق نوشته شده بود.

فارس: پس در، میتینگ های سیاسی شرکت داشتید؟
- بله، به عنوان بچه حزب اللهی حضور داشتیم.

فارس: با افرادی مثل شهید دیالمه و امثالهم ارتباط داشتید؟
- در چادر وحدت فردی را به اسم "بیوک میرزاپور" داشتیم که سپاهی بود و اکثر خط فکرهای ما از او سرچشمه می گرفت و در خرمشهر شهید شد. آن زمان گروهک ها و جریان ها هر کدام دفتر و دستکی برای خود داشتند اما چون بچه حزب اللهی چیزی نداشتند پاتوق شان چادر وحدت بود که چند بار آن را آتش زدند. یک بار اول اردیبهشت پنجاه و نه، روز انقلاب فرهنگی که فدایی ها آن را آتش زدند و یک بار هم چهارده اسفند پنجاه و نه که اکثر چریک هایی با سابقۀ ده، پانزده ساله بودند اما بزرگترین ما بیست و دو ساله بود.
خبرگزاری فارس

گفت‌وگو با حمید داودآبادی به بهانه بزرگداشتش در عصرانه ادبی فارس-2

$
0
0
خبرگزاری فارس - گروه ادبیات انقلاب اسلامی؛ "حمید داودآبادی" حرف های شنیدنی زیاد دارد. با او که هنوز بوی مقدس جنگ می دهد و این در آثار و تالیفاتش نیز متجلی ست، به بهانه بزرگداشتش مفصل گفت وگو کرده ایم و از خاطرات نابش نیز شنیده ایم. و این بخش دوم و پایانی این مصاحبه است.

فارس: از حضورتان در جبهه و خاطراتی که بر شما و دوستان شهیدتان گذشت برایمان تعریف کنید.
- تلاشم برای رفتن به جنگ با توجه به سن کم بی ثمر ماند تا این که سال شصت به جبهۀ سومار رفتم؛ آن زمان چهارده ساله بودم. جبهۀ سومار جبهۀ بسیار سختی بود چون بیشتر منطقه عشایر بودند و راحت به عراق رفت و آمد می کردند. آن جا دو نفر بودیم که اهل تهران بودیم و بقیه چهل، پنجاه نیروی عشایر اهل تسنن بودند. بعدها نیروهای شیعۀ کرمانشاه و همدان به ما اضافه شدند.

فارس: آقای داودآبادی! نوشتن را از چه سالی شروع کردید ؟
- انشای من خیلی خوب بود. سال اول دبیرستان دبیر ادبیاتی به نام آقای مشایخی داشتیم که جذبۀ خاصی داشت. یک بار داشتم سر کلاس انشا می خواندم که به من گفت: "بیا این جا ببینم" با ترس نزدیک رفتم و دفتر را به ایشان دادم. آن را ورق زد و بقیۀ انشاهایم را نگاه کرد و گفت: "تو نویسندۀ خیلی خوبی می شوی، هر کاری داشتی خودم کمکت می کنم." و این بزرگترین جرقه در راه نویسندگی من بود.

فارس: چه راهکارهایی به شما می داد؟
- نوشته هایم را نقد و راهنمایی ام می کرد. ایشان با اینکه دبیر ادبیات بود، درس خود را با آیه یا حدیثی از قرآن شروع می کرد و بعد به موضوعات ادبی می پرداخت. (پسر عموی ایشان مهدی مشایخی نیز از نویسندگان کتاب های اخلاقی برای جوانان و نوجوانان بود.)

فارس: آیا زمانی که در جبهه حضور داشتید مشغول نوشتن بودید؟
- صحبت های استاد باعث شد نویسنده شدن خودم را باور کنم و آروزیم بود نویسنده شوم، چون علاقه مند بودم حوادثی را که برایم پیش می آید بتوانم بنویسم. برای همین اولین چیزی که نوشتم روز دوم اعزام به جبهه سال شصت بود که در سنگر روی یک برگۀ امتحانی عکس شش در چهار خودم را نقاشی کردم و بعد شروع به نوشتن خاطرات اعزام و اتفاقات آن دو روز به شکل مستند برای پدر و مادرم کردم و همیشه این کار را ادامه می دادم. نامه هایی که می نوشتم به نوعی گزارش گونه و تعریف خاطرات بود. دوست داشتم نامه هایم بار معنایی هم داشته باشد. اکثر وقت ها خاطرات را کامل می نوشتم و بعضی جاها مثل والفجر هشت فقط یادداشت برمی داشتم که مثلا فلانی در ساعت فلان شهید شد، بعدها دست مایۀ کتاب "از معراج برگشتگان" شد.

فارس: اولین کتابی که در حوزۀ خاطرات مستند نوشتید چه بود؟
- اولین قدم نویسندگی من سال شصت و شش در روزنامۀ جمهوری اسلامی بود که خاطرۀ کربلای یک را با عنوان "معجزه تکبیر" چاپ کردم. آن موقع مطالبی از "مرتضی سرهنگی" نیز در جمهوری اسلامی چاپ می شد. ایشان برای من اسطوره شده بودند و از قلم او بسیار لذت می بردم و خیلی دوست داشتم ایشان را ببینم. ناگفته نماند سال شصت و پنج به سپاه رفتم البته با این شرط که تا وقتی جنگ هست در سپاه بمانم برای اینکه بیشتر به جنگ خدمت کنم و با پایان جنگ استعفا دادم. بعد از این اداره به آن اداره و از این سازمان به آن سازمان چرخ می زدم که هیچ کدام مرا اقناع نمی کرد و همواره گمشده ای داشتم. تا زمانی که در صنایع موشکی به عنوان یک نیروی عادی مشغول به کار بودم و اصلا وضعیت مالی خوبی نداشتم به طوری که حتی پول برای تهیه کاغذ یا دفتر نداشتم و وضعیت مالی ناجوری بود برای همین پشت اعلامیه های بچه هایی که شهید شده بودند و آن اعلامیه ها باقی مانده بود ریز ریز خاطرات را می نوشتم. در ادامه دفتری خریدم و خاطرات را خیلی ریز ریز در آن نوشتم و به کانکس دفتر ادبیات مقاومت در حوزۀ هنری بردم. آقای سرهنگی آن جا بودند ولی در ابتدا او را نمی شناختم. دفتر مرا گرفت و نگاه کرد. خیلی عجولانه به او گفتم: "آمدم این دفتر را یک نگاهی بیاندازید و نظر بدهید." قصد چاپ و انتشار هم نداشتم. آقای سرهنگی رفت و با یک چایی برگشت که همیشه گفته ام همان چایی مرا پایبند ادبیات مقاومت کرد. به هرحال دفتر را گرفت و تورقی کرد و گفت: "آقای کمره ای باید دفتر را ببیند شما پس فردا بیایید." رفتم و پس فردا آمدم. آقای کمره ای از من پرسید: "چند کلاس سواد داری ؟" گفتم: "سیکل دارم." گفت: "تا به حال کتابی نوشته ای؟" گفتم: "نه!" گفت: "کارت برای چاپ عالی است." و آن مطلب شد کتاب "یاد یاران" که حضرت آقا بعدا یک صفحه در مورد آن تقریظ نوشتند. یک جلسه هم خدمت ایشان رفتم که تاثیر زیادی روی من گذاشت. آقا با لیست افرادی که در جلسه حاضر بودند آمد و جالب اینکه بیست کتابی که نویسندگان آن در جلسه حضور داشته بودند را خوانده بود و با هرکس خیلی مسلط در مورد کتابش صحبت می کرد و این برایم خیلی جالب بود.
به تدریج ارتباطم با آقا بیشتر شد و تاثیر ایشان و آقای کمره ای مشوق من برای نوشتن کتاب "یاد ایام" شد. بعد از پایان کتاب خدمت آقا رسیدم، تاکید زیادی فرمودند که این کتاب رمان شود. آقای کمره ای توصیه اکیدی داشت که در زمینۀ جنگ هیچ چیز را از قلم نینداز مثلا اگر جایی رفتی و عملیات نشد این را بنویس و جای خالی مگذار. با توصیه ها و نظارت کامل ایشان نگارش کتاب حدود شش سال طول کشید. آقای کمره ای اصرا داشتند که باید از بچگی ات شروع کنی. اینکه رزمنده به یک باره به جبهه می رود قبل آن کجا بود؟ یا وقتی از جبهه برمی گردی کجا بودی؟ باید همۀ این مسائل را ذکر کنی تا کسی که این کتاب را می خواند با تو رشد کند نه این که فقط چهار خاطره بخواند و کار تمام شود و همۀ این رهنمودها باعث شد کتاب "از معراج برگشتگان" چاپ نشود.

فارس: زندگی نامه ها دو دسته اند: بیوگرافی و اتوبیوگرافی. از معراج برگشتگان یک اتوبیوگرافی ست، آیا بعد از انقلاب اتوبیوگرافی که نویسندۀ دفاع مقدس از خود و آرمان ها و زندگی و ارزش ها بگوید داشته ایم ؟
- نمی دانم. آن گونه که آقا خواستند نشد! اما سعی کردم یک زندگی نامۀ مستند را به تصویر بکشم.

فارس: جلد کتاب همانند یک کیف جیبی است و کارت جبهۀ شما که نوشته فقط در منطقۀ جنگی معتبر است و عابر بانک شما در قسمت دیگر کیف است. از جلد برایمان بگویید.
- طرح جلد از آقای مجید زارعی است. "از معراج برگشتگان" وصف ماست که سفر من الحق الی الخلق داشته ایم. کیف پول نماد زندگی مادی امروز است و گرفتار روزمرگی شدن و تکرار و اینکه از حق بسوی خود درگیری های خلق آمدیم.


اساتید بزرگوار آقایان: علیرضا کمره ای - هدایت الله بهبودی - مرتضی سرهنگی


http://davodabadi.persiangig.com/1-daftar%20%281%29.jpg

کانکس کوچ دفتر ادبیات و هنر مقاومت در حیاط سابق حوزه هنری - 1373


http://davodabadi.persiangig.com/1-daftar.jpg
موقعیت شهید آوینی

فارس: کتاب به چاپ چندم رسید؟

- چاپ ششم. اما متاسفانه توزیع و تبلیغ خوبی روی آن انجام نشد! جالب است قسمتی در این کتاب به نام "نامزد خوشگل من" است که آن را در وبلاگ هم گذاشتم. اکثر خبرگزاری ها آن را منتشر کردند یکی از نویسندگان مشهور گفت: "حمید اگر بدانی من چقدر با این خاطره گریه کردم.

فارس:  صداقت سیالی که در این کتاب است خواننده را تا آخر کتاب می کشاند.
- به توصیه آقای کمره ای به هیچ وجه جلوی قلمم را نگرفتم، نوشتم و رفتم. همیشه همین طور است فقط قبل از چاپ غلط های آن را می گیرم ولی چیزی را حذف نمی کنم.

فارس: حتی دیده می شود که به دنبال جای درست فعل و فاعل هم نیستید!
- اصلا! سعی دارم همان طوری که با جوان حرف می زنم بنویسم جوان آن را بیشتر می پسندد. خودم هم از این نوشته بیشتر خوشم می آید. نوشته ای که خواننده با آن راحت باشد.

فارس: کتاب از معراج برگشتگان را فرد دیگری هم تمجید کرد؟
- آقای محمدرضا زائری گفت: "خیلی سعی کردم پسرم را کتاب خوان کنم هر کتابی به او معرفی کردم توجهی نکرد اما کتاب تو را بدون معرفی من شروع به خواندن کرد و یک هفتۀ کامل آن را می خواند و حالا با کتاب تو پدر من را درآورده است. اگر پایم را کج بگذارم فورا رفتار من را با فلان شهید که در کتاب، خاطره اش را خوانده مقایسه می کند."

فارس: آیا از معراج برگشتگان در جایی نقد یا بررسی شده است؟
- نه!

فارس: معرفی شده؟
- نه!

فارس: رونمایی شده؟
- نه!

فارس: چرا؟
- شاید تقدیر این کتاب این گونه بوده است!

فارس: فکر می کنم در بین آثارتان دلبستگی شما به این کتاب بیشتر باشد؟
- بله، چون این کتاب همۀ خودم است. کتاب "پاره های پولاد" یا "تفحص" کارهای تحقیقی اند یا "سید عزیز" یک کتاب ثبت خاطرات است، اما این کتاب صفر تا صد حمید داودآبادی از شلوغ بازی ها تا ترس های جنگ است.

فارس: نترسیدید؟
- از چی؟

فارس: از این که بگویند آقای داودآبادی مثلا فلان جا ترسیده یا ...
- شما شجاعت های من را هم می بینید. من نخواستم از خودم شخصیت اسطوره ای درست کنم. این کتاب را برای بچه ام نوشته ام. نمی توانم به بچه ام دروغ بگویم. خصلتی این کتاب این است که شما با زبان و لحن بچگانه کتاب را شروع می کنید تا به انقلاب و جنگ و بعد آن می رسید و پله به پله با داودآبادیِ کتاب رشد می کنید.

فارس: بعد از کتاب از معراج برگشتگان چه اثر دیگری را منتشر کردید؟
- کتاب "سید عزیز" بود.

فارس: طریقۀ آشنایی خودتان را با "سیدحسن نصرالله" بفرمایید.
- سال شصت و دو برای اعزام به جبهه به پایگاه بسیج رفتیم. روی مقوایی نوشته بود: "برادرانی که خواستار اعزام به سوریه و لبنان هستند به اعزام نیرو مراجعه کنند." بسیار تعجب کردیم. به دفتر اعزام نیرو رفتیم. گفتند: "باید چند ماه سابقۀ جبهه داشته باشی." گفتم: "همین!؟" گفتند: "بله" ثبت نام کردیم و به سوریه و از آن جا به لبنان رفتیم. سیدحسن در آن زمان امام جماعت مسجد امام علی (ع) بعلبک بود. جذابیت خاصی داشت. بچه ها به او "خامنه ای کوچک" می گفتند. سید گاهی به محوطۀ مقر سپاه می آمد و در کلاس درس، تاریخ لبنان می گفت. از آن جا خیلی از سید خوشم آمد. سیدعباس موسوی هم بود اما شخصیت کاریزماتیک سید را نداشت. صحبت با سیدعباس سنگینی خاصی داشت، اما سیدحسن با همه راحت بود، برای همین احساس رفاقتی بین ما و او شکل گرفت.

فارس: چه شد که کتاب تاریخ شفاهی ایشان را نوشتید؟ چرا مثل کتاب "دیدم که جانم می رود" از زبان افراد دیگر، آن را ننوشتید؟
- سال هفتاد و هفت شروع کردیم تاریخ تشکیل حزب الله را مستند کنیم که در جریان آن با خیلی از چهره های حزب الله و غیر حزب الله مثل مرحوم شیخ سعید شعبان، ابوهشام و ... مصاحبه کردیم و بعد به سراغ سید رفتیم. ابتدای کار مسئول دفتر سید گفت که امکان این کار نیست و سید این همه وقت ندارد و حتی ما دوربین را جمع کردیم. تا این که سید را دیدیم، گفت: "حمید چه شده ؟" گفتم: "من حداقل دو سه ساعت از شما وقت می خواهم" گفت: "دو سه ساعت ؟ در این شلوغی ؟" گفتم: "می خواهم تاریخ زندگی ات را جمع کنم." گفت: "من فقط شب ها می توانم وقت بگذارم." که شب ها ساعت دوازده، یک می نشستیم تا این مصاحبه ها را بگیریم.
از سال شصت و دو تا هفتاد و سه سید را ندیده بودم. به قم آمده بود، رفتم و یک سری عکس از او گرفتم.

فارس: شما را می شناخت؟
- نه، ولی وقتی عکسم را نشان دادم شناخت. همان سال هفتاد و سه ما اولین پوستر سید در تهران چاپ کردیم و در پوستر نوشتیم رهبر حزب الله لبنان سیدحسن نصرالله، درحالی که سید دبیر کل بود. برای همین خیلی ها اعتراض کردند چرا این پوستر را زده اید شاید فردا انتخاب نشود. گفتم چه بخواهید و چه نخواهید سید رهبر حزب الله است. بعدها این عکس ها را لبنان هم پخش کردیم. سال هفتاد و چهار پیش سید رفتیم و با ادعا می توانم بگویم اولین نفری بودم که دست سید را بوسیدم و جا خورد وگفت: "این چه کاری است ؟" گفتم: "سید من دست دو نفر را می بوسم، اول آقاست بعد تویی." گفت: "نه، این کارها چیه!؟" روزی که داشتیم مصاحبه می کردیم به مسئول دفترش حاج عباس شمص گفتم: "باید بروید تشکیلات درست کنید و تمام حرفهای سید را ضبط کنید." حتی بسیاری از دست نوشته های سید را جمع آوری کردم و در کتاب آوردم.

فارس: خودشان هم این کتاب را دیده اند؟
- دست نوشت آقا را به لبنان بردم.

فارس: کدام دست نوشته آقا منظورتان است ؟
- کتاب را قبل از چاپ خدمت آقا بردم که این دست نوشته را روی آن نوشت "هر چیزی که مایه ی شناخت و تکریم بیشتر آن سید عزیز شود خوب و برای من مطلوب است" که آن را به همراه نامه ای که دفتر زده بود بردم و چون نتوانستیم سید را ببینیم به رئیس دفترش دادم تا به ایشان برساند.

فارس: فصلی در آخر کتاب را به نقش مصاحبه در تاریخ شفاهی اختصاص داده اید. دلیل ایجاد این فصل در کتاب سید عزیز چیست؟
- آن مقاله با نگاهی به مصاحبه سیدحسن بود و نگاهی آموزشی داشت.

فارس: می رسیم به کتاب "پاره های پولاد" که تقریبا یک بحث تاریخی از فضای لبنان است.
- سال شصت و دو یک جوان شیعه لبنانی با یک کامیون پر از موادمنفجره به مقر تفنگداران آمریکایی در بیروت وارد شد لنبان درگیری بود و آمریکاییها به دفاع از اسرائیل و فالانژیست ها وارد درگیری شدند که این جوان با انفجار کامیون در مقر دویست و چهل و یک کماندوی آمریکایی را کشت. یک سرباز آمریکایی که نگهبان مقر بود بعدا مصاحبه ای کرد و گفت: "وقتی من آن جوان را دیدم جوانی ریشو بود که می خندید و رفت تا خودش را منفجر کرد." خندۀ این جوان همیشه برای من سوال بود تا سال هفتاد و چهار به هوای این خنده به دنبالش رفتم و روی همۀ شهادت طلب هایی که کار شهادت طلبانه کرده بودند کاری پژوهشی انجام دادم. کاری بسیار دقیق که هم کار کتابخانه ای و هم کار میدانی داشت حتی به خاطر بعضی از نوشته ها تا کمین اسرائیلی و سنگرهای مقاومت و محل بمباران هلی کوپترهای آپاچی پیش رفتم. روحیه کنجکاوی و تجدید خاطرات جنگ مزید بر علت بود. مثلا هلی کوپتر آپاچی یا تانک مرکاوا را باید می دیدم. جاهایی حتی روبروی مرکاوا قرار گرفتم که از مرکاوا می ترسیدم ولی حسم این بود که تا وقتی آن را نبینم نمی توانم بگویم مرکاوا یعنی چی!

برای نوشتن کتاب "تفحص" نزد شهید "مجید پازوکی" در منطقه رفتم. این طور نبود که در تهران بنشینم و کتاب بنویسم. سعی داشتم که این خاطره را در خود منطقه بگیرم. گاهی نزدیک سیم خاردار و معبرها راه می رفتم و حتی سیم خاردار دستم را می برید ولی می خواستم دوباره بفهمم که سیم خاردار یعنی چی. زمان جنگ از مین خیلی می ترسیدم حتی چند دوره که آموزش مین می دادند اصلا نگاه نمی کردم و هنوز هم بلد نیستم آن را خنثی کنم و از مین می ترسیدم! در منطقه تفحص، مجید می گفت: "حمید همین طور راه نیفت، این جا پر از مین است" می گفتم: "می خواهم از مین بترسم" حتی رفتم یک جایی گیر کردم دورتا دورم مین والمری بود دو ساعت نشستم تا مجید آمد و معبر باز کرد و من را بیرون آورد. این حس را در لبنان هم داشتم. می خواستم قبل از نوشتن همه چیز را لمس کنم. بمباران، خطر، درگیری و هر چه هست تا به سید گفتم که می خواهم چنین کتابی را کار کنم گفت: "تو برو فارسی اش را کار بکن ما عربی اش را این جا چاپ می کنیم." و همین شد. جالب این که اگر در اینترنت ساعت ها بگردید حتی یکی از افراد و عملیات های شهادت طلبانه که لیست کرده ام را پیدا نمی کنید مگر کتاب عربی "القصه الکامل استشهادیین فی لبنان" یا سخنرانی های خود سید در سالگرد شهدا که از این کتاب بود. حتی در بعضی موارد که از کتاب و عملیات ها با سید صحبت می کردم گفت: "حمید! من این چیزها را نمی دانم تو از کجا این مطالب را آوردی!؟"

فارس: کتاب "کمین جولای 82" نیز اثر قابل توجهی است، اما خیلی افراد شاید با مشاهدۀ کتاب جمع آوری مطالب را با وجود اینترنت و وسایل ارتباطی کار راحتی بدانند ولی می دانیم که جمع آوری این کتاب کار بسیار سخت و طاقت فرسایی است از سختی های این کتاب برایمان بگویید.
- حرف شما درست است اما خصلت من این است که بیشتر از کار کتابخانه ای، کار میدانی انجام می دهم. من از سال هفتاد و چهار به بعد به لبنان رفت و آمد می کردم و حدود شش میلیون تومان هزینه کردم و نتیجۀ آن دو کتاب "پاره های پولاد" و "کمین جولای 82" شد ولی کل حق التالیف این دو کتاب دو و نیم میلیون تومان بود که سال هشتاد و یک به من داده شد. اما لذتی که می بردم درونی بود؛ چرا که مصاحبه با افراد، رفتن به عمق حوادث، دیدن محل حادثه با فشارهای امنیتی که در آن مناطق حکمفرما بود همه و همه مرا اقناع می کرد. در مورد چهار دیپلمات فشارها بیشتر بود و آن زمان نمی شد هر چیزی را منتشر کرد. خیلی از مطالب را در قالب گزارش و مقاله بدون اسم یا با اسم مستعار در مطبوعات منتشر می کردم.

فارس: چرا با اسم مستعار؟
- برای این که حساسیت درست نشود. مثلا در نشریه فرهنگ آفرینش، صفحه ای با عنوان "از معراج برگشتگان" داشتم و چون خودم مسئول صفحه بودم، نمی خواستم هر بار یک مقاله یا گزارش به نام حمید داودآبادی بخورد و برای مخاطب تکراری می شود. یا بعضی از خاطرات افرادی بود که نمی خواستند نامشان منتشر شود. همۀ مصاحبه ها و کتاب و روزنامه های عربی که در لبنان بود را با وجود شرایط مالی سخت جمع آوری کردم و این کار را درمورد اخبار روزنامه های ایران نیز ادامه دادم و مجموع آن را بر یک روال خاص تنظیم کردم برای همین هیچ نتیجه گیری در پایان کتاب انجام ندادم و نتیجه گیری را در مورد چهار دیپلمات به عهدۀ خود مخاطب گذاشتم. حدود سی و یک سال از آن جریان می گذرد و در این مدت هیچ کتابی در رابطه با آن چهار دیپلمات منتشر نشده است.

فارس:  تا به حال دیده اید که کتاب کمین جولای 82" مورد استفاده قرار گرفته باشد و برای خودتان جالب باشد؟
- انتشار کتاب موجی را به پا کرد و حساسیت های زیادی برانگیخت. وزارت خارجه دوران آقای خاتمی جلسه گذاشته بودند و در آن نتیجه گرفتند که این کتاب نباید چاپ می شد! اولا به این دلیل که در این کتاب لو داده شده حاج احمد متوسلیان سپاهی بوده است. گفتم: "ای بابا! شما کنگره سرداران برای حاج احمد گرفتید بعد پوستر چاپ می کنید و زیر آن می زنید دیپلمات!؟" این حرف خنده دار بود. اتفاقا چند کتاب از آمریکا یکی برای من فرستاد که در آن زندگی کامل حاج احمد و اینکه چرا به لبنان رفت نوشته شده بود. ولی خود ما نباید آن را چاپ کنیم! به هر حال جلوی چاپ دوم کتاب گرفته شد.

فارس: چرا؟
- نمی دانم. ولی دنبالش هستم تا ناشری را برای چاپ کتاب پیدا کنم. چون تمام منابع کتاب از منابع آشکار است و منبع سری در آن نیست. خلاصه کتاب خیلی سرو صدا به پا کرد و خیلی ها دنبال آن را گرفتند که سرنوشت این چهار نفر چه شد. خانواده های آنها پیگیری کردند و کمیتۀ ویژه در دولت و مجلس تشکیل شد؛ جالب بود خانواده کاظم اخوان تعریف می کردند وقتی برای پیگیری به کمیسیون امنیت مجلس رفته بودند، تمام افراد حاضر در آن جا مثل نماینده وزارت اطلاعات و مجلس و سپاه همگی کتاب کمین جولای در دست شان بود و بحث هایی که می کردند با اتکا به مطالب این کتاب بود.

فارس: آقای داودآبادی! آیا تا به حال به خاطر کارهایی که در حوزه ادبیات دفاع مقدس و انقلاب انجام داده اید کسی یا ارگانی از شما تقدیر کرده است ؟
- برای "پاره های پولاد" دوستان فرهنگ سرای پایداری لطف کردند و به عنوان کتاب انقلاب از آن تقدیری به عمل آوردند. "کمین جولای 82" را باشگاه خبرنگاران و خانواده گروگان ها تجلیل کردند. "تفحص" هم در جشنواره دفاع مقدس رتبه آورد ولی به آن صورت که تقدیر خاصی شود نه! اما چیزی که برای من در "کمین جولای" ارزش داشت خانوادۀ چهار دیپلمات بود چون سعی کردم به عنوان یک بچه مسلمان کمکی به یافتن سرنوشت آنها بکنم و غیر از سختی برایم چیزی نداشت، سختی ای که شیرین بود.

فارس: "تفحص" با روایت ساده ای از جنگ آغاز می شود و ادامه می یابد. چه لزومی داشت کتاب تفحص را بنویسید.
- این کتاب را نیز به توصیۀ آقای کمره ای نوشتم. سال هفتاد و پنج هفتاد و شش بود که آوردن این شهدا اوج گرفت و در ذهن جوانان این سوال ایجاد شده بود "چگونه اینها جا مانده اند که الان می آورند؟" یا خیلی از شایعات و حرف های نامربوط مثلا "از کجا معلوم که این ها شهدای ما هستند؟" همین ها باعث شد به دنبال جواب این سئوال ها بروم.

فارس: در این کتاب مطالب دیگران زیاد است و حتی شعرهای شاعران در آن موجود است، چه لزومی داشت که این مطالب در این کتاب بیاید؟
- وقتی مصاحبه ها را انجام دادم و خاطرات را جمع آوری کردم، آقای کمره ای به عنوان استاد راهنمای من تاکید کرد همۀ مطالب راجع به تفحص جمع شود و به صورت یک جُنگ درآید. شعر، مقاله، خاطره و هرچه که هست را جمع کن تا هرکس هر چه در مورد تفحص می خواهد، در آن پیدا کند. هر چند خودم زیاد با بخشی از آن موافق نبودم.

فارس: پس برای همین است که کتاب جدید حجمش نصف شده است؟
- برای چاپ جدید ناشر آمد و گفتم: هر کاری می خواهید انجام دهید مشکلی نیست.

فارس: فصلی از زندگی شما در کارهای مطبوعاتی گذشت از تکاپوهای مطبوعاتی خودتان ما را آگاه کنید.
- بله، سال شصت و پنج مقاله ای اجتماعی – فرهنگی برای روزنامۀ کیهان نوشتم. خاطرات و مقالات جنگ که برای روزنامۀ جمهوری اسلامی می نوشتم و بعدا از آن نشریۀ شلمچۀ آقای ده نمکی بود که مطالب مختلفی را در آن منتشر می کردم. مثلا مقالۀ معروفی بود که: "آقای خاتمی ما را از لیست شهدا خط بزنید." چون خاتمی گفته بود: "شهید بزرگ آبراهام لینکلن!" و مقالات سیاسی دیگر که آنها را بدون اسم می زدم. سال هفتاد و هفت دیدیم جای یک نشریۀ دفاع مقدس خالی است و نشریۀ فکه را راه اندازی کردیم. البته موسسه فرهنگی جنات فکه بود که مجلۀ فکه یکی از محصولات آن بود.

فارس: ابوالفضل سپهر هم با شما همکاری می کرد؟
- بله، سپهر را شخصی به آقای ده نمکی برای کارهای مطبوعاتی معرفی کرده بود که سپهر آمد و شعر "اتل متل" اولیه اش را خواند و من خیلی خوشم آمد. مجلۀ فکه راه اندازی شد گفتم: "سپهر! بیا اینجا، فقط به یک شرط و این که باید پنج شعر برای پنج شمارۀ اول نشریه بگویی، چون می خواهم هر شماره یک اتل متل داشته باشد" گفت: "مادۀ خام می خواهم" که می نشستیم من خاطرات کربلای پنج را تعریف می کردم و خدابیامرز سپهر گریه می کرد و روز بعد شعرش را برایم می آورد و آن جا بود که شعرها گل کرد. بعدها که اینترنت آمد، ما را هم آلوده کرد و سایت ساجد که آقای باقر زاده مسئول آن بود را راه اندازی کردیم.

فارس: اولین بار شما را به همراه آقای ده نمکی خانۀ آقای "محمود گلابدره ای" دیدم. با آقای گلابدره ای دوست بودید؟
- یکی از چیزهایی که من خیلی به آن مدیونم کتاب "لحظه های انقلاب" است. کتابی عظیم و بزرگ که به توصیۀ آقای کمره ای آن را خواندم. آقای کمره ای از آقای گلابدره ای خیلی تعریف می کرد تا این که ایشان به ایران آمد و در جلسۀ هتل لاله که نویسندگان و هنرمندان جنگ حضور داشتند سر یک میز نشستیم. مرحوم ملاقلی پور، مرحوم گلابدره ای، آقای کمره ای، آقای بهبودی و آقای سرهنگی دور هم نشسته بودیم که از آقای گلابدره ای خیلی خوشم آمد. تا اکران اخراجی ها در سینما فلسطین که خیلی شلوغ بود و خیلی ها اصرار داشتند داخل بروند از آن جمله پیرمردی بود که او را نشناختم آمد و گفت: "جوون، اگه بلیط داری یک دونه هم به ما بده." گفتم: "باشه، من می فرستم بری تو." گفت: "من را سر کار نذاری، خیلی ها قول دادند و انجام ندادند." گفتم: "من اگر خودم هم نروم، شما را می فرستم." اتفاقا همین کار را کردم. خیلی خوشش آمد و بعدها در روزنامۀ "بانی فیلم" نوشته بود که یک جوانی خودش نرفت و من را فرستاد. آخرین بار هم در نمایشگاه مطبوعات بود که او را دیدم. از کسانی بود که همواره غبطه می خورم چرا اینها را کشف نمی کنند. شاید به قول آقای کمره ای "لازمۀ حق مظلومیتش است." وقتی می بینی یکی مثل آقای گلابدره ای گمنام می ماند و جلوی دانشگاه پر می شود از فلان رمان که جز سیری کاذب خاصیت دیگری ندارد.

فارس: رفاقت تان با آقای ده نمکی از کجا شروع شد؟
- فروردین هزارسیصدوشصت و چهار، گردان حضرت حمزۀ لشکر حضرت رسول در اردوگاه سد دز، اولین باری بود که با او آشنا شدم.

فارس: در کارهای سینمایی آقای ده نمکی به ایشان مشورت می دهید؟
- به عنوان مشاور نه، مشاوره ها رفاقتی است.

فارس: نظر آقای ده نمکی در مورد کارهای شما چگونه است؟
- کتاب "از معراج برگشتگان" دو بخش عجیب دارد یک بخش را در "دیدم که جانم می رود" آورده ام و دیگری بخش "بازار داغ شهادت" راجع به کربلای پنج است که با آقای ده نمکی در کربلای پنج بودیم. یک روز صبح زود مسعود زنگ زد و با بغض و گریه گفت: "آقا جان! تو کی اینها را نوشتی ؟" گفتم: "برای چی ؟" گفت: "تو اصلا فیلم جلوی من گذاشتی. اصلا کی وقت کردی اینها را نوشتی ؟" گفتم: "مگه چی شده ؟" گفت: "دو سه روزه که من فقط گریه می کنم. انگار که دیوار صحنۀ فیلم کربلای پنج شده جلوی من." و از شدت گریه تلفن را قطع کرد و دیگر جواب نداد. شب که به او زنگ زدم گفت: "این نوشته منو داغون کرد. این دو سه روز نفسم را گرفت" خیلی برای خودم جالب بود. اتفاق قرارمان هست حالا که مسعود ده نمکی شدی و هرچه بسازی مردم دنبال خواهند کرد، جا دارد کربلای پنج را بسازی و آروزی من در دنیا این است. قولش را داده ان شاءالله خدا توفیق دهد و بتواند آن را بسازد.

فارس: من چند تا اسم را می گویم شما راجع به این عزیزان چند کلمه بفرمایید:
محمد رضا زائری
- روحانی جوان و خوش مشرب

محمود گلابدره ای
- با این که زیاد با او رفیق نبوده ام، ولی احساس می کنم هنوز زنده است.

شهید مصطفی کاظم زاده
- هیچ چیزی نمی توانم بگویم؛ بگذریم.

دفتر ادبیات و مقاومت
- اولین مدرسه من برای نوشتن کتاب های جنگ.

هدایت الله بهبودی
- استاد سخت گیری که ای کاش بیشتر بخندد!

علی رضا کمره ای
- همه چیزم را اول مدیون خدا و پدر و مادر و بعد مصطفی و بعد آقای کمره ای هستم.

مرتضی سرهنگی
- استاد، استاد، استاد. برای همه کارهایم از آقای کمره ای و آقای سرهنگی اجازه می گیرم. یک بار آقای سرهنگی حرفی زد که احساس غرور شیرینی کردم. وقتی کتاب "کمین جولای 82" را خدمت ایشان بردم، کتاب را دستش گرفت و گفت: "حیف! حیف! حیف! حیف از اینکه چرا داودآبادی هنوز خودش باید آستین بالا بزند و به میدان برود. تو الان باید یک تیمی داشته باشی که ده پانزده نفر بروند و کار بکنند و تو فقط خط بدهی." گفتم: "استاد، شما هم خودتان همیشه آستین هایتان بالاست که!؟"

نشریه فکه
- دوره ای که حرف های تنهایی خودمان را برای جوانان می زدیم.

نشریۀ جبهه
- نشریۀ پر شرّ و شلوغ
خبرگزاری فارس

انتخابات ریاست جمهوری در جنگ

$
0
0
قرار بود در آخرین روزهای مرداد ماه، انتخابات چهارمین دوره‌ی ریاست‌جمهوری برگزار شود. خیلی دوست داشتم در تهران باشم؛ هم به این دلیل که شناسنامه همراهم نبود تا رأی بدهم، هم این که در کنار بچه‌های محل در جریان برگزاری انتخابات باشم. وقتی از برادر "مصطفی عبدالرضا" (معاون گردان شهادت) درخواست کردم که مرخصی دو سه روزه‌ای بدهد تا بروم و برگردم، خندید و گفت:
- بین این همه رزمنده که این‌جا و جاهای دیگه‌ی جبهه هستند، فقط حضرتعالی می‌خوای رأی بدی؟

خوب که فکر کردم، دیدم راست می‌گوید. هیچ‌کدام‌مان شناسنامه همراه نداشتیم. پس تکلیف رأی دادن چی می‌شد؟ که عبدالرضا گفت:
- غصه نخور. قراره روز جمعه، صندوق ر‌أی سیار بیارن این‌جا تا همه رأی بدن.
وقتی پرسیدم: خب وقتی شناسنامه نداریم، چی‌کار کنیم؟
گفت: اون دیگه با خود مسئولانه. شما فقط رأیت رو بده.

صبح روز جمعه 25 مرداد 1364، کوه‌پیمایی صبحگاهی برگزار نشد و راحت‌باش دادند. صبحانه را که خوردیم، نزدیک ساعت 8 بود که دو دستگاه نیسان پاترول به اردوگاه آمدند. بلندگوی تبلیغات اعلام کرد:
"همه‌ی نیروها برای شرکت در انتخابات، در محوطه‌ی صبحگاه به‌خط شوند."
اعلام شد که "کارت پلاک" خود را همراه بیاوریم. قبل از این که فرم مخصوص را پرکنیم و رأی خودمان را بدهیم، نمایندگان وزارت کشور تذکراتی دادند. از جمله این که هیچ‌کدام از برادران حق ندارد اطراف صندوق اخذ رأی، به تبلیغ برای کاندیدایی خاص بپردازد.

هر چند که همه‌ی بچه‌ها زیر لب نام آقای خامنه‌ای را زمزمه می‌کردند.
او تذکر داد: هر رزمنده فقط حق یک رأی دارد و اگر کسی تخلف کند، شرعا حرام است.
حتی اعلام کرد رأی خود را جلوی همدیگر ننویسیم.

 

entekhabat - 6.jpg

بچه های گردان شهادت در اردوگاه کوزران کرمانشاه درحال رای دادن

entekhabat - 3.jpg

entekhabat - 5.jpg

شهید سیدمهدی تهرانی نژاد مسئول صندوق – قاضیها – حسن هرندی و شهید یوسف محمدی درحال رای دادن

entekhabat - 4.jpg

حجت کلایی در کنار شهیدان جعفرعلی گروسی و یوسف محمدی درحال رای دادن. شهید سیدمهدی تهرانی نژاد مسئول صندوق

entekhabat - 1.jpg

حاج حسن نوروزیان، سیدمهرداد حسینی و بقیه بچه ها پای صندوق

entekhabat - 2.jpg

 قاضیها، سیدمهرداد حسینی، حاج حسن نوروزیان و شهیدان حمید فرخیان – حسین جعفری – علی مصطفازاده درحال رای دادن

به‌جای شناسنامه، پشت کارت پلاک مهر زدند. آن‌قدر سختگیر بودند که به نیروهایی که به هر دلیلی کارت پلاک نداشتند، اجازه‌ی رأی دادن ندادند.
مسئول صندوق، جوانی حدود 17ساله بود که خیلی خوش‌برخورد و خنده‌رو بود. نمی‌دانم چرا از او خوشم آمد و بنا گذاشتم تا هم از او و هم از صحنه‌ی ر‌أی دادن بچه‌ها چندتایی عکس بگیرم. نام او را که پرسیدم، خودش را "سیدمهدی تهرانی‌نژاد"  معرفی کرد. وقتی پرسید از کدام محله‌ی تهران آمده‌ام، تا گفتم تهران‌نو، با خنده گفت که پسرخاله‌اش اهل آن‌جاست که او را شناختم و همین باعث شد زودتر رفیق شویم.
یوسف محمدی و جعفرعلی گروسی در کنار صف بچه‌ها ایستادند. یوسف گفت که دوست دارد موقع انداختن رأی به صندوق از او عکس بگیرم که گرفتم.

1 - سیدمهدی تهرانی نژاد جمعه 2 اسفند 1364 در عملیات والفجر 8 در فاو به‌شهادت رسید.
2 – یوسف محمدی تیر ماه 1365 عملیات کربلای 1 – در مهران به‌شهادت رسید.
3 – جعفرعلی گروسی متولد 1347 شهادت جمعه 17/7/1366 در کردستان به‌شهادت رسید.
4 - حمید فرخیان متولد 1345 پنج‌شنبه 25/10/1365 عملیات کربلای 5 – در شلمچه به‌شهادت رسید.
5 – حسین جعفری دی 1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه به‌شهادت رسید. (اگر درست یادم باشد)
6 - علی مصطفازاده دی 1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه به‌شهادت رسید. (اگر درست یادم باشد)

گارد ویژه حزب الله دوم خردادی ها!

$
0
0
اواخر اردیبهشت 1376 در ایامی که کشور گرم تبلیغات انتخاباتی هفتمین دوره انتخابات ریاست جمهوری بود، فضایی بحرانی بر شهرها حاکم بود. همواره از گوشه و کنار، اخباری مبنی بر درگیر شدن هوادراران کاندیداهای ریاست جمهوری به گوش می رسید. بیشترین اخبار از جروبحث و درگیری میان بچه حزب اللهی ها و هواداران "سیدمحمد خاتمی" کاندید اصلاح طلبان حکایت داشت. غالبا هم بچه حزب اللهی ها حمله کننده بودند و هواداران خاتمی مظلومانه مورد هجوم!

در آن میان، صحنه هایی به چشم می آمد که بسیار جای تامل و درنگ داشت.
گاهی اتفاق می افتاد عده ای با ظاهری کاملا حزب اللهی، با لباس یکدست مشکی (به مناسبت ایام عزاداری محرم) و چفیه بر گردن، به افرادی که درحال پخش و نصب پوسترهای خاتمی بودند حمله کرده و ضمن فحاشی و هتاکی به همه هواداران خاتمی، آنان را مورد ضرب و شتم قرار می دادند. مشاهده این صحنه ها که همواره با اظهار مظلومیت خاتمی چی ها همراه بود، باعث می شد تا مردم نسبت به خاتمی و هوادارانش احساس گرایش و حمایت پیدا کنند.

گاه نیز اگر تعدادی بچه حزب اللهی واقعی، درحال بحث با هوادران خاتمی بودند، ناگهان چند موتور سوار (هوندا 125) با همان شکل و شمایل مشکی پوش و چفیه بر گردن، وارد جمع می شدند و همه را به هم می ریختند.
این گونه برخوردهای دگم و متعصبانه که غالبا با اهانت و فحاشی همراه بود، هیچ فایده ای نداشت جز منفور شدن بچه حزب اللهی ها در چشم مردم و بالا رفتن آمار خاتمی.

http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1391/6/4/204103_446.jpg


اصل قضیه چی بود؟:
"سعید حجاریان" (مغز ناقص اصلاح طلبان) که خود، همسر (خانم دکتر مرصوصی) و برادران همسرش سابقه عضویت و همکاری با منافقین (سازمان مجاهدین خلق) از قبل انقلاب تا بعد از آن را داشتند، به عنوان تئوریسین باند خاتمی، طرح هایی مختلفی برای بالا بردن آرای خاتمی ارائه داد که یکی از مهمترین آنها "گارد ویژه حزب الله" بود!

بله "گارد ویژه حزب الله"!
بنا بر طرح حجاریان، تعداد زیادی جوان با محاسن بلند، لباس یکدست مشکی، سوار بر موتورهای هوندا 125 که کاملا شاخصه بچه حزب اللهی ها بود، در محلات شهر می چرخیدند.

وظیفه "گارد ویژه حزب الله" دو چیز بود:
1 – حمایت از تبلیغاتچی های اصلاح طلبان در برابر حملات احتمالی. در چنین اوقاتی، "گارد ویژه حزب الله" با شکل و شمایل ویژه خود وارد عمل می شد و این جو را به وجود می آورد که "حتی بچه حزب اللهی ها هم هوادران سرسخت خاتمی هستند."
2 – ایجاد جو مظلومیت برای خاتمی و هوادارانش. در این حالت، "گارد ویژه حزب الله" ساخته سعید حجاریان، وظیفه داشت تا در برخی نقاط شلوغ شهر، به تبلیغاتچی های خاتمی حمله کنند، در مقابل چشمان مردم آنها را مورد ضرب و شتم قرار دهند و با فحاشی رکیک به خاتمی و هوادارانش، از کاندید مقابل او اعلام حمایت کنند!

پیش زمینه طرح سعید حجاریان:
قبل از آن، در سال های اول پیروزی انقلاب اسلامی، (1358 تا 1360) چنین شیوه رذیلانه ای را منافقین به کار می گرفتند که عده ای را با تیپ خاص حزب اللهی، مامور می کردند تا به دختران جوانی که نشریات مجاهدین را می فروختند حمله کنند و با فحاشی و اهانت به آنها، مظلومیت منافقین را در برابر دیدگان مردم قرار دهند.
(نمونه هایی از این شیوه منافقانه، در کتاب "بیست سال قدرت و دیگر هیچ" خاطرات "طاهره باقرزاده" چاپ موسسه روزنامه اطلاعات از زبان وی آمده است.)

دلنوشته پس از انتخابات حماسی 24 خرداد 1392

$
0
0
 مقدمه:
چندی پیش، نوه شهید آیت الله "سیدحسن مدرس"، در رادیو نکته بسیار مهمی درباره سخن معروف آن شخصیت عظیم مطرح کرد. او گفت:
- این که شهید مدرس فرموده است: "سیاست ما، عین دیانت ماست" کاملا درست است. ولی متاسفانه در بسیاری جاها، برای این سخن ارزشمند ادامه ای هم ذکر می شود مبنی بر: "و دیانت ما، عین سیاست ماست" که این بخش به هیچ وجه از شهید مدرس نیست و کاملا دروغ است. چون ایشان معتقد بود که " سیاست ما باید همچون دیانتمان پاک و بدور از هرگونه نفاق و دغل و دروغ باشد." نه این که دیانت ما همچون سیاست، با حیله و نیرنگ همراه باشد."

با خلق حماسه سیاسی ملت قدرشناس ایران در 24 خرداد 92 و انتخاب جناب آقای "حسن روحانی" از سوی مردم به ریاست جمهوری، تصمیم گرفتم آخرین نوشته ام درباره انتخابات امسال را بنویسم و کرکره را پایین بکشم.
پیش از این نیز این گونه بوده ام که بعد از انتخابات، چه پیروز و چه ناکام! هر آن چه را بوی سیاست می داد، از وبلاگ حذف می کردم و می رفتم به آن مسیر که مخاطب بیشتر می پسندد.
و این بار نیز همین خواهم کرد؛ ولی حیف دیدم این آخری، حرف دل خودم را با جوانان امروز، به خصوص آنهایی که از کاندیداهای مختلف حمایت کردند، پای کار ایستادند ولی با برنده شدن رقیب، اوضاع و احوال شان بدجور به هم ریخت! نزنم.


بخش اول:
برای پوریا، جوان نسل سومی که در اغتشاشات 88 کتک خورد.
اردیبهشت ماه امسال در نمایشگاه کتاب، جوانی خوش تیپ نسل سومی! جلویم را گرفت و شروع کرد به ابراز محبت و بیشتر از آن گلایه!
مودب بود و محترم. ولی آن گونه که خودش می گفت، در آشوب های پس از انتخابات سال 88 نقش داشت؛ و می گفت چند بار که بسیجی ها را گرفتیم، من اجازه ندادم کسی آنها را کتک بزند  و ...
کلی با او و دو دوست همراهش گپ زدیم.
آن گونه که می گفت دستی بر هنر دارد.
دلم خیلی سوخت.
به جای آن که بر کرسی دانشگاه نشسته و علم و هنر بیاموزد، شرکت در درگیری و آشوب، همه وقت و فکرش را به خود مشغول کرده بود. آن قدر که با گذشت چهار سال، همچنان در آن فضا می زیست.


آقا پوریا!
این انتخابات هم همچون چهارسال پیش، توسط همین مردم کوچه و خیابان برگزار شد. من و تو هم قطره ای بودیم در این دریا.
همه آمدند و رای خود را به آن که به هر دلیلی قبولش داشتند، دادند.
و آن از صندوق بیرون آمد که همچون چهار سال پیش، ملت انتخاب کرد.
با این تفاوت بزرگ که آن روز، فاصله فرد پیروز با نفر بعدی 11 میلیون بود و متاسفانه آن شد که دیدیم و به بهانه تقلب، آن کردند که نباید، و شیرینی حماسه عظیم را در کام ملت تلخ کردند و دشمنان را شاد و خوشحال.
این بار، همان دولت، همان وزارت کشور، همان شورای نگهبان، همان همان همان، انتخابات را برگزار کردند؛ با این تفاوت عظیم که اگر فقط 250 هزار رای بالا و پایین می شد، امروز آقای حسن روحانی بر کرسی ریاست جمهوری تکیه نزده بود! و منتظر دور دوم انتخابات بودیم.
و مهمترین تفاوت این بود که کاندیداهای بازنده، با وجودی که هم خود و هم هواداران شان، بسیار امیدوار به انتخاب بودند، در اولین زمان اعلام نهایی رای آقای روحانی، شرافتمندانه و صادقانه به او تبریک گفتند و اعلام آمادگی برای همکاری با دولت جدید کردند.

هیچ هواداری خیابان ها را به آشوب نکشاند. هیچ کس بر چهره شاد هواداران پیروز اخم نکرد و بر وجهه جهانی ایران خراش نینداخت!
هیچ هواداری سطل زباله و اتوبوس و بانک به آتش نکشید! و هیچ جا، مردم، بسیج و پلیس رو در روی همدیگر قرار نگرفتند.
هیچکس ادعای تقلب نکرد درحالی که اگر قرار بود تقلبی صورت بگیرد، این بار با 250 هزار رای بهتر و راحت تر می شد بازی کرد نه با 11 میلیون!
و هیچ کهریزکی تشکیل و ُپر نشد، که امروز برایش دادگاه تشکیل شود!

اینها را گفتم که بدانی هنوز به شما و نسلت احترام می گذاریم و هیچ کینه و بغضی از هیچکدامتان به دل نداریم؛ که همه و همه با هم این حماسه سیاسی را خلق کردیم و دشمنانمان را انگشت به دهان ساختیم.
حالا رایتان را پس گرفتید؟!
فقط باید تعدادی جوان جانشان فدا می شد؟
واقعا امروز جای همه آنان که در شعله های فتنه 88 جان خویش را باختند، خالی نیست؟!
آیا واقعا پس گرفتن رای از دولتی به تصور شما، دیکتاتور و دروغگو، شیوه اش آن بود؟
و امروز همان دولت دیکتاتور و دروغگو! و همان دست اندرکاران انتخابات چهارسال پیش، صادقانه به آرای ملت احترام گذاشته و همچون همیشه، آن که را ملت انتخاب کرد، اعلام نمودند!


بخش دوم:
برای آنان که دچار توهمی سخت شده و همه چیز را تمام شده می پندارند!
از این جا به بعد، با خودم و خودی ها حرف دارم. ما که مثلا بازنده شدیم و برخی فکر می کنند دنیا به آخر رسیده! و برخی نیز از فردای انتخابات، تخته گاز دارند می خوانند و تلاش می کنند برای چهار سال بعد!
جدا این دوستان چقدر "تشنه قدرت" - آه ببخشید به قول خودشان – "شیفته خدمت" هستند!!!

کمی از سیاست فاصله بگیریم و صادقانه تر بیندیشیم!
چهار سال، همه امکانات خود را بسیج کردیم تا رئیس جمهوری را که خود با "زنده باد" فرستاده بودیم بالا، بکشیم پایین!
چهار سال، انواع و اقسام رسانه را به کار گرفتیم، اتوبان و تونل افتتاح کردیم، ساخته و نساخته، طرح کردیم، داد زدیم، این و آن را متهم کردیم، که چی؟! تخته گاز رفتیم برای کاندیداتوری در 24 خرداد 1392.
چهار سال، یک عده شخصیت نه چندان مهم! شدند همه هم و غممان.
چهار سال، انحرافیون شدند سیبل ثابت حمله.
چهار سال، نان و معیشت مردم یادمان رفت، و جنگ با انحرافیون شد کار و کاسبی مان.
چهار سال، خدا شد بولتن های به اصطلاح محرمانه.
چهار سال، پیامک های آن چنانی، مثلا موج آگاهی رسانی ایجاد  کردند.
چهار سال، سایت های سیاسی که همچون قارچ روییدند، بر فرهنگ حکومتی، حکومت کردند.
چهار سال، نصایح و توصیه های آقا برای وحدت را به گوش نگرفتیم و همچنان روزنامه رنگی صبح، شد توپخانه برای بمباران دولت. که نه، نظام!
چهار سال، موذیانه و مشکوک، به هم چشم دوختیم و مردم را به فراموشخانه ذهن سپردیم.
چهار سال، فقط جلوی دیدگان همدیگر عبادت کردیم و جانماز آب کشیدیم، که مبادا در صف ... خوانده شویم.
چهار سال، مدعیان فرهنگی بی فرهنگ، با رخنه در همه عرصه ها، آن کردند که امروز شاهدش هستیم.
چهار سال، متاسفانه آن که 24 میلیون رای ملت با سلام و صلوات آوردش، خود را به عده ای کوته اندیش گره زد و آن کرد که امروز این شد.
شاید بهترین تعبیر درباره صحنه های اسفبار ثبت نام آن شخص در وزارت کشور، این باشد که:
"رئیسی که بادیگارد مشاور خود شد!"
و افسوس که این رابطه نافرم و نامعقول، همه تلاش و زحمات دولت خدمتگذار را در چشم ملت بر باد داد.
به واقع آن 24 میلیون رای که همچون رای 24 خرداد 92، فقط و فقط برای حفظ نظام جمهوری اسلامی و در لبیک به ولی فقیه بود، از هزاران هزار اشخاص و دوست نزدیک، ارزشش بسی بالاتر بود؛ که بخواهند همه آنها را به پای یک نفر فدا کنند!
و واویلا که چهار سال، گفتند و گفتند "آقا"، ولی یکی "آقا" را فقط "اسفندیار" دید و آن دیگران، نفس خویش!


بخش سوم:
برای امروز خودمان
نسل جوان امروز که بیشتر از آن چه دغدغه خدا داشته باشید، دغدغه شهدا دارید!
نترسید و نگران نشوید.
با همه این اوصاف، الان هم هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده است!
کسی نیامده است تا خون شهدا را کم رنگ کند!
که در هشت سال گذشته، بسیاری از دوستان! خود کردند آن چه دیگران را به آن محکوم می کنند!
نترسید! کسی نیامده است تا نام شهدا را از خیابان های شهر بزداید؛ که اتفاقا چند سال پیش در تهران خودمان، این عمل ضدارزشی انجام شد و داد هیچکس درنیامد. خیابان "شهید نامجو" شد "خیابان گرگان" و خیابان "شهید طاهری" هم شد "خیابان آمل"! و البته با تذکرات آن پیر فرزانه، حضرات مدعی ارزش، علیرغم میل باطنی خویش! مجبور به عقب نشینی شدند و مجددا نام شهدا را بر خیابانها نهادند.


ختم کلام:
خب گروهک انحرافی را که "ناک اوت" کردیم و خودی ها را "مات"!
آیا وقت آن نرسیده کمی به فکر معیشت مردم بیفتیم؟!
همین مردم حماسه آفرین 24 خرداد که برخلاف بسیاری تحلیل ها و برداشت های غلط، نه برای نان و شکم، که برای اصلاح وضع موجود رئیس جمهور خود را آزادانه تعیین کردند.
بدون شک اینها همان مردم نمازجمعه، راهپیمایی های 22 بهمن و روز قدس و 9 دی هستند.

راستی آقا پوریا!
بدون شک آقای روحانی رئیس جمهور محترم همه ملت ایران است. چه آنها که به او رای دادند، چه آنها که به دیگران تمایل داشتند.
که او فقط "رئیس جمهوری اسلامی ایران" است و بس.
ولی:
امیدوارم شما با رئیس جمهوری که خودتان به آن رای دادید، آن نکنید که ما با منتخب خود کردیم!
و صد البته او نیز با آراء شما آن نکند، که منتخب ما کرد!
Viewing all 377 articles
Browse latest View live




Latest Images